#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه_هشت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
شاید الانکه دارم تعریف میکنم باور نکنید و با خودتو بگید که دروغه و همچین چیزی امکان نداره اما حاضرم به جوون بچه هام قسم بخورم که حتی صداها و نجواهای عاشقونه ی اونا تا اتاق ما میومد….. این صداها باعث میشد پسر نوجون من از شرم وخجالت پیش منو خواهرش هم نمونه و بیشتر وقتها بزنه بیرون،…..امیر بعداز مدرسه نمیومد خونه و من میدونستم که کار پیدا کرده تا کمتر خونه باشه…حالا این وسط سارا دختر نوجوون من به کل عوض شده بود …..من شاهد بودم که وقتی باباش با نیره رفتار عاشقونه میکنه با حسرت نگاه میکنه……این تغییر رفتار سارا عذابم میداد اما کاری از دستم برنمیومد…..سارا بشدت بهانه گیر شده بود وسر هر موضوعی با نیره مثل سگ و گربه بهم میپریدند……مجید برای اینکه سارا رو اروم و سرگرم کنه براش کامپیوتر خرید……انگار راهکارش کارساز بود چون سارا بعداز مدرسه فقط جلوی کامپیوتر بود و توی اینترنت چرخ میزد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پنجاه_هشت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
این ۴-۵ماهی هم که با نوید نامزد و ازدواج کردم جز توسری خوردن و تحقیر ندیده بودم…..منی که با بهترین جشن و مراسم عروس شده بودم منتظر یه نوازش فقط بودم اما حیف و افسوس…..حالا با تمام این مشکلات و درد و رنج و کتک و عذاب یهو سینا سر راهم قرار گرفت…..سینا علاوه بر لینکه به همون اندازه ی نوید از نظر چهره و هیکل جذابیت داشت یه حسن بزرگتری هم داشت و اون اینکه بلد بود با یه دختر چطوری حرف بزنه و شوخی کنه و هواشو داشته باشه…..خلاصه میکنم که من هم احساسات داشتم و خام سینا شدم……وقتی سینا رسید بالا یه حس عجیبی اومدسراغم….هم خوشحال بودم و هم حس گناه میکردم…..همش به این فکر میکردم که اکه یهو نوید برسه چی میشه؟؟؟؟؟سینا سریع فکرمو خوند و گفت؛چی شده پاییز…؟؟نکنه پشیمون شدی؟؟؟حتما میترسی که الان نوید سر برسه…..!!!گفتم:درست حدس زدی…..سینا گفت:نگران نباش….برادرم آرمان همراه نویده…..قبل از اینکه بیام بالا باهاش حرف زدم گفت ۲-۳ساعت دیگه کارشون تموم میشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_هشت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
کمال از جلوی در کنار رفت و گفت:بریم داخل؟؟همه منتظرند..گفتم:بریم..من جلوتر از کمال راه افتادم و داخل اتاق شدیم تا بابا رو دیدم از خجالت چادرمو جلوتر کشیدم.عاقد محرومیت رو خوند و ما بهم محرم شدیم.قرار شد بعدا کمال از محضر وقت بگیره و عقدمون اونجا و توی شناسنامه ها ثبت بشه..عقد که تموم شد یهو برق قطع شد و همه جا تاریک شد.همه دنبال کبریتی یا چراغی و شمعی بودند و من با شنیدن صداهای ناله وار نتونستم از جام تکون بخورم..برگشتم و دیدم کنارم نشسته و سرشو تکون میده و ناخونهای بزرگشو روی دستم فرو میکنه..گرمی خون و درد رو خوب حس میکردم..زبونم بند اومده بود و تکون نمیخوردم و از درد دستم اروم اشک میریختم..وقتی بابا چراغ روشن رو اورد داخل دیگه ازش خبری نبود ولی دستم خونی و زخمی شده بود.زود با چادر روشو پوشوندم و خودمو به اشپزخونه پیش مامان رسوندم.مامان که تازه چراغ اشپزخونه رو روشن کرده بود با دیدن دستهای و چادر خونی زد توی سرش اما صداشو در نیاورد…..
ادامه در پارت بعدی👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_هشت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
لعیا رو بردم داخل اناقش و بعد محمد رو راهنمایی کردم تا بره پیشش…..تقریبا دو ساعتی حرف زدنشون طول کشید…..طی این دو ساعت مادر وپدرش مرتب ساعت رو نگاه میکردند و به ما کنایه میزدند……معلوم بود که هما از رفتارشون ناراحت شده بود اما من برعکس هما اروم بودم و با مهربونی و لبخند ازشون پذیرایی میکردم…..لعیا به محمد از اول زندگیش گفته بود تا به اینکه الان هم نیاز به کمک داره و تنهایی نمیتونه روی پای خودش بایسته و این مشکل شاید برای همسر اینده اش مشکل ساز باشه…..کلی حرف زده بودند که حرف آخر لعیا این بود که :اقا محمد خوب فکراتونو بکنید چون مشخصه که خانواده ی شما راضی نیستند و همین یه مشکل روی مشکلات من میشه…..محمد گفته بود:شما جواب مثبت رو بدید ،،راضی کردن خانواده با من…..من عاشق سیرت زیبای شما شدم هر چند صورتتون هم بسیار زیباست……(حق داشت لعیا از نظر چهره خوشگل بود و ظریف اما مشکل جسمیش مانع دیده شدن چهره اش میشد)…...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
عادت کرده بودم هرروزچندساعتی میرفتم بیرون حرم مینشستم گریه میکردم..یادمه پنج شنبه بودکه خدمتکارمسافرخونه امدجلوی اتاقم یه کاغذبهم دادگفتم این چیه گفت برای ناهارمهمان اقاشدی بروحرم ناهارت رو بخور انقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت.سریع اماده شدم رفتم حرم شاید باورتون نشه اون ناهارخوشمزه ترین غذای عمرم بود..تازه ازحرم امده بودم بیرون که حامدبهم زنگزدگفت امشب حرکت میکنم.گفتم تموم شدگفت اره جداشدیم ..حامدماشین ویه واحداپارتمانی که داشت روفروخته بود.البته ازوجوداون واحداپارتمان فقط من خبرداشتم..حامد امد مسافرخونه ولی پیش هم نبودیم برای حفظ ظاهریه اتاق اجاره کرده بودکه دوستش حرف درنیاره چون بهش گفته من تو ایران کسی روندارم اون میخوادکمکم کنه..حامدازدعوا کشمکش با خانوادم خیلی برام تعریف کرد.گفت من وتوهیچ راهه برگشتی نداریم چون خانوادهامون طردمون کردن وتصمیم گرفتیم مشهدزندگی کنیم
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---