از بین همه تصاویر غریب این چهارده ماه، شبی که این عکس را دیدم خوب یادم هست؛ همه خوابیده بودند. توی تاریکی، کورمال کورمال برگشتم اتاق بچهها؛ نشستم کنار تخت سفید فاطمهام. گوشم به صدای نفسهایش بود و حتی وسط تکانهای گریه دل نداشتم دست از روی سینهاش بردارم.
روزهای بعد باز هردو را دیدم. در آغوش هم؛ روی بومهای هنرمندانه آدمهایی که حتما هر کدام دست کم یک بار فیلم «روحالروح» گفتن این پدربزرگ به نوهاش را دیده بودند.
امروز پدربزرگ به «جان جانانش» پیوست و راستش من هنوز حتی یکبار جرات نکردهام فیلم بغل کردن نوهاش در آن دقایق خداحافظی را ببینم.
بعد از این هم نمیبینم. حالا دیگر خودم میتوانم خوب تصورشان کنم؛ هر دو را؛
بابا خالد که روحالروحــش را بغل کرده و سفت فشارش میدهد توی سینه و دخترک را که اینبار صدای خندهاش بلند شده، گونه به گونهی پدربزرگ می گذارد و دارد حسابی برایش طنازی می کند.
۲۶ آذر ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
شکل و شمایل همهشان درست یادم نمانده. بعضی ها بیشتر و بعضی ها کمتر؛ محو و کمرنگ. از چندتایشان فقط قصه ای توی ذهنم مانده، مثلا همان خانهای که فهمیدیم ورثه دارد و یک دنیا اختلافْ بینشان، بابا هم سفت و سخت گفت نه. بازارگرمی های بنگاه دار هم هیچ اثر نکرد.
بعضی هایشان را من اصلا ندیدم. یا به درد ما نمیخورد یا موضوع خریدشان زیاد جدی نشد. اگر خانه ای تقریبا رو به راه بود و به شرایطمان می خورد آن وقت، ما سه تا هم همراه مامان و بابا می رفتیم تا نظر بدهیم. اتاق هایش را ببینیم و با اجازه صاحبخانه دوری توی خانهاش بخوریم.
ما هم مثل بعضی مشتریها زیاد رویمان نمی شد به هر کنج خانه و زندگی مردم سرک بکشیم و شبیه اغلبشان، آنجا در مورد بد یا خوب منزل چیزی نمی گفتیم؛ صبر می کردیم برگردیم خانه یا لااقل پایمان برسد توی ماشین.
بابا همیشه توی نظر دادن صبورتر بود. توی انتخاب خانه هم مثل خیلی چیزهای دیگر اول حرف همهمان را می شنید و بعدتر، سر فرصت نظر خودش را می گفت.
آن روز اما تا سوار ماشین شدیم به حرف آمد:«اتاق سر پلههاش باب اینه که روز بارونی پنجره رو بذاری باز، بشینی رو به روش و کتاب بخونی.»
کلماتش وقت گفتن این جمله اینقدر حظ با خودشان آوردند و نشاندند توی صورتش که بعد از حدود بیست سال، خیلی خوب در ذهنم مانده، بر عکس خود خانه -که قسمت ما نبود- و حالا چیزی هم از جزییاتش در خاطرم نیست.
بچهها که راهی مهد می شوند، در تراس را کامل باز می کنم و با لذت هوای سرد صبح را می بلعم. کتابم را دست می گیرم، هنوز چند جملهای بیشتر پیش نرفتهام که نم نم باران می خورد روی لبه سنگی تراس، نگاه می کنم به کتاب و بعد به آسمان ابری مقابل چشمهایم؛ یاد آن روز می افتم و تمام کلمات کتاب پیش چشمم تار میشوند.
در تراس را می بندم و پرده را تا انتها میکشم.
۱۸ دی ۰۳
@S_Masoome_Shafiee