eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران نفس نفس زنان و بریده بریده و اروم گفتم:عمو!!ولم کن دارم اذیت میشم ،،،ولم کن میخواهم بخوابم ،خوابم میاد….عمو خیلی احساسی و اروم گفت:چند بار بگم،،به من نگو عمو….فشار دستهای عمو روی بدن نحیف و ضعیف و ریز نقشم بیشتر شد و من تقلا کردم تا از دستش رها بشم اما نشد….خواستم داد بکشم که عمو با دستش جلوی دهنمو گرفت….عمو می خواست به من تجاوز کنه ووقتی فهمیدم ، جیغ بلندی کشیدم…… با صدای جیغ من یهو همه از خواب پریدند و چراغها روشن شد و عمو رو عریان دیدند….از انجایی که هنوز لباس من تنم بود مطمئن شدند که اتفاقی برای من نیفتاده……و اما من…..اینقدر ترسیده بودم که یه لحظه از حال رفتم..،با تکونهایی که خوردم پلکهای سنگینمو باز کردم و خودمو بغل مامان و تمام اهل خونه رو دور تا دورم دیدم….. مثل کسی بودم که از کام مرگ برگشته باشه…..من توی ده سالگی تمام کودکیم رو پشت اون پلکهایی که تا چند ثانیه پیش بسته بود جا گذاشتم ...... 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. عصر مرتب شماره هارو میگرفتم اما خبری نبود…..دلشوره تمام وجودمو گرفته بود و نمیدونستم چیکار کنم؟؟؟ گوشی بدست یکسره شماره میگرفتم و قدم میزدم……از همه جا ناامید بودم و میخولستم به عمو خبر بدم که زنگ خونه زده شد….بسرعت بسمت آیفون دویدم و گفتم:بله…..صدای عمو توی گوشم پیچید و گفت:پاییز…!!!آما داریم میریم شمال….آماده شید تا شما هم با ما بیایید……گفتم:چرا…؟؟؟چی شده؟؟؟ عمو گفت:بابات زنگ زد و به من گفت حالا که داری میایی بچه هارو هم بیار……فقط سریع اماده بشید و بیایید پایین…. همراه عمو راهی شمال شدیم…..عمو خیلی با سرعت رانندگی میکرد و هر بار که ازش میخواستم ارومتر بره با حرص ،بیشتر گاز میداد….وقتی رسیدیم جلوی یه بیمارستان پارک کرد….با تعجب گفتم:عمو…!!!چرا اینجا؟؟عمو گفت:راستش….!!..بابات تصادف کرده و اوردند این بیمارستان….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون یه لحظه حس کردم یه خانم سفید پوش اونجا نشسته و منو نگاه میکنه..خودمو به ندیدن زدم و یه قدم برداشتم..ترس و‌وحشت از اینکه بهم حمله کنه باعث شد دوباره بسمتش نگاه کنم ولی دیگه کسی نبود.چند بار با دقت بررسی کردم اما هیچ خبری نبود.داخل خونه شدم و یه نفس راحت کشیدم…مامان وقتی منو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که چته؟من که نمیتونستم جوابشو بدم برای همین خیلی اروم بسمت مهمونا رفتم و سینی رو جلوشون گرفتم و تعارف کردم.به حمید که رسیدم توی همون یه نگاه ساده نگاهمون بهم گره خورد و در یک نگاه عاشق هم شدید.من که از قبل دوستش داشتم و اون شب از نگاهای حمید هم متوجه شدم که اونم منو دوست داره..از حرفهای بزرگترا معلوم بود که حمید خیلی مومن هست و به دین و شرع اهمیت میده و حتی حرف بزرگترا رو گوش میکنه..بالاخره قول و قرارها گذاشته شد و مادر حمید روی سر منو حمید نقل پاشید و گفت:همیشه آرزو داشتم رقیه عروسم بشه.از این به بعد عروسم نیست بلکه دخترمه…… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. بی تفاوت دوباره برگشتم سمت خودم ،،….یهو انگار صحنه ایی توی ذهنم نقش بسته و یاد اون دختر و رودخونه افتادم،،،وای….چقدر چهره اش آشنا بود……مثل برق گرفته ها سرمو بلند کردم و به دوستم حسین نگاهی کردم و اروم سرمو برگردوندم…واااای خدای من!!!!خودش بود……باورم نمیشد……خود خودش بود……..همون دختر کنار رودخونه بود،،..همونی که چند ماهه دنبالشم اما هیچ ردی ازش پیدا نمیکردم.با خودم گفتم:حالا چیکار کنم؟؟؟نکنه چشم ازش بردارم و دوباره گمش کنم؟؟؟؟اگه گم بشه دیگه محاله پیداش کنم زود به حسین گفتم:حسین!!!این دختره که پشت سرمه و شیشه ی گلاب دستشه رو میبینی؟؟؟چطوری میشه فهمید دختر کیه و خونه اش کجاست؟؟حسین لبخندی زد و گفت:ای ناقلا!!….نکنه دلت پیششه؟؟؟صبر کن الان از آبجیم میپرسم…حسین اینو گفت و رفت سمت خواهرش و بهش گفت:آبجی !!!آبجی آمنه!!خواهرش گفت:جانم!!داداش کاری داری؟؟؟حسین سریع و اروم،،طوری که کسی متوجه نشه ،قضیه رو براش تعریف کرد….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر اون روزکه برگشتم خونه مامانم گفت اخرهفته بله برون افسانه است برای پنجشنبه مرخصی بگیرکه به کارهات برسی شایدباورتون نشه امابازم از جریان خواستگاری واینکه کی هستن هیچی نپرسیدم اصلابرام مهم نبودانقدرذهنم درگیررابطه ی خودم ونیمابودکه دیگه خواستگاری وازدواج افسانه برام بی اهمیت بود..نیما وقتی بله برون خواهرمه خیلی خوشحال شدمیگفت دیگه خانوادتم نمیتونن بهانه بیارن وبه اصرارمن رو برد خرید برام لباس خرید اخر هفته ام خودش برام مرخصی ردکرد..تمام کارهام روبرای اخرهفته انجام دادم.. نمیدونم چراهیچ ذوق شوقی برای عروسی افسانه نداشتم وخیلی خودم روقاطی کارهاشون نمیکردم وتنهاچیزی که ازدامادمیدونستم این بودکه اسمش حامدوهم رشته ی افسانه است منتهی حامد سال اخردانشگاه بودفارغ التحصیل میشد..خلاصه پنج شنبه رسیدمنم بیخیال همه چی تا سر ظهر خوابیدم نزدیک ساعت ۲ بود که مامانم امدتواتاقم گفت علی بی غم نمیخوای بلندبشی مثلاامشب جشن خواهرته کمک که نمیکنی حداقل پاشوکارهای خودت روانجام بده... ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی_زیباست❤️ ‎‎‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---