#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
نمیدونم چرا مادرجون در حق من نامردی میکرد چون من از روز اول در مورد بیماریم بهشون گفته بودم…..صدای مجید رو شنیدم…..تمام من شده بود گوش تا ببینم مجید چی میگه…..دلم میخواست ببینم مرد زندگیم در مورد من چیه میگه….؟؟مجید با صدای لرزون گفت:مامان!!یادت که نرفته چندین جا رفتیم خواستگاری…..کی به یه اس و پاس دختر میداد؟؟؟اصلا کی به اخلاق تو که مادرشوهر زن من هستی دختر بهم داد؟؟؟اینم بدون که من از روز اول در جریان بیماری مهناز بودم…..مامان بجای اینکه خونه رو ازوم کنی تا زن من تو ارامش باشه همش سعی میکنی دعوا راه بندازی…..به تو هم میگند مادر؟؟؟؟وقتی تو که بزرگتری اینجوری رفتار کنی از عروسهات چه انتظاری میشه داشت؟؟؟؟؟اون روز تازه متوجه شدم که مجید خوشگل و خوش هیکل و قد بلند چرا از شهر دختر نگرفته و اومدند از روستا منو انتخاب کردند،،…بلند گفتم:اقا مجید کیفتون……مجید و مادرش تا صدای منو شنیدند ساکت شدند و بعد مجید کیف رو گرفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_چهل_دو
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
از خونشون اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم با پشت دستش محکم زد به دهنم…..لبم پاره شد و با گریه گفتم:چرا میزنی؟؟؟نوید گفت:خفه شو….تو یه دختر خرابی …..فکر میکنی حواسم بهت نیست…..؟؟فکر میکنی متوجه نشدم که بخاطر سینا میخواستی شمارتو به سارا بدی؟؟؟چرا درست روبروی اون عوضی نشستی؟؟؟؟هر چی من توضیح میدادم نوید متوجه نمیشد و سرخ تر میشد…..در نهایت هم گفت:تو خرابی که خودتو انداختی بغل بابام……چرا بابامو بوسیدی؟؟؟واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشتم…..توی سکوت اشک ریختم و ارزو کردم تصادف کنیم و هر دو بمیریم…..
بالاخره رسیدیم پارکینگ خونمون و نوید داد کشید:پیاده شو….گمشو تو…..
با سرعت رفتم داخل ….میخواستم در ورودی رو ببیندم اما از ترس فریادها و عصبانیت نوید باز گذاشتم و داخل اتاق خواب شدم و لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم…
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه نشستیم و از شرایط همدیگه گفتیم و انگار به توافق رسیدیم…کمال در نهایت گفت:شنیدم که خواستگار زیاد داشتی و داری اما قسمتت نمیشه،من به خرافات اعتقاد ندارم چون مرگ و زندگی دست خداست..وقتی کمال این حرفهارو زد سرمو انداختم پایین واشکی از گوشه ی چشمم جاری شد که زود پاک کردم تا نبینه،تمام مدت اون خانم سفیدپوش صداهای وحشتناک از خودش در میاورد تا من بیشتر بترسم اما من دستمو روی دعایی که زیر لباسم بود گذاشتم و خودمو به ندیدن و نشنیدن زدم…انگار پوست کلفت و نترس شده بودم و تنها نگرانیم کمال بود و بس،اون شب همه چی به خوبی وخوشی تموم شد و حتی تا جلوی در حیاط هم مهمونارو بدرقه کردیم و قرار شد بهشون خبر بدیم.تا در حیاطرو بستیم زود به بابا گفتم:بابا!!!من دوباره اون خانم رو دیدم….بهتره بریم دنبالشون تا اتفاقی برای اقا کمال نیفتاده..هرچی من به بابا گفتم زیربار نرفت تا مامان بالاخره قانعش کرد تا دنبال خانواده ی کمالی بریم و ببینیم چه اتفاقی میفته……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل_دو
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
این بار با اطمینان خودم گفتم:نه اقای دکتر..چون خودم پیش خانمم بودم و دیدم که یهو اینجوری شد…دکتر گفت:بنظر میرسه مچ پای بچه شکسته.البته تا عکسبرداری نشه نمیتونم به طور قطعی نظر بدم..براش عکس مینویسم زود ببرید پایین و عکسشو برام بیارید…تا اینو گفت دلم هری ریخت و با خودم گفتم:آخه چرا باید مچ پای بچه بی دلیل آسیب ببینه؟؟سریع لعیا رو برداشتم و رفتیم پایین و عکس گرفتیم،…بله تشخیض دکتر درست بود و عکس هم شکستگی رو نشون میداد…اون روز رفتیم مسافرخونه موندیم تا فردا به دکتر قبلی عکس رو نشون بدم ونظرشو بپرسم……اون شب به لعیا شربت مسکن دادیم و همچنان با قنداق پاشو و بدنشو اتل مانند گرفتم تا راحت بخوابه….بقدری اعصابم خرد بود که تا خود صبح نخوابیدم و شاهد بودم که هما اروم اروم اشک میریزه و خدارو صدا میکنه،…فردا رفتیم پیش دکترش و عکس رو نشون دادیم……دکتر مارو شناخت و لعیا رو هم بخاطر اورد پس با دقت بچه رو معاینه کرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهل_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمام روبازکردم احساس سرمای عجیبی داشتم نورچشمام رواذیت میکردنمیتونستم تکون بخورم نمیدونم چقدرگذشته بودکه بازچشمام روتونستم کامل بازکنم کلی دستگاه بهم وصل بودواون لحظه تازه فهمیدم بیمارستانم..پرستارکه متوجه ی به هوش امدنم شده بودامدبالاسرم گفت خوبی به زورجوابش رودادم به همکارش گفت به دکترفلانی اطلاع بده مریض تخت۵به هوش امده..دکتربعدازاینکه شرایطم روچک کردگفت باخودت چکارکردی دوروزبیهوشی!!میدونی خانوادت چقدرنگرانت بودن هیچ جوابی نداشتم که بدم وازحرفهای دکترفهمیدم خانوادم میدون سقط داشتم،اون لحظه دلم میخواست برای همیشه چشمام بسته میموندهیچ وقت بهوش نمیومدم.خلاصه من اون شب توبخش مراقبتهای ویژه بودم فردابردنم توبخش اصلا دوست نداشتم کسی روببینم اما از بیمارستان به خانوادم اطلاع داده بودن پدرومادرم امدن دیدنم روم نمیشدتوچشماشون نگاه کنم هرچندپدرم کلامی باهام حرف نزدوفقط چنددقیقه نگاهم کردرفت...
ادامه در پارت بعدی
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---