#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهل_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمام روبازکردم احساس سرمای عجیبی داشتم نورچشمام رواذیت میکردنمیتونستم تکون بخورم نمیدونم چقدرگذشته بودکه بازچشمام روتونستم کامل بازکنم کلی دستگاه بهم وصل بودواون لحظه تازه فهمیدم بیمارستانم..پرستارکه متوجه ی به هوش امدنم شده بودامدبالاسرم گفت خوبی به زورجوابش رودادم به همکارش گفت به دکترفلانی اطلاع بده مریض تخت۵به هوش امده..دکتربعدازاینکه شرایطم روچک کردگفت باخودت چکارکردی دوروزبیهوشی!!میدونی خانوادت چقدرنگرانت بودن هیچ جوابی نداشتم که بدم وازحرفهای دکترفهمیدم خانوادم میدون سقط داشتم،اون لحظه دلم میخواست برای همیشه چشمام بسته میموندهیچ وقت بهوش نمیومدم.خلاصه من اون شب توبخش مراقبتهای ویژه بودم فردابردنم توبخش اصلا دوست نداشتم کسی روببینم اما از بیمارستان به خانوادم اطلاع داده بودن پدرومادرم امدن دیدنم روم نمیشدتوچشماشون نگاه کنم هرچندپدرم کلامی باهام حرف نزدوفقط چنددقیقه نگاهم کردرفت...
ادامه در پارت بعدی
💫
@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---