فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بامداد جمعه
۱۵ تیر ۰۳
«تحویل نمی گیری معصومه؟ افتابی نمیشی اونورا، دایرکتم که سین نمی کنی، فیلتر شکنت کار نمیکنه آیا؟»
پیامک را با لحن خود مریم میخوانم، خنده ام میگیرد.
«چرا بابا، دارم فعالم هست.»
«پس چرا هی می ری تو غیبت صغری؟»
درست میگوید. دوباره یکی دو هفته هست اینستاگرام سری نزده ام. فیلترشکن را فعال می کنم و انگشتم را می برم سمت مربع سرخابی اینستاگرام با آن گوشه های قوس داری که انگار می خواهد چهرهاش را ملایم و مهربان تر کند.
انگشت اشارهام معلق می ماند بین زمین و هوا، مثل آن که وزنه چند تنی ازش آویزان شده باشد. وزنه به چشمم آشنا می آید. شبیهش را قبلا هم دیده ام. البته آن دفعه به پاهایم آویزان شده بود نه دستم!
زمانش دقیق یادم هست. شب مراسم احیا همان وقت که ایستاده بودم جلوی در سبز رنگ مسجد، در آستانه ورود، چند دقیقه گیر کرده بودم همان جا و فقط به آن تو فکر می کردم.
مسجد برایم ناآشنا نبود. از بچگی مدام رفته بودم و آمده بودم، از بیشتر موزاییکهای حیاطش خاطره داشتم، از لبه اغلب استکان هایش چای غلیظ و شیرین خورده بودم و به لحن بزرگ و کوچک آدم هاش انس گرفته بودم.
جلوی در همان جا بودم اما آمادگی داخل رفتن نداشتم. چند ماه یا چند سال می شد نیامده بودم؟ یادم نمی آمد. نگاه فاطمه زهرا کردم توی بغلم . مطمین بودم که آخرین بار، هنوز بچه نداشتم، بابا داشتم ولی... کرونا هم که اصلا نیامده بود. پس با حساب و کتاب این معادله، غیبتم از دو سال می گذشت.
فکر دیدن یک باره همه آدمهای آشنایی که آن تو بودند پایم را سست کرده بود.
وقتی داخل می رفتم، لحظه اول با کی چشم تو چشم می شدم؟ همبازی بچگی ام که توی کرونا برادرش را از دست داده بود؟ آن خانمی که بعد از فوت بابا هنوز مرا ندیده بود و حتما میخواست از جای خالی بابا بگوید و های های گریه کنیم با هم. یا آن مامان جوانی که لابد با ذوق اسم بچه ها را می پرسید و بعد: «سخته دوقلو؟ ماه چندم فهمیدی دوتان؟»
همزمان با گفتن مختصری از حال و احوال دوقلوداری برای او، کی را می دیدم؟ رفیقی که همیشه از دیدنش هیجان زده می شوم و باید سفت بغلش کنم و کلی برایش حرف بزنم؟ کنار او کی نشسته؟ همان نمازگزار با محبت و ناشنوا که هربار با جمع کردن انگشت هاش و کشیدنشان به سمت پایین، کلمه «خوبی» را هجی میکند و بعد با دو دست یک قلب برایم می بندد؟
نه نمی توانستم، انگار دل و ذهن و زبانم توی آن ماههای کرونا و روزهای دوری از جمعهای بزرگ فلج شده بود، باید یک روز دستشان را می گرفتم و می بردمشان فیزیوتراپی...
دستم هنوز بین زمین و هوا مانده؛ نزدیک ایکون مربعی سرخابی؛ میدانم لمسش که کنم درِ یک سالن شلوغ و پرسروصدا باز می شود، خودم را می بینم که یکباره دوره شدهام میان ازدحام احساست و هیجانات مختلف و زبانم بند آمده.
درست بعد از این که طرح یک روسری قشنگ را میبینم و عدد قیمتش را، یکباره اطلاعیه یک کلاس موشکافی داستان پیش چشمم ظاهر میشود، میخواهم ارزیابی کنم که به کارم می آید؟ بعد فقط در کسری از ثانیه دیدن آخرین اخبار فلسطین و مردم غزه تمام حواسم را درگیر میکند.
یک متن تحلیلی- سیاسی هم توی یک رشته استوری از راه میرسد، میخوانمش؛ اما قبل از آن که نظرم را نسبت به دیدگاهش درست حلاجی کنم، سفره عقد دوست دوره مدرسهام پهن میشود توی استوری بعدی و باید یک جمله درست و حسابی پیدا کنم برای رساندن عمق خوشحالیم...
در اتاق بزرگ سرخابی را باز نکرده میبندم! بر میگردم توی صفحه سفید رنگ پیامکهایم و می نویسم:
«یه کم پیچیده ست مریم... ببین وقتایی که سرشلوغ میشم و نمیام اینستا، بعدش دیگه اومدن برام سخت میشه... نمیتونم وارد شم انگار!
فکر کنم یه گونهی خاصی از معلولیتِ هیجانی! پیدا کردم که باید به فکر درمانش باشم!»
۰۳ مرداد ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
در دو لنگه سالن کنفرانس باز شده بود و کسی که نمی شناختمش داشت می آمد داخل. رنگ لباس هایش، نوع راه رفتنش و سکوت حاکم بر سالن، پرابهت بود. زل زده بودم به چهره اش اما یکباره فرم صورتش عوض شد. بینیاش کانونی شده بود و باقی صورتش حول آن میچرخید، همه چهرهاش داشت در هم فرو می رفت و به هم میریخت.
از وحشت از خواب پریدم. نوک بینیام بین دو تا انگشت شست و سبابه کوچک گیر کرده بود، محکم؛ انگار که لای گیرهی لباسهای روی رختآویز فشرده شود. با دو انگشت داشت زور می زد آنچه توی دستش بود را بپیچاند.
همزمان با چرخش نوک بینیام توی دستش، لبهای کوچکش را محکم به هم فشار می داد.
همه اینها را در کسری از ثانیه دیدم. همان لحظه که از شدت درد، صورتم را عقب کشیدم و فهمیدم از وحشت نبوده که از خواب پریدهام.
#نقل_و_نباتم
#دو_سال_و_هشت_ماهگی
۰۶ مرداد ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذا غاب سید قام سید
دیدار سه شنبه ۹ مرداد.
۱۰ مرداد ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
هدایت شده از کلماتِکالِمن
﷽
____
من کربلا را ندیدهام. هیچکس با چشمهای نمدار و صدای رگهای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش کنم. کسی شانه به شانهام نچسبانده و صورتش را نزدیک گوشم نیاورده تا حاجتش را تحویلم دهد و ببرم کربلا. کتانی و کولهٔ سفر نخریدهام. دلهرهٔ دیر رسیدن گذرنامه را نمیفهمم، شوق رسیدنش را هم. شلوغی و خلوت مرز برایم گنگ است. ونهای پر از زائر جایی برای من نداشتهاند. جیرجیرِ صندلیهای چسبیدهبههم و لَقخوردنشان توی جادههای باریک و تاریک را نمیفهمم. درِ خانه پدری را به روی من باز نکردهاند. امینالله را فقط کنج خانه میخوانم، توی حرم، راهم ندادهاند. درندشتی وادیالسلام را فقط شنیدهام و لای قبرهای هزار رقمش، لبهایم به فاتحه پشتِ فاتحه تکان نخوردهاند. روبروی اولین میلهٔ قدبلندِ عدددار، "أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوع" نگفتهام و به دل جاده نزدهام. پاهای من برای تاول زدن در مسیرِ حسین قابل نبودهاند. لبهایم از عطشِ تشنگی و گرما خشک نشدهاند. فقط توی خیال، ساعدم را دراز میکنم و لیوانی آب از وسط وانهای پر از یخ بیرون میکشم. هیچ زنی دستم را به سمت خانهاش نکشیده است. چای عراقی را فقط با نوحهها میشناسم. از مردهای نجیب دشداشهپوش و دستاربهسر عرب "هَلَهبیکم" نشنیدهام. روی مبلهای زهوار دررفته و صندلیهای رنگ و رو رفتهی کنار جاده، پادشاهی نکردهام. پوستم از گرما آفتابخورده و سیاهسوخته نشده. لباسهای خاکی و پاهای برهنه برایم روضهخوان نشدهاند. سنگریزههای کفِ جاده، شاهدِ قدمهایم نبودهاند. نمازم از وسط صفهای سیاهپوش و آواره برای حسین، به آسمان نرسیده است. عمودها را نشمردهام. موکبها را بلد نیستم. دخترهای سیاهپوش عرب، لباسم را عطری نکردهاند. من بین انبوهی که شور تو را میزنند و حسرت تنها ماندنت در آن ظهر، بیابانگردشان کرده و از دیررسیدنْ اشک میریزند، خودم را نرساندهام. هيچوقت پایم به سرزمین نینوا نرسیدهاست. لای جمعیت هروله نکردهام. من با پلکهای خیس، هیچ گنبدی را تار ندیدهام. بین الحرمین برایم حسرت است. پای ضریح ششگوشه خون گریه نکردهام. من کربلا را ندیدهام.
«
سیمین پورمحمود» @siminpourmahmoud |کلماتِ کالِ من|
|جَــــــوانه|
﷽ ____ من کربلا را ندیدهام. هیچکس با چشمهای نمدار و صدای رگهای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش ک
این کلمات ِ همکلاسی خوشقلم دورهی نویسندگی را بارها خواندهام، پارسال؛
هنوز هم کلاس نشده بودیم و اصلا نمیشناختمش.
متن را جایی که یادم نیست دیدم و همان روزها، برای دهها دل بی قرارتر از خودم هم فرستادم.
امروز دوباره خواندمش و دیدم حسرت و دلتنگیِ توی کلماتش، هنوز همانقدر برایم تروتازه اند. بعد سیصد و اندی روز...
۲۶ مرداد ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
با هم چندجملهای حرف زدیم اما هیچکلمهاش یادم نمانده. نشسته بودیم توی سالن همایشی که اصلا نمیدانم کجا بود و چه خبر بود. توی ردیف مردها نشسته بود اما چطور بود که زیاد از هم دور نبودیم؟ حتی چینهای ریز پارچه مشکی عمامهاش را هم خوب میدیدم.
سن سالن را نگاه نمیکردم. چشمم فقط به خودش بود. توی خواب نمیدانستم چرا، اما الان بیدارم و حواسم هست که مدتها بود این همه از نزدیک ندیده بودمش.
پ.ن:
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست...
#بابا
۰۳ شهریور ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
از صبح که خبرِ رفتن قطعی شد، کوله طوسیاش را آوردم گذاشتم گوشه اتاق. هی سراغش می رفتم تا تکه لباسی، وسیلهای چیزی اضافه کنم. ولی هربار به خودم یادآوری میکردم سفر یک روزه که دیگر وسیله جمع کردن ندارد. کوله هم که اصلا برای من نیست!
اما باز هم شوق، می کشاندم طرفش. طرف کوله طوسی تا دورش بگردم و ذوق کنم که امروز قرار است از خانه ما هم یک نفر راهی مصلای امام خمینی تهران شود.
#نماز_جمعه_فردا
#به_امامت_رهبر_انقلاب
۱۲ مهر ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
نمی دانم چند ساله بودم، حتی یادم نیست چه فصل و چه ماهی از سال رسیده بود. اما لابد شب زمستان بود که روی پیاده رو، تکه برفهای یخ زده زیر پایمان سر می خورد.
دستم توی دست بابا گرم بود. مغازههای توی خیابان اغلب تعطیل شده بودند و بیشتر تاریکی شب هست که حالا توی ذهنم مانده.
دو تایی از خانه مادربزرگ میرفتیم سمت حرم. توی همان مسیر بود که برای اولینبار حرم را اینطور صدا زدم.
حرم حضرت من!
یکهو بابا زد زیر خنده. با ذوق خندید. از آن خندهها که یکباره سرش می رفت سمت بالا. شبیه حجبیبی، بی بیِ خودش، او هم همین طور قشنگ می خندید.
ذوق کردم و دوباره گفتم.
_داریم میریم حرم حضرتِ من.
توی ذهنم ضمیر من را گذاشته بودم به جای اسمم و نمی فهمیدم بابا به چه چیزِ حرفم میخندد، اما باز هم تکرارش کردم.
هر دو تکرارش کردیم. بارها و بارها؛ بعدها؛ تا همین نیمه شعبان سه سال پیش که با مامان، بابا و همسر با قطار آمدیم قم. هنوز وقت گفتن «حرم حضرت من» چشمهاش برق میزد و کیف میکرد.
اصلا برای همین اسمم را انتخاب کرده بود. گفته بود می خواهد توی زندگیاش، چیزی را گره بزند به علاقهاش به قم و ارادت قلبیاش به بانوی بزرگواری که ایامی در جوانی مجاورش بوده.
حالا منم و حرم پرآرامش خانم مهربانی که سالهاست صحن و سرایش را صمیمیترین جای این عالم میدانم. شاید از همان شب؛
شبی که نمیدانم چند ساله بودم.
۲۳ مهر ۰۳
قم
@S_Masoome_Shafiee