#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_ششم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
یهو فکری به ذهنم رسید و رفتم سراغ مامان و گفتم:مامان!!عمو منو اذیت میکنه….هی اینور و اونور گیرم میاره و میبوسه…..هی دنبال بهانه است که شب خونه ی ما بمونه .....مامان زود با وحشت اینور و اونور رو نگاه کرد و با اخم وحشتناکی همزمان لبهاشو گاز گرفت و گفت:مهناز!!!انگار داره دماغت باد میکنه…..با کی نشستی و بلند شدی که روت باز شده فرشادعموته….
همه میدونند و خودمم شاهدم که از بچگی دوستت داشته و داره و توی بغل اون بزرگ شدی…..دیگه نشنوم که پشت سرش بد میگی هااااااا…….سکوت کردم و لال شدم…..از وقتی ده ساله شده بودم خوب و بد رو تشخیص میدادم و میدونستم که حرکات عمو در مورد من خوب نیست برای همین هر وقت عمو فرشاد خونه ی ما بود سعی میکردم از کنار مامان تکون نخورم….
در حدی به مامان میچسبیدم که صدای مامان در میومد و میگفت:مهناز!!!بچه شدی؟؟؟یه کم عقب تر وایستا……شبی که تولد ده سالگیم بود عموی ۱۸ساله ام ,.عمو فرشادم به بهانه ی کمک موند خونمون وگفت بخوابیم که صبح کلی کارداریم ....
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_ششم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
یادمه وقتی کارنامه رو با ذوق به بابا نشون دادم ...بابا خیلی بی تفاوت گفت:خب ،…که چی بشه؟؟؟آخرش که باید بری خونه ی شوهر و بچه داری کنی…!!!مهم محمد و رضاست که خوب درس بخونند……مامان با چشم و ابرو به بابا اشاره کرد تا مثلا این حرفهارو نزنه اما بابا ادامه دادو به مامان گفت:تو چی میگی آخه….؟؟؟؟ دختری که درس بخونه و بیرون باشه سرکش میشه….زبونش به شوهرش دراز میشه و نمیتونه شوهرداری کنه…..تو هم بجای طرفداری ،بهتره یه کم خانه داری یادش بدی تا فردای روزگار تف و نفرینش برای تو نباش……مامان خیلی جدی به بابا گفت:اگه نمیدونی الان بدون….!!!پاییز تا دکتر نشه از شوهر خبری نیست…….منو که نزاشتند به ارزوم برسم باید پاییز ارزوی منو براورده کنه و دکتر بشه….
با این حرف مامان ،بابا دیگه حرفی نزد و من هم رفتم توی اتاقم…...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_ششم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
با وحشت و در حال گریه ی خیلی بلند ،، مامان رو صدا کردم..مامان دستپاچه خودشو به من رسوند و با دیدن روسریم و پارچ شکسته محکم زد توی صورتش و گفت:چی شد؟؟؟؟چرا این شکلی شدی؟؟چرا فرش کثیف کردی؟الان مهمونا میرسند…من که به هقهقه افتاده بودم گفتم:چه بدونم؟؟؟پارچ توی دستم شکست.مامان که اصلا دوست نداشت من گریه کنم و سر و صورتم پف کنه زود اومد جلو و در حال جمع کردن شیشه خرده ها گفت:فدای سرت مامان!!!!چیزی نشده….الان همه رو جمع میکنم…یه کم اروم شدم و اشکهامو پاک کردم وگفتم:روسری روچیکار کنم؟؟مامان گفت:بروهمون قبلی رو سر کن که بهت بیشتر میومد.مامان در حالیکه صلوات میفرستاد رفت بیرون از اتاق…اون روز خیلی میترسیدم و همش پیش مامان قدم میزدم اما خداروشکر دیگه خبری نشد…..بالاخره شب شد و پدربزرگهام اومدند و منتظر مهمونا شدیم،،بالاخره مهمونا اومدند..از خجالت اینقدر چادرمو جلو کشیده بودم که به زحمت صورتم مشخص بود..از زیر چادر مهمونارو نگاه میکردم و به حرفهاشون گوش میدادم…
.
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_ششم
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
اون لحظه که دختر بس بدنیا اومد یه تلنگری بهم خورد که انگار کسی توی گوشم گفت:توحید!!!ببین تا خدا نخواهد حتی برگی از درخت نمیفته،،پس به اون دختر فکر نکن چون اگه توی سرنوشتت باشه حتما خدا دوباره سر راهت قرار میده..،،توکل کن به خدا….اینحرف رو اینقدر با خودم تکرار کردم تا دلم یه کم اروم شد…دلم اروم شد اما نتونستم فراموشش کنم…..ماهها گذشت ولی همچنان توی ذهنم بود و دلم میخواست حتما یک باره دیگه ببینمش….کمکم به ماه محرم نزدیک شدیم و در و دیوار کوچه هارو با پرچمها و پارچه های سیاه پوشوندیم….من هم توی این کار کمک میکردم….هر سال توی کوچمون چندین دیگ بزرگ غذا میپختیم و بین اهالی تقسیم میکردیم اون سال هم به همون منوال بود….کل ده روز محرم رو غذا میدادیم….همه توی این نذریها سهیم بودند و کمک میکردند از کوچیک و بزرگ و مرد و زن…هر کی حاجتی داشت هم میگرفت و سال بعد بیشتر کمک میکرد….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_ششم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
نمیدونم تواون سیگار لعنتی چی بودکه بعد از چند ساعت ازخودم بیخودشده بودم همش دوستداشتم شیطنت کنم بالاپایین بپرم بعدشم کاری که نباید بشه،شد..صبح وقتی چشمام روبازکردم زدم زیرگریه باصدای من نیمابیدارشد.باصدای گریه ی من نیمابیدارشدشروع کرددلداری دانم گفت من پای کاری که کردم هستم چون دوستدارم..نمیدونم چرا اون لحظه ازحرفهاش این روحس میکردم که عمدا اینکارروکرده که من رومجبورکنه باهاش بمونم..خلاصه نیما انقدر قاطعانه حرف میزدبهم دلگرمی میدادکه یه کم اروم شدم اماحقیقتش رو بخواید ته دلم ازش دلخور بودم .هرچندکسی که وارد اینجور جمع ومهمونیا میشه باید احتمال این چیزهاروهم بده..اون روز نیماگفت نمیخوادبیای شرکت اگردوستداری ببرمت خونه مجردی خودم که استراحت کنی بعدظهرمیرسونمت خونتون که کسی هم شک نکنه..با اینکه حالم خوب نبودو واقعا احتیاج به استراحت داشتم گفتم نه میام شرکت.. اون روزنیماهمه جوره هوام روداشت نمیذاشت زیادکارکنم بعدظهرم من رورسوندخونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---