eitaa logo
سید مجتبی رسول نژاد | نویسنده
1.3هزار دنبال‌کننده
283 عکس
8 ویدیو
2 فایل
دل نوشته هایم را ثبت می کنم. برای سال ها بعد... برای روزی که از امروز... چیزی جز خاطراتی نمانده برایم.
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ها می‌گذرد خاطراتیست درون دل من که فراموش نگردد هرگز یاد دوران قدیم زیر باد و باران زیر آن سایه‌ی کوهی سرسبز در مسیری که پر بود ز گل‌های بهاری اما دل من کودک بود شاد بودم به دور از تردید زندگی آرام بود فارق از ترس ز آینده و پایانی تلخ مادرم می‌خندید پدرم می‌جنگید پای یک لقمه نان سال ها می‌گذرد خاطراتی که محو است چون گرد و غبار زندگی کوتاه است روزها می‌گذرد پی در پی تک به تک پر گردد صفحه خاطره دفتر عمر و من امروز فراموش شدم در گذار تاریخ و فراموش شدن آسان نیست. نیست یک خاطره‌ای از من در ذهن کسی تو کجایی اکنون سال ها می‌گذرد پی در پی و من ایستاده‌ام همچون کوه طوفان‌ها وزید سیل‌ها جاری شد پاهایم لغزید دل‌ها خالی شد من هنوز اینجایم استوار همچون کوه و به سرسختی سنگ. همچنان خاطره‌ها خواهم ساخت. و کتابی به بلندای تمام دوران. زندگی زیبا است خاطره زیباتر زندگی کوتاه است لحظه ها کوتاه‌تر لحظه‌ها را در آغوش بگیر که اگر دیر شود جامه‌ی خاطره بر تن کند و قاب شود روی آن طاقچه خاطره‌ها خاطره پایانیست بر تمام لحظاتی که از دست برفت. @s_mojtabard
بیا فراموش کنیم تمام ناملایمات زندگی را بیا بار دیگر عاشق شویم. بار دیگر پرواز کنیم. و فراموش شویم، در پهنه بی‌کران عشق. بیا و بمان و قلمی به دست احساسم بده. تا برایت عاشقانه‌ای بسراید، از جنس دلتنگی‌های شب هنگام و دل مردگی‌های روزهای خاکستری. بیا فراموش کنیم غبار روز مرگی‌های زندگی را که بی من و تو نیز زندگی ادامه خواهد داشت. @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت۶ 👇
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۶ ‌ - ایرادی نداره گرسنه نیستم. من میرم بیرون جایی کار دارم غروب برمی‌گردم شما هم بهتره تدارک و سفارشات مهمونی فردا رو آماده کنید من فردا نیستم جایی کار دارم پس هر چیزی نیازه به سعید بگید سفارش بده فاکتور بگیره من هزینه‌هاشو پرداخت کنم. سارا: چشم. - فعلا خداحافظ. حسنا هم از شایان خداحافظی کرد. شایان از کافه خارج شد. باد سردی می‌وزید سوار ماشین شد و حرکت کرد به‌طرف خانه. خانه‌ی‌ سوت‌وکورش انتظارش را می‌کشید. با رسیدن به خانه ماشین را به حیاط برد. خانه‌اش یک خانه‌ی ویلایی تقریبا بزرگ بود یک حیاط بزرگ که کف آن تماما سنگ‌ریزه ریخته بود و در دو طرف حیاط باغچه‌هایی بود که درختان سرو کوچک در آن کاشته شده بود. یک ساختمان دوبلکس نسبتا بزرگ در انتهای حیاط قرار داشت و یک خانه‌ی کوچک‌تر هم در کنارش. مدت‌ها پیش که همسایه‌اش قصد فروش خانه را داشت آن خانه را نیز خریده بود و حصار مابین دو خانه را برداشته بود و به این صورت حیاط خانه را گسترش داده بود. هنوز یادش نرفته بود که با چه قصد و نیتی آن خانه را خریده بود خانه‌ای که سال‌های سال بود حتی دربش را نیز باز نکرده بود. آرام به‌طرف خانه‌ی متروک قدم برمی‌داشت؛ و خاطرات بود که به یادش می‌آمدند. سما: شایان؟ این خونه رو برای چی خریدی؟ ما که یک خونه‌ی بزرگ داریم دیگه نیازی نبود تا اینجا رو بخریم. شایان: نه عزیزم من برای این خونه برنامه‌ها دارم. سما: چه برنامه‌ای؟ شایان در حالی که لبخند به لب داشت گفت: اولا که حیاط خونمون کوچیک و دلگیره این خونه رو خریدم که حیاطش به حیاطمون اضافه بشه. دوما اینکه فکر کردی دختر کوچولوی من همیشه کوچولو باقی میمونه؟ نه بزرگ میشه عروس میشه خوشگل میشه اون موقع هست که این خونه رو بهش میدم تا همین‌جا کنار ما زندگی کنه. سما: تو دیونه‌ای شایان. بغض بزرگی راه گلویش را بسته بود. حالا خودش بود و یک دنیا تنهایی... خودش بود و یک آرزو که باید با خود به گور می‌برد. آرزوی عروس شدن دختر کوچکش، فرشته‌ی آرزوهایش؛ و این خانه تا ابد بی‌صاحب باقی می‌ماند. بدون هیچ سکنه‌ای، متروک و تاریک و سرد. به آرامی به خانه نزدیک می‌شد و با هر قدم ضربان قلبش افزایش می‌یافت. از جیبش دسته‌کلیدی درآورد و مابین کلیدهایش به دنبال کلید آن خانه گشت. هوا خیلی سرد بود و این سرما باعث شده بود تا دستانش لرزش شدیدی داشته باشند. هرچه به دنبال کلید می‌گشت نمی‌توانست کلید آن خانه را به خاطر آورد سال‌ها بود که وارد آن خانه نشده بود و حتی فراموش کرده بود که کدام یک از آن کلیدها کلید آن خانه است. مجبور بود تک‌تک کلیدهایی را که در دسته‌کلید بود امتحان کند. بعد ازآنکه چند کلید را امتحان کرد توانست درب خانه را بازکند. درب به سختی باز شد بدون شک لولای درب نیاز به روغن‌کاری داشت. خانه تقریبا نوساز و لوکس بود اما چون هیچ سکنه‌ای نداشت بیشتر به خانه‌ی ارواح شباهت داشت تا یک ویلا. با زدن کلید برق لامپ‌های خانه را روشن کرد. همه‌چیز مثل گذشته بود. خانه خیلی کثیف بود تمام شیشه‌ها خاک گرفته بود و روی همه‌ی وسایل نیم سانت خاک نشسته بود گوشه‌های خانه تارعنکبوت بسته بود. این خانه نیاز به یک خانه تکانی درست‌وحسابی داشت. خانه‌ی زیبایی بود یک هال پذیرایی بزرگ و یک آشپزخانه‌ی اپن، سرویس بهداشتی و حمام هم در انتهای راهرو قرار داشت گل‌های درون گلدان که در راهرو قرار داشتند تمام خشک شده بودند سال‌ها بود که کسی به آن‌ها نرسیده بود. دو اتاق خواب رو در روی هم در دو طرف راهرو بود و از گوشه‌ی هال یک پله‌ی مارپیچ به طبقه‌ی بالا می‌رفت یک سرویس بهداشتی و حمام و دو اتاق خواب هم در طبقه بالا قرار داشت. و باز خاطرات گذشته: سما: شایان این گلدونا چقدر قشنگن خیلی زیباست. کاش همیشه سبز و خوشگل باشن. شایان: معلومه که همیشه سبز و خوشگلن چون یه همسر و یک مادر مهربون ازشون مراقبت می کنه. سما: اگه یه روز من نباشم چی؟ ازشون مراقبت می‌کنی؟ شایان: تو همیشه هستی عزیزم. سرش ضربان داشت. خاطرات گذشته امانش را بریده بود. به سینه‌اش چنگ می‌زد تیک‌های عصبی‌اش شروع شده بودند گوشه‌ی چشمش می‌پرید و زیر لب چیزی می‌گفت. - منو ببخش سما جان. منو ببخش که نتونستم از گل‌هایی که دوسشون داشتی مراقبت کنم. منو ببخش که نتونستم از تو و دخترمون مراقبت کنم. دیگر نمی‌توانست آن فضای خفقان‌آور و کثیف را تحمل کند. عادت کرده بود که از مشکلات فرار کند. مدت‌ها پیش برای مقابله با مشکلی عزمش را جزم کرده بود اما نتیجه‌اش مرگ همسر و دخترش بود. از آن روز یاد گرفته بود که از مشکلات فرار کند. از مواجه شدن با مشکلات می‌ترسید و محل را ترک می‌کرد. @s_mojtabard
از خانه خارج شد آن خانه به یک رسیدگی اساسی نیاز داشت و می‌دانست که کار خودش نیست. باید چند کارگر می‌گرفت تا دستی به سروگوش خانه می‌کشیدند. او تصمیم گرفته بود که اگر حسنا و خانواده‌اش از او کمک خواستند آن خانه را در اختیارشان قرار دهد تا در طول عمر بی‌ثمرش یک کار مفید انجام داده باشد. به خانه‌ی خودش رفت و از کمد دفترچه‌ی تلفن را پیدا کرد و شماره‌ی یک موسسه‌ی خدماتی را گرفت بعد از مدتی چند کارگر خواست تا خانه را تمیز کنند. بعد از نیم ساعت کارگرها از راه رسیدند و شروع کردند به تمیز کردن خانه. یکی از کارگرها که زن میان‌سالی بود گفت: - چه به روز این خونه اومده چرا این‌قدر کثیفه. شایان: مدت‌ها خالی بود برای همین این‌قدر کثیفه. چقدر طول می‌کشه تموم خونه تمیز بشه؟ - چون کف خونه پارکته و فرش و موکت نداره راحت‌تر میشه تمیزش کرد اگه ما سه نفری بی‌وقفه کار کنیم دو روز زمان می‌بره اما اگه کارگر بیشتری بخواین می‌تونیم توی نصف روز همه‌جارو تمیز کنیم و گردگیری کنیم. بسیار خب من کارگر بیشتری میارم فقط شما سریع کار رو تموم کنید چون من غروب باید برم بیرون کار دارم. - بسیار خب. گردگیری تا ساعت هفت غروب طول کشید با هفت الی هشت کارگر توانسته بودند تا حدی سروسامانی به وضع خانه بدهند. دیگر وسواس به خرج دادن نیازی نبود همین‌که از آن حال ‌و روز افتضاح خارج شده بود کفایت می‌کرد. بعد از حساب دستمزد کارگران و رفتن آن‌ها، به خانه رفت و یک دوش پنج دقیقه‌ای گرفت و از خانه بیرون زد باید به کافه می‌رفت تا از ترافیک و شلوغی خیابان‌ها بگذرد یک ساعتی معطل شد ساعت هشت بود که به کافه‌ی شب‌های تنهایی رسید. با ورودش به کافه سعید را دید که پشت پیشخوان در حال نوشیدن چای است. - سلام. سعید: سلام. خوبید؟ - مرسی بد نیستم. چیزی شده؟ چرا سارا رو نمی‌بینم؟ سعید کمی من و من کرد و گفت: چیزه... - پرسیدم اتفاقی افتاده؟ سعید: نه اتفاق خاصی که نیفتاده سارا با حسنا رفتن دنبال خونه. - خونه؟ چه خونه‌ای؟ این وقت شب؟ تو این برف؟ کجا رفتن دنبال خونه؟ سعید: خب راستش صاحب خونه حسنا دبه کرده میگه که باید تا آخر هفته تخلیه کنند اون طفلکی هم گرفتار شده و دربه‌در میزنه تا بتونه با پول پیشی که از صاحب ‌خونه می‌گیره یه جایی رو اجاره کنه. سارا هم باهاش رفت تا کمکش کنه و تنها نباشه. - خب پس کافه رو چیکار کردین؟ تدارک فردا شب رو دیدین یا نه فردا شب اینجا رزروه. سعید: نگران نباشید همه‌چیز آمادست. - بسیار خب. شایان به پشت پیشخوان رفت و یک قهوه برای خودش درست کرد سردردش داشت شروع می‌شد بی‌خوابی کلافه‌اش کرده بود در 24 ساعت شاید سه چهار ساعت هم خواب آرام نداشت. کافه زیاد شلوغ نبود همش سه الی چهار نفر پشت میزها نشسته بودند. یک پسر جوان که مشغول نوشیدن نسکافه بود و یک مرد مسن که در گوشه‌ی دنجی پشت یک میز نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. به نظر نویسنده می‌آمد. او یکی از مشتری‌های دائمی کافه بود هر روز غروب می‌آمد و مشغول نوشتن بود و هرازگاهی چیزی سفارش می‌داد تا خستگی‌اش رفع شود. یک خانواده چهار نفره هم در کناری نشسته بودند و کیک شکلاتی می‌خوردند. شایان در حالی که فنجان بزرگ قهوه در دستش بود به‌طرف مرد تقریبا مسن رفت. - سلام اجازه میدین؟ مرد: بله البته پسرم بفرما بشین. شایان روی یکی از صندلی‌ها مقابل مرد نشست. - راستش من مدت‌هاست شما رو می‌بینم که به این کافه میاین و همیشه مشغول نوشتن هستین میشه بپرسم چی می‌نویسین؟ مرد عینکش را از روی چشمش برداشت و گفت: بله البته. من یه نویسنده هستم پسرم و دارم رمان می‌نویسم. راستش فضای کافه‌ی شما این‌قدر دلپذیر و آرومه. من همیشه توی کافه‌ی شما می تونم چند کلمه بنویسم از سکوت اینجا خوشم میاد خیلی فضای خوبیه. - شما لطف دارین کافه خودتونه اجازه میدین کمی از داستانتون رو بخونم؟ مرد: بله بفرمایید. شایان چند برگه از نوشته‌های مرد را برداشت و شروع کرد به خواندن: پسر دوید سمت گوشیش که زنگ می‌خورد. پسر: سلام عشقم چطوری؟ به خدا دلم یه ذره شده بود برای صدات. می دونستم ... می دونستم دوم نمیاری قهر بمونی. دختر بدون هیچ احوال پرسی: ببین تو خیلی پسر خوبی هستی واقعا لحظه هایی که باهات تجربه کردم رو هیچ وقت یادم نمیره تمام شوخی هامون، دعوا هامون، خنده هامون تا صبح پشت گوشی قربون صدقه رفتنامون، وعده‌هایی که به هم می‌دادیم واسه زندگی مشترکمون هیچ کدوم رو فراموش نمی‌کنم ولی تو نه ماشین داری نه پول حالا هرچقدر هم که خوشگل و خوش‌تیپ باشی مگه نون شب میشه؟ پسر: اما من تازه 21 سالمه! دختر: عشقمم که کنارم نشسته 21 سالشه ولی تازه پورشه خریده این هفته هم داریم میریم کیش قراره باباش سربازیشو بخره بعد بیاد خواستگاریم زنگ زدم بگم که دیگه نمی‌تونیم با هم باشیم برای خوشبختی ما هم دعا کن خداحافظ... پسر: اما... (بوق اشغال) @s_mojtabard
پسر رفت یک گوشه و باز سیگارش را روشن کرد این بار با اشک می‌کشید و زیر لب زمزمه می‌کرد: - سلامتی خودم که آرزوم خوشبخت کردن تو بود سلامتی نفر سومی که داره منو به آرزوم می‌رسونه سلامتی تو چون بهم یاد دادی عشق مال فقیرا نیست راست می‌گویند بچه فقیر را هوس عاشقی کردن خطاست. بغض عجیبی گلویش را می‌فشرد شایان با خواندن همان چند خط کاملا متاثر شده بود. کاغذ را روی میز گذاشت و به فکر فرو رفت. به حال روز بیست سال پیشش... مرد: چطور بود؟ میشه نظرتو بگی؟ - بله عالی بود عالی... حکایت این روزهاست این نسل وقتی به پیری برسه مطمئن نیستم که آرزوی برگشتن به جوانیشون رو داشته باشن. مرد: ممنون از این حرفت همین حرفت یک الهامی‌شد تا من ادامه‌ی داستان رو بنویسم. - خواهش می‌کنم. این را گفت و از جایش برخاست. - راستی چیزی میل ندارید بگم براتون بیارن؟ مرد: نه ممنون پسرم هنوز قهوه‌ام رو تموم نکردم. - بسیار خب مزاحمتون نمیشم. از آشنایی با شما خوشحال شدم. مرد: منم همین‌طور پسرم. در فکر فرو رفته بود کاملا احساس ناراحتی می‌کرد. کمی از قهوه‌اش را نوشید. طعم تلخش دهانش را پر کرده بود. در همین لحظه بود که سارا و حسنا با هم وارد کافه شدند. به نظر خیلی خسته و کوفته می‌آمدند. شایان: چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟ سارا: آقا شایان ما دیگه نفسمون برید. خسته شدیم از بس تموم بنگاها رو زیر و رو کردیم. - بنگاه؟ سارا: آره رفتم تا ببینم میشه یه خونه مناسب برای حسنا پیدا کنم که ماشالا همه‌ یه تیغ دستشون گرفتن هر کس که وارد میشه می خوان تیغش بزنن. یا پول پیش خونه گرونه یا اجاره ماهیانش بالاست نمی‌دونم چیکار باید کرد. - حالا بیاین یه چای یا قهوه‌ای چیزی بخورید بعد ببینیم چی میشه. سعید برای سارا و حسنا چای با کیک آورد. شایان هم به اتاقش رفت و مشغول نوشتن میزان درامد روزانه و هزینه‌هایی که انجام شده بود شد کار هر شبش بود در آخر هر روز درامدهای کافه را محاسبه می‌کرد. ساعت تقریبا 9 شب بود که صدای در اتاقش بلند شد. - بله بفرمایید. سارا باوقار همیشگیش از در وارد شد. - سارا تویی؟ کاری داشتی؟ سارا: راستش یه موضوعی هست که می‌خوام باهاتون در میون بذارم. - بسیار خب بیا بشین اون درهم پشت سرت ببند. سارا در را بست و جلوی میز شایان نشست. شایان که کاغذهای در هم و بر هم روی میزش ریخته بود را جمع می‌کرد گفت: خب می‌شنوم. سارا: راستش سر صحبتم در مورد حسناست. - خب. سارا: نمی‌دونم خبردارید یا نه ولی خانواده‌ی عموم وضع مالی خوبی ندارند و اینکه عموم سنی ازش گذشته و دیگه توان کار کردن نداره زن عموم هم رماتیسم داره و مفاصل پاهاش درد می‌کنه و نمی‌تونه کاری از پیش ببره و تموم خرج خانواده و خواهرکوچکترش روی شونه‌های حسناست. حسنا قرار بود که با یه پسر ازدواج کنه وضع مالی پسره بد نبود ولی به خاطر اینکه چند تا از همسایه‌ها چغلی کردند و زیر آب زنی کردند پسره از ازدواج با حسنا که این همه عاشقش بود منصرف شد و توی مراسم عقد زد زیر همه ‌چیز و رفت؛ و حسنا ضربه‌ی روحی شدیدی خورد. برای مدت‌ها افسرده بود بعد از اینکه اومد اینجا و مشغول به کار شد تقریبا از اون حالت افسردگی در اومد و تونست به زندگی عادیش برگرده اما حالا یک مشکل دیگه پیش اومده براش و اون هم اینه که صاحب خونشون آبروریزی راه انداخته و گفته اگه تا آخر هفته خونه رو تخلیه نکنید با حکم تخلیه شما رو از خونه بیرون می‌کنم. امروز هم سه‌شنبه هست و دو روز بیشتر به آخر هفته باقی نمونده. - خب حالا کمکی از من ساخته هست؟ سارا: خب شما اعتبار دارید یه شخص معتبر هستید تو بازار و یا حداقل تو صنف خودتون، حتما چند نفررو می‌شناسید که تو کار ملک و املاک هستند مگه نه؟ می‌خواستم اگه میشه سفارش حسنا رو بکنید تا بلکه بتونند یه خونه پیدا کنند براشون مهم نیست خونه چجوری باشه حتی زیر زمین هم باشه راضین فقط خونه باشه و توش آسایش داشته باشن. - خب تموم این حرفا به کنار تو بهم بگو ببینم حسنا از اینکه تو داستان زندگیشو برام تعریف کردی آگاهه؟ سارا: یعنی چی؟ @s_mojtabard
بیا فراموش کنیم طعم تلخ خاطرات سیاه و سفید گذشته ها را وقتی هنوز آینده، چیزهای زیادی برای به خاطر سپردن دارد. @s_mojtabard
شاید دوست داشتنت، اینبار پلی باشد برای عبور از گذشته‌های پر از بی‌کسی شاید اینبار عاشقانه‌هایت، بار دیگر دست‌هایم را با قلم آشنا کند. @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۷ 👇
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت۷ - یعنی اینکه می‌دونه تو داستان زندگیشو برام تعریف کردی؟ راضیه؟ امروزم وقتی فقط داشتی برام توضیح می‌دادی که چقدر اجاره‌ها گرونه، دیدم که چطور سرشو انداخت پایین و دستاشو بهم فشار می‌داد که من متوجه وضعیت اقتصادی خانوادشون شدم. حالا هم من آماده هستم هر کمکی که از دستم برمیاد انجام بدم اما به شرطی که خودش راضی باشه وفکر نکنه داره بهش ترحم میشه. سارا:خدا خیرتون بده آقای صدر می‌دونستم می‌تونم رو کمک شما حساب کنم، راستش قبل اینکه بیایم کافه کلی با حسنا صحبت کردم و راضیش کردم که باهاتون صحبت کنم. اونم بلاخره راضی شد، درسته احساس میکنه غرورش شکسته شده اما بهتر از اینکه آبروشون بیشتر از این جلوی در و همسایه بره و کار به جاهای بدتری برسه. لطفا بهش زمان بدید و درکش کنید اون از اینکه شما کمکش کنید قطعا خوشحال نیست، ولی حالا مجبوره بین بد و بدتر یکی رو قبول کنه، من مطمنم به مرور زمان می‌تونه بهتر با این قضیه کنار بیاد چون شما آدمی نیستید که نه ترحم کنید و نه منت بذارید. چقدر شایان از سارا ممنون بود که اینطور تلاش می‌کرد تا قضایا رو شفاف کند، هم برای او و هم برای حسنا، و چقدر در دلش احساس اطمینان و خوشحالی می‌کرد که کافه را به او و همسرش سپرده، با اینکه سن کمی داشت از تمام هم سن و سالانش عاقلانه‌تر رفتار می‌کرد. بالاخره انقباض چهره‌اش باز شد و گره ابروهایش کم رنگ تر: - بسیار خب برو به حسنا بگو بیاد داخل. سارا که نور امیدی به دلش راه پیدا کرده بود با خوشحالی از اتاق خارج شد و طولی نکشید که حسنا در حالی که با انگشتان دستش و گوشه‌ی چادرش بازی می‌کرد وارد شد. شایان: چرا سرپا موندین لطفا بشینید. حسنا آروم روی یکی از صندلی‌ها نشست. از چهره‌اش به وضوح مشخص بود که ناراحت و غمگین و صد البته عصبی است. شایان برگه‌ها را در کشوی میزش قرار داد و گفت: من قبل از هر چیز دلم میخواد این قضیه رو شفاف کنم و براتون جا بندازم که همه ی ما توی این کافه مثل یک خانواده‌ایم. سارا و سعید مثل خواهر و برادرهای نداشتم می‌مونن و جدیدن یک نفر دیگه به جمعشون اضافه شده و من از این بابت خوشحالم. اینجا هر کس مشکلی داشته باشه سعی می‌کنیم با هم حلش کنیم. بدون اینکه منتی سر هم بذاریم یا احساس ترحمی نسبت به هم داشته باشیم. پس بهتره دیگه خجالت نکشی. حسنا سرش را بلند کرد این بار نوبت او بود که انقباض عضلات صورتش کم‌تر شود،حرف‌های شایان که با آن لحن مخصوص مهربان اما با صلابت و جدی خودش بیان می‌شد استرس‌ها و فشار عصبی بهش وارد میشد را کم کرده بود. شایان بعد از دیدن چهره گشاده حسنا احساس رضایت کرد و گفت: خب در مورد مشکلتون نگران نباشید. من یک خونه خالی دارم که می‌تونید خودتون و خانوادتون اونجا ساکن بشید در مورد کرایه خونه و پول پیش هم نگران نباشید من فقط می‌خوام که اون خونه از بی‌روح بودن و سکوت دربیاد کرایه خونه و این چیزا اصلا برام اهمیتی نداره فقط می‌خوام قوی باشی و اینو بدونی که همیشه دردی بزرگ‌تر از درد خودت هم پیدا میشه و همه چیز می‌تونه بدتر از اینی که هست باشه. پس باید آروم باشی عصبی نشی تواین دنیا هر کسی مشکلاتی داره و مسلما دردی که تو کشیدی حتما باعث قوی‌تر شدنت میشه. حسنا: ممنون از بابت دلداریتون. ولی واقعا شما یک خونه خالی دارید؟ - بله دوتا خونه دارم که هر دو کنار هم و توی یک محوطه هست یعنی با هم همسایه میشیم و اون خونه هم بعد از سال‌ها از خالی بودن در میاد و رنگ و رویی به خودش می‌گیره. حسنا: ولی نگفتید چقدر باید پیش بدم؟ اجاره رو چقدر در نظر گرفتید؟ - گفتم که من اصلا به کرایه خونه فکر نمی‌کنم شما و خانوادتون مثل خانواده‌ی من هستید. پس نگران این موارد نباشید من نه پول پیش ازتون می‌گیرم نه اجاره فقط می‌خوام اون خونه رو از سکوت نجات بدید همین. حسنا: ولی اینطوری که نمیشه. شایان کمی خشن شد:- همینه که هست اگه قصد اجاره دادن اون خونه رو داشتم سال‌ها پیش این کار رو می‌کردم اما این کار رو نکردم. شاید تقدیر این بوده که شما وارد اون خونه بشید کسی چه می‌دونه در هر صورت من نه پول پیش می‌گیرم نه اجاره پس لطفا دیگه در این مورد بحث نکنید. حسنا که از خشن شدن لحن شایان کمی ترسیده بود و دیگر نای بحث کردن برایش نمانده بود سریع گفت: چشم. - فردا اول وقت پول پیشتون رو از صاحب خونه می‌گیرید و بعد اسباب‌کشی می‌کنید لوازم و وسایلتون رو میارید تو خونه جدیدتون. آدرس خونه رو هم از سارا یا سعید بگیرید اونا می‌دونن خونه من کجاست. حسنا عاجزانه نالید: من ... من نمی‌دونم چطور باید این لطفتون رو جبران کنم. - جبران لازم نیست فقط... دعا کنید روزگار منم راحت تر بگذره . حالا هم میتونید تشریف ببرید و برای فردا آماده بشید... ولی دیر وقته حتما به سارا بگید براتون آژانس بگیره... @s_mojtabard