#کشکول_مجتبی
تصاویری از صفحات فهرست بخش دوم از کتاب منتشر نشده ی «کشکول_مجتبی». به اهتمام مرحوم سیدمجتبی خردمند؛ به خط ایشان
یادم هست که پدر با چه ذوقی تعریف می کردند که: «محمد! امروز نشستم و فهرست کشکولم را تنظیم کردم که وقت مراجعه به دنبال مطلب نگردم!»
https://t.me/S_M_Kheradmand
👇👇👇 5 صفحه
#روز_نگاشت - 1375
* چهارشنبه 22 اسفند 1375 – 2 ذی القعده 1417 - 12 مارس 1997
7:30 دقیقه از خانه راه افتادم و الحمدلله زود رسیدم مدرسه.
کمی امور پیش دبستانی را هماهنگ کردم. آقای مرتضوی مقداری ابراز ناراحتی کردند از آقای مقدم و کارهایشان؛ بعد از مقداری بازی با بچهها رفتیم داخل اتوبانِ بدون تردد که در کنار مدرسه در حال ساخت است و کلی دویدیم، همه حتی خودم خسته شدیم.
آمدیم تغذیه؛ تا آمدم به خودم بجنبم بعضی خورده بودند و تغذیه نخورده آمدم بالا. گروه تئاتر مقداری بازی کرد و با گروه سرود هم تمرین کردیم. از بچه ها قول گرفتم که برای آن که یاد هم باشیم هر روز در نمازهایمان دعای «اللهم کن لولیک» بخوانیم و به این بهانه دو باره با هم آن را خواندیم تا اگر کسی بلد نیست، تمرینی کرده باشد. راستش دوست دارم فردا یک حالت عاطفی پیش آید تا در آن حالت عاطفی بگم قولتون یادتون نره!
مسابقه گذاشتم برای پرش از موانع، بعد رفتیم بیرون سالن بازی و بعد آمدیم داخل برای نشان دادن کارهای بچه ها در خانه و حضور و غیاب.
با رفتن بچه ها پیگیر کارهای نوروزی شدم؛ آقای داوودی برگه هایی را که باید چک می کردند گم کرده بودند!! گفتند در کمدی است که کلیدش نیست؛ کلید آن کمد را از آقای بنکدار گرفتیم ولی آن جا هم نبود!!
بعد از ظهر با آقای احمدی رفتیم نوارخانه ی شعائر و حدود 8 شب رسیدم منزل. همه ی خانواده از دست من ناراحت و من از دست خودم! ... به هر حال نوارها آماده شد. حمد پرودگار.
* پنج شنبه 23 اسفند 1375 – 3 ذی القعده 1417 - 13 مارس 1997
صبح زود رفتم کانون زبان برای اسم نویسی و حدود ساعت 11:30 دقیقه رسیدم مدرسه. آقای مظاهری که قرار بود صبح بیایند هنوز نیامده بودند؛ آقای مستوفی زنگ زدند و گفتند که ساعت 2 خواهند آمد و آقای مرتضوی هم حدود ساعت 1 آمدند. من فقط میدویدم! کلافه و با دلشوره!
آقا طه احمدمخبری تعدادی از عکس ها را شماره زد؛ آقای نجات و آقای تاری نمایشگاه عکس و کتاب را اداره میکردند. اقای حفیظی کارنامهها را میزد؛ آقای نمیدانم چی، برگهها را روی پروندهها میگذاشت؛ آقای ... هم که استاد سَمبَل کردن بود و کارهای ما را هم گاهی خراب میکرد! آقای شاهی تعدادی کشتی درست کرده بودند تا به بچهها بدهیم؛ آقای داوودی هم نشسته بودند به نوشتن برگه ی جدید در ازای آن برگه که گم کرده بودند.
من هم پیگیر و هماهنگ کننده؛ تعدادی نوار ضبط میکردم، سالن را نظم میبخشیدم و مدیریت! وقتی آقای مستوفی آمدند قسمتی از کارنامهها را برای بچه ها مطلب نوشتند و من و آقای مرتضوی نشستیم به پر کردن بقیه! ... نتوانستم آن طوری که میخواستم از آن ها خداحافظ کنم!
به هر حال ... سرود خوبی خواندیم، گفتند نمایش هم خوب بوده و قرآن هم خواندند. نوآموزان آقایی پور و سادات لواسانی گل آوردند و امیرشاهی هم گل آورد و پاکتی که در آن نوشته بود عید شما مبارک!
همه ی بچه ها اول میخواستند گریه کنند! حتی بعضی مثل آقایی پور و رفعت نژاد کمی گریه کردند، گفتم بگذارید آخر برنامه با هم گریه کنید که نشد! و من هم نتوانستم احساسی که داشتم ابراز کنم!
تقریباً همه ی والدین آمدند جلو و تشکرکردند. بابای علوی میگفت سید علی شما راخیلی دوست دارد و از شما تعریف میکند؛ مادرِ ... میگفت 3 شب است صدایش گرفته و گریه میکنند؛ پدر و مادر سادات لواسانی، پدر فخاری، مادر حامد دبستانی و ... الحمد لله ظاهراً همه راضی بودند.
غروب آقای کلاهدوز که داشتند برای مجله ی راهنمایی مقاله مینوشتند مرا دیدند و گفتند: «آقای خردمند عرق ریزان از پلهها بالا و پایین میرفت! ...» گویی که دارند در متنشان می نویسند! ... و من با تمام وجود گفتم: خدا قبول کند و اگر قبول کند عیب ندارد، بنویسید و واقعاً آرزومندم که خداوند این تلاشها و عرق ریختنهای این محتاج عنایت امام زمان علیه السلام را قبول کند؛ من آن چه در توان داشتم انجام دادم.
فیالحال دعای خود را بدرقه راه این 35 نوآموز میکنم که خداوند ان شاء الله آنان را جزو یاوران خالص مولا اباصالح علیه السلام قرار دهد و آنان را شفیع مؤمنین و حقیر، در روز قیامت قرار دهد.
دوستم آقای علی اکبر زین العابدین قرار بود برای جشن بیاید که ظاهراً پیدا نکرده آدرس را و آقای سیدصالح پرورش هم آمدند.
شب پدرم عزیزم آمدند دنبالم برای رفتن به منزل.
https://ble.ir/S_M_Kheradmand
#روز_نگاشت - 1375
* شنبه 25 اسفند 1375 - 5 ذیقعده 1417 - - 15 مارس 1997
بعد از دو روز بی حالی به جهات مختلف امروز مقداری دیر رفتم مدرسه. وقتی رسیدم آقای مرتضوی داشتند پروندهها را چک میکردند و آقای مستوفی هم پشت صحنه را منظم میکردند. مسؤولیت جمع کردن چوب های پخش در وسط سالن پیش دبستانی و نظم بخشی به انبار هم با من شد.
در حین کار مقداری در مورد نحوه ی رفتن بچهها حرف زدیم و وضعیت خداحافظی بعضی نسبت به بقیه. آقای مستوفی رفتند که یا عیدی بگیرد یا حقوق، گفته بودند «حقوقتان را دادهایم عیدی هم به پاره وقت ها نمیدهیم!» حالشان را گرفته بودند و ایشان هم رفت که رفت! آقا مروارید و آقای دهقان (از خدمات مدرسه) را آوردیم و انبار را خالی کردیم.
از آقای بنکدار در مورد حقوق دی ماه پرسیدم که گفتند تذکر داده اند به امور مالی؛ آقای حاج عبدالعلی هم گفته اند که آقای داوودی گفته اند ندهیم. رفتم سراغ آقای داوودی و گفتم من آن چه نیامدهام جبران کردهام و میکنم؛ هر جا هم از زمان بدهکار باشم می گویم! شما چرا نپرسیده فرموده اید حقوق ندهند؟؟
نهار نخورده و نماز نخوانده رفتم. البته دو نوبت رفتم با آقای بنکدار صحبتی کنم که گفتند سرم درد میکند.
* یکشنبه 26 اسفند 1375 - 6 ذیقعده 1417 - - 16 مارس 1997
با آن که روز قرار من نبود ولی رفتم مدرسه. کارهای بسیاری کردم و البته خیلی خسته شدم. تمام وسایل را جمع کردیم، پروندهها و اسباب بازیها را. آقای مظاهری آمده بودند و از حقوقشان مینالیدند. این که دقیقاً این مدرسه یا مدارس دیگر در ارتباط با حقوق و تقدیر از کادرشان چه می کنند نمی دانم – یا لااقل امنون نمی دانم (آخر اسفند 1375) اما می دانم که رضایت شغلی و احساس عزت نفس امر مهمی در رشد و پیشرفت و پویای یک مجموعه ی فرهنگی و حتی غیر فرهنگی دارد.
کارها را که جمع و جور کردیم از آقای مرتضوی در مورد سال آیندهشان در مدرسه پرسیدم که گفتند هر چه خدا بخواهد؛ دو بار پرسیدم و هر بار همین جواب را دادند.
تصمیم دارم فردا نتیجه کارهایم را به مدیریت مدرسه ارائه دهم و خلاص کنم برنامهام را.
*دوشنبه 27 اسفند 1375 - 7 ذیقعده 1417 - - 17 مارس 1997
امروز دیر رفتم مدرسه. کاری هم نداشتم و فقط رفتم آقای بنکدار را ببینم و کارهای انجام شده ام را به ایشان تحویل دهم. در مورد بهترین معلم دبستان از نظر ایشان پرسیدم؛ گفتند آقای مرتضایی، بعد آقای محمدی و بعد آقای کاویانی.
در مورد کارم بعد از تعطیلات نوروز پرسیدم که خواستند مرا به نظامت بفرستند و من گفتم نه. خواستند دستم را بند کنند، پس گفتند امروز و فردا را در حیاط باش و نظامت را ببین؛ گفتم: امروز و فردا چون روز آخر است قطعاً رفتار بچهها و مربیان تغییر میکند و ملاک خوبی برای گفتگو . انتخاب نیست.
از ایشان خواستم که در مورد وضعیتم در پیش دبستانی فکر کنند.
در مورد آن چه کردهام حلالیت طلبیدم و اجازهای کلی گرفتم برای امور جزئی در آینده و بعد گفتم که من آن چه توانستهام و از دستم برآمده انجام داده ام.
در مورد حضور آقای مرتضوی و آقای مظاهری هم در پیش دبستانی پرسیدم که گفتند آقای مظاهری نه ولی آقای مرتضوی احتمالاً خواهند بود. گفتم که من میخواهم بعد از عید جنبه ی علمی خود را بالا ببرم و تجربیاتم را با دانش روز ارزیابی نمایم.
کار پیش دبستانی، تجربه ی شیرینی بود با تمام سختیها و تلخیهای جانبی اش؛ سعی کردم اول بیاموزم و بعد آموزش دهم. چه زیبا بود وقتی نوای «یا مهدی» از لبان بچه ها شنیده می شد و من میگریستم! خدایا حمد و سپاس بی حد سزای توست! توفیق داری و مدد کردی تا ذکر تو و حجتت عجل الله تعالی فرجه الشریف به تلاش شرمندهترین بندهات بر لبان یاوران آینده ی دینت (ان شاء الله) نقش بندد. عاجزانه از درگاهت خواستار توفیق و یاری در آن چه رضای توست مسئلت دارم.
https://t.me/S_M_Kheradmand
#روز_نگاشت - 1375
پارک قیطریه
با تعدادی از نوآموزان پیش دبستانی - پائیز 1375
https://ble.ir/S_M_Kheradmand