eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران در نهایت با رضایت پدر نیره ،،به عقد موقت هم دراومدند….یعنی صیغه ی ۹۹ساله،….با مهریه ی ۵عدد سکه..،،،البته اینو هم بگم که نیره خودشو به هر دری زد تا عقد دائم بشه یا حداقل مهریه ی بالایی براش ببرند ولی نتونست موفق بشه……و اما من…..دیگه از جنس سنگ شده بودم…..پس زدنهای مجید دل منو نسبت به اون سفت و سخت کرد…..حس کسی رو داشتم که بین اون همه ادم تحقیر شده باشم…..رفتم خونه ی بابا و اونجا گفتم که تصمیم به جدایی دارم اما هیچ کدوم حتی برادرام که از جون برام مایه میزاشتند راضی نشدند و گفتند:بهترین جا برای تو همون خونه ی شوهرته چون الان ما زن و بچه داریم و مطمئنا قبول نمیکنند تو هم بیایی و با ما زندگی کنی….بهتره بخاطر بچه هات تحمل کنی و همونجا بمونی……ناامیدتر از همیشه برگشتم سرجای اولم و خداروشکر کردم که کسی از تصمیمم خبر نداشت،،،آخه اگه متوجه میشدند همینو هم سرکوفتم میکردند…..مجید هیچ خجالتی از دختر و پسر نوجوونش نداشت و هر جوری که دلش میخواست با زنش بود..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون با صدای سرفه ایی از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم..کمال بود که با اون هیکل رعنا و نظامیش ایستاده بود.از اینکه با صدای سرفه اش منو ترسونده بود خجالت کشید و گفت:یاالله..ته دلم گفتم:خسته نباشی،،چقدر زود گفتی یاللله..کمال میخواست برگرده که پشیمون شد و دوباره بطرف من چرخید و گفت:شرمنده.نمیخواستم بترسونمت…نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده.،کاری داشتی؟چیزی میخواستی،؟گفت:نه.حاج اقا(عاقد)اومده گفتند صدات کنم تا بیایی برای خطبه ی عقدلبخندی زدم و گفتم:چشم…دستامو بشورم بیام..کمال زود اومد شیر اب رو باز کرد و‌من مشغول شستن دستم شدم…کمال گفت:خیلی بهتون میاد.سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنونم…مادرتون زحمتشو کشیدن.اره خیلی خوشگله..کمال گفت:نه.صورتتو میگم،،خیلی خوشگلتر شدی.امیدوارم لیاقتتو داشته باشم..با این حرفش انرژی گرفتم و سرمو بالا اوردم اما همون لحظه روی سماور استیل سایه ی کسی رو دیدم..نباید میترسیدم..میدونستم همون اطرافه… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. لعیا گفت:فقط یه چیزی هست که باید بدونید….گفتم:چی؟گفت:اون پسر هم یه پاشو بخاطر تصادف از دست داده و پاش مصنوعیه….. البته میدونم که در برابر معلولیت من چیزی نیست که به چشم بیاد چون نه ویلچریه و نه حتی عصا دستش میگیره اما لازم دونستم که شما هم در جریان باشید…. وقتی لعیا این حرف رو زد یه کم از نگرانیم کمتر شد و گفتم:باشه….هر جور که راحتی اگه دوست داری باهاش بیشتر آشنا بشی بگو‌بیاد خونه یا هر جا که دوست داری خودم میبرم…لعیا لبخند زد و برگشتیم خونه….به دو روز نرسید که همون پسر (محمد)با هماهنگی لعیا همراه پدر و‌مادرش اومدند خونمون برای خواستگاری شب خواستگاری هما حسابی به لعیا رسید و لباسهای مرتب براش پوشوند و من هم گذاشتمش داخل ویلچر تا راحت تر باش و پدر و مادر محمد هم در جریان وضعیتش باشند…خانواده محمد تا لعیارو دیدند حسابی خورد به ذوقشون…کاملا از رفتار و حرفهاشون متوجه شدیم،ولی محمد از من اجازه گرفت تا با لعیا تنهایی حرف بزنه….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی_زیباست❤️ ‎‎‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر گفت بابات داداش بزرگت امدن شرکت تاجای که میخوردم زدنم ابروم روبردن جلوی همه سکه ی یه پولم کردن.اگرجلوشون رونمیگرفتن الان زنده نبودم..گفتم راجع به من چی گفتن؟گفت بابات گفته تودیگه براشون مردی واگرپیدات کنن زندت نمیذارن.گفتم حامدالان چی میشه؟گفت قراره جای مهریه خونه روبزنم به نام افسانه وتوافقی ازهم جدابشیم توفعلاتواون مسافرخونه بمون فقط برویه سیم کارت جدیدبخرکه باهات درتماس باشم وشماره سیم کارت جدیدخودشم بهم دادگفت کارداشتی به این خطم زنگ بزن به خطهای قدیمیم زنگ نزن این خطها رو بعد ازطلاق میسوزونم..خلاصه من سه هفته تنهامشهدبودم وهرشب باحامدحرف میزدم اونم قول یه زندگیه خوب روبهم میداد.هفته ی اول که کلاحبس بودم تواتاق اماهفته دوم رفتم خریدکنم که چشمم افتادبه گنبدطلایی امام رضاخیلی حالم بدشددلم گرفته بودرفتم سمت حرم اماهرکاری کردم نتونستم برم توخجالت میکشیدم بیرون حرم نشستم زارزارگریه کردم حس عجیبی داشتم وقتی گریه میکردم سبک میشدم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---