eitaa logo
سید مجتبی رسول نژاد | نویسنده
1.3هزار دنبال‌کننده
283 عکس
8 ویدیو
2 فایل
دل نوشته هایم را ثبت می کنم. برای سال ها بعد... برای روزی که از امروز... چیزی جز خاطراتی نمانده برایم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگر فراموش کرده‌ام. قافیه‌های عاشقانه‌هایم را من بی تو تنها خاطره‌ای بیش نیستم. خاطره‌ای در پس افکاری خسته. در گوشه‌ی دفتر خاطراتی خاک گرفته که در کنج طاقچه زندگی گذار روزهای عمر را به تماشا نشسته است. @s_mojtabard
شاید به پایان راه رسیده‌ام. پایان تمام امید‌ها کاش ذهن آدم‌ها کلیدی داشت برای خاموش شدن. برای ساکت کردن افکار غبار گرفته کاش قلب آدم‌ها جای بهتری بود. هر جایی جز قبرستان آرزوهای سوخته. @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۹👇
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت۹ ********** شایان: امروز را به خودش مرخصی داده بود. بیستم بهمن روز مهمی برای او بود. یک روز خاص روزی که با سما ازدواج کرده بود. سالگرد بهترین اتفاقی که در طول عمرش رخ داده بود. سال‌ها بود که آرزوی خریدن هدیه برای همسرش به دلش مانده بود. ذهنش کار نمی‌کرد. نمی‌دانست چه هدیه‌ای بگیرد. به هر چه فکر می‌کرد بیشتر احساس ناامیدی می‌کرد. دیگر همسرش نبود تا از گرفتن هدیه خوشحال شود و عاشقانه او را در آغوش بگیرد و او احساس کند که خوشبخت‌ترین مرد عالم است. چند سالی بود که دیگر نبود. چند سالی بود که به بدبخت‌ترین مرد دنیا تبدیل شده بود و تنها چیزی که درون سینه‌اش احساس می‌کرد درد بود یک درد بزرگ که گاهی او را تا مرز خفگی و مرگ پیش می‌برد. برای همسری که دیگر نبود چه هدیه‌ای بهترین هدیه بود؟ استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد بدون آنکه مقصد خاصی را در نظر داشته باشد حرکت کرد چند ساعت از این خیابان به آن خیابان می‌پیچید تا آنکه بالاخره خودش را در مقابل امام‌زاده صالح دید. مدت‌ها بود که به زیارت نرفته بود. ماشین را پارک کرد و از عرض خیابان عبور کرد و به محوطه امام‌زاده وارد شد به سختی نفس می‌کشید انگار غصه‌ها می‌خواستند که او را دار بزنند. بغض غریبی گلویش را گرفته بود. آرام به داخل حرم رفت زانوهایش سست شده بود مراسم عقدش را در همین امام‌زاده برگزار کرده بود. یک عقد خیلی ساده و بی‌سر و صدا تنها او بود و همسرش و عاقد و دو شاهد ناشناس که هیچ کدامشان را نمی‌شناخت. تنها و بی‌کس... دیگر نمی‌توانست روی پایش بایستد همان جا روی زانو نشست پیراهنش را در مشتش مچاله می‌کرد قلب ترک‌ خورده‌اش تیر می‌کشید خاطرات هجوم آورده بودند. خاطرات شیرینی که اگر همسرش زنده بود اکنون لبخند بر لبش می‌آورد؛ اما افسوس که او رفته بود و او را در غم و درد تنها گذاشته بود. پیرمردی که در گوشه‌ای مشغول زیارتنامه خواندن بود با دیدن حال ‌و روزش به‌طرفش آمد و گفت: - پسرم چی شده حالت خوبه؟ رنگت بدجوری پریده؟ شایان که هم چنان دستش روی سینه‌اش بود گفت: نه چیز مهمی نیست. پیرمرد: میخوای ببرمت دکتر؟ مطمئنی خوبی؟ سری تکان داد و گفت: آره خوبم از این بهتر نمیشم. یک دستش را به دیوار تکیه زد و آرام از روی زمین بلند شد و رو به پیرمرد گفت: اینجا کسی هست که بتونه دعایی زیارت نامه ای چیزی بخونه؟ پیرمرد: منظورت برای مرده هاست؟ - آره. پیرمرد: آره خودم شغلم همینه توی این امام‌زاده هر کس که می خواد دعا، قرآن یا زیارت نامه ای برای یکی از رفتگانش بخونه ازمن می‌خواد که بخونم. شایان از جیبش مقداری پول درآورد و به پیرمرد داد و گفت: لطفا برای همسرم یه جزء قرآن و هر دعایی که خودت صلاح می‌دونی بخون. پیرمرد: باشه پسرم حتما می‌خونم. آرام به‌طرف حرم رفت و انگشتانش را درون ضریح قفل کرد و پیشانی‌اش را به ضریح چسباند. دلش خیلی حرف‌ها داشت که باید به زبان می‌آورد اما بغض زبانش را قفل کرده بود بغضی که پنج سال بود نشکسته بود اشکی که پنج سال بود خشکیده بود و قلبی که پنج سال کوله باری از درد را به دوش می‌کشید. دلش می‌خواست از تمام خستگی‌هایش بگوید از تمام بی‌خوابی‌هایش از تمام دل‌تنگی‌هایش از دل‌تنگی برای شنیدن صدای دخترک سه ساله‌اش از در آغوش کشیدنش اما امان از بغض... بعد از حدود یک ساعت از امامزاده خارج شد باید می‌رفت و چند شمع و گل می‌خرید. اسباب‌کشی حسنا تمام وقتش را گرفته بود اما مهم نبود چون خوشحال کردن آن دختر و خانواده‌اش مفیدترین کاری بود که در طول این چند سال اخیر انجام داده بود. سوار ماشینش شد و به‌طرف نزدیک‌ترین گل‌فروشی حرکت کرد نمی‌دانست چجور گلی باید بگیرد این مشکل هر سالش بود همیشه برای خریدن گل سردرگم بود نمی‌دانست باید گل عادی بگیرد یا گلی برای مزار. این بود که هر سال مخلوطی ازگل‌های رز و گل گلایول می‌خرید. بعد از خرید چیزهایی که می‌خواست مدتی را در خیابان‌ها و پارک‌ها قدم زد نزدیکی‌های غروب بود که به خانه برگشت. دسته‌کلیدش را درآورد و در قفل چرخاند با دیدن حسنا در محوطه یک لحظه متعجب شد اما یادش آمد که امروز به خانه‌ی جدیدشان اسباب‌کشی کرده بودند. حسنا به‌طرفش آمد و سلام کرد. با بی‌خیالی پاسخ سلامش را داد؛ و گفت: - چه خبر؟ حسنا: سلامتی سارا و سعید کافه هستن منم چون کلی کار زمین مونده بود سارا نذاشت برم کافه. شرمنده. @s_mojtabard
- دشمنت شرمنده. خانواده خوبن؟ از خونه راضی هستن؟ حسنا در حالی که با انگشتانش بازی می‌کرد گفت: بله همه‌ی این خوشحالی خانوادم رو مدیون محبت شما هستیم امیدوارم بتونم جبران کنم. - شما هم مثل خانواده‌ی من هستید مبارکتون باشه. حسنا: ممنونم، چه گل های قشنگی خریدید، اما ترکیبشون خیلی عجیبه و خاصه. - امشب سالگرد ازدواجمه اینا رو برای خانومم گرفتم. با این حرف شایان حسنا به وضوح جا خورد نمی‌دانست چرا اما کوبیدن ضربان قلبش به دیواره قفسه سینه‌اش را احساس می‌کرد. نمی‌توانست باور کند که شایان قبلا ازدواج کرده از طرفی در مدتی که در آن خانه بود کسی را ندیده بود. حسنا با چشمان گشاده گفت: مبارک باشه، ببخشید اما من امروز اصلا همسرتون رو ندیدم، لطفا هر وقتشون آزاد شد بگید بیام سر بزنم عرض ادب کنم بهشون. شایان که لبخند تلخی روی لب‌هایش نشسته بود گفت: خودم هم مدت‌هاست که ندیدمش. کاش وقتش خلوت شد به منم سر بزنه. این را گفت و به‌طرف خانه‌اش حرکت کرد و حسنا را در حیرت و تعجب باقی گذاشت. سؤال‌های بسیاری ذهن کنجکاو حسنا را درگیر کرده بود و او بیش از همیشه کنجکاو شده بود. وارد خانه که شد لباسش را عوض کرد کلید اتاق همیشه قفل را برداشت و درب آن اتاق را باز کرد و واردش شد باید سالگرد ازدواجشان را تبریک می‌گفت این تنها کاری بود که می‌توانست انجام دهد. امشب تا صبح را درون خانه می‌ماند امشب با تمام شب‌ها متفاوت بود امشب خیابان‌گردی تعطیل، قدم زدن تعطیل، همه ‌چیز تعطیل... * حسنا هنوز هم در فکر بود نمی‌دانست منظور شایان از اینکه گفته بود خودم هم مدت‌هاست ندیدمش چه بود، نمی‌دانست دلیل خریدن آن دست گل عجیب و غریب چه بود؛ یعنی همسرش از او جدا شده بود؟ اگر جدا شده بود چرا برای سالگرد ازدواجشان گل خریده بود. اگر جدا نشدن پس چرا گلایول خریده بود؟ گلایول را برای سر مزار می‌خریدند؛ یعنی همسرش مرده بود؟ در این صورت دلیلی نداشت که گل را به خانه بیاورد باید روی سنگ مزار همسرش قرار می‌داد. کارهای شایان برایش عجیب بود. حس کنجکاویش خیلی تحریک شده بود. صدای مادرش افکارش را به هم ریخت. مادر: حسنا جان؟ - جانم مامان؟ مادر: کجایی دخترم؟ - من بالا هستم تو اتاقم. مادر: بیا پایین کارت دارم. از اتاق خارج شد و از راه پله‌ی پیچ در پیچ پایین رفت. - جونم مامان چی شده؟ مادر: دخترم برو آقا شایان رو صدا کن شام بیاد خونمون. - برای چی؟ مادر در حالی که با تعجب نگاهش می‌کرد گفت: برای چی نداره دخترم اون بنده خدا این همه زحمت برامون کشید باعث شد سر زمستونی گرفتار این خونه و اون خونه نشیم چنین خونه‌ای رو بهمون داد حالا ما نمی‌تونیم یه شام دعوتش کنیم؟ - من که نگفتم دعوتش نکنی فقط از اینکه به این زودی دعوتش کردی تعجب کردم باشه الان میرم دعوتش می‌کنم. چادر گل‌دارش را از روی جای لباسی برداشت و سر کرد و از خانه خارج شد. به خانه‌ی بغلی رفت و زنگ در را فشرد. صدای زنگ از پشت در به گوشش رسید تاریکی شب و لامپ‌های رنگارنگی که در باغچه‌ها لابه‌لای درختان سرو نصب شده بود و سپیدی برفی که در حیاط بود زیبایی عجیبی به حیاط می‌داد. ساعت 9 شب بود. هر چه زنگ زد و منتظر ماند کسی در را باز نکرد. حسنا: نکنه خونه نیست؟ ولی از زمانی که اومد خونه ندیدم که بیرون بره نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ در همین افکار بود که صدای شایان را از پشت سرش شنید. شایان: کاری داشتید؟ حسنا که از شنیدن صدایش از پشت سر ترسیده بود گفت: نه فقط مامان گفت بهتون بگم امشب شام بیاین پیش ما. «اول می‌خواست بگوید خانه‌ی ما اما در دل فکر کرد که آنجا که خانه‌ی خودشان نیست برای همین گفت بیاید پیش ما.» @s_mojtabard
شایان با چشمانی قرمز در حالی که یک شال گردن سفید کاموایی دور گردنش بود گفت: به مادر سلام برسونید و بگید مزاحمتون نمیشم. حسنا: نه چه مزاحمتی خواهش می‌کنم تشریف بیارید. همیشه از مهمانی و دورهمی بدش می‌آمد او به تنهایی عادت کرده بود. شایان: نه دیگه از دعوتتون ممنونم ولی من در شرایطی نیستم که بتونم امشب مزاحمتون بشم ان شاءالله دفعه‌ی بعد خدمت می‌رسم. حسنا: بسیار خب هر طور مایلید ولی اگه نظرتون عوض شد تشریف بیارید. - باشه حتما. این را گفت و به انتهای حیاط رفت و روی یکی از تاب‌ها نشست و در خودش فرو رفت. رفتارهای شایان برای حسنا خیلی عجیب بود. نمی‌دانست مشکل او چیست چرا این طور رفتار می‌کرد. مثل اینکه واقعا زود قضاوتش کرده بود او همیشه فکر می‌کرد که او تظاهر به ناراحتی و تنهایی می‌کند اما انگار واقعا تنها بود. از زمانی که به آن خانه آمده بودند هیچ کسی را ندیده بود که با او ارتباط داشته باشد یا در خانه‌اش رفت و آمد داشته باشد. او را چه بود چه می‌کشید که این طور پریشان بود چه دردی داشت که این طور در انزوا زندگی می‌کرد؟ حسنا تازه فهمیده بود که آن زمانی که او را در کافه می‌دید بهترین حالت او بود شادترین لحظاتش را درون کافه می‌گذراند. به خانه برگشت و به مادرش گفت که شایان کاری داشت که باید انجام می‌داد و نمی‌تواند برای شام بیاید. خودش هم بعد از خوردن شام و شستن ظرف‌ها به اتاقش رفت ساعت نزدیک یازده شب بود لباس‌هایش را عوض کرد و برای خواب آماده شد لحظه‌ای به کنار پنجره رفت و به محوطه خانه نگاه کرد در کمال تعجب دید شایان در محوطه قدم می‌زند. او هنوز در حیاط بود و قدم می‌زد و به آسمان نگاه می‌کرد. این مرد چه مشکلی داشت؟ چرا مثل دیوونه‌هاست دو ساعته تو حیاط داره چیکار می‌کنه؟ در همین لحظه شایان نگاهش را به‌طرف پنجره برگرداند حسنا سریع خودش را پشت پرده مخفی کرد. ‌ @s_mojtabard
پایت که به جاده برسد. دیگر محال است فراموش کنی. دیگر محال است رها شوی از فکر و خیال ماندن. پایت که به جاده برسد... گرچه رفتن سخت است برایت اما ماندنت به تلخی مرگ خواهد بود. حالا که می‌روی ... حالا که دل کندی از بودن و ماندن نصیحتی از من به خاطر بسپار... اینکه هیچگاه با پاهای خسته به جاده نزن... سرانجام چنین رفتنی... چیزی جز بازگشت نخواهد بود... @s_mojtabard
در فراسوی تنهایی، شهریست. که تمام واژگانم را به سکون وا می‌دارد. و چه سخت است خاموشی واژگان غمزده... در هیاهوی پر تکرار زمین. من آموخته‌ام، که چگونه دردها را بر صفحه دفتر خاطرات بیآرایم همچون مردی شکسته قامت که غرورش مانع از سقوطش می‌شود. @s_mojtabard
به خیال خود بزرگ شده‌ایم وقتی که شادمانی کودکانه را به بهای ناچیزی فروختیم. به گمان خود بزرگ شده‌ایم آن هنگام که نگرانی نداشتن یک آب نبات جایش را به چگونه خریدنش داد. جوانی، کودکی‌مان را به بهای ناچیزی خرید. و روزی پیری با جوانی ما چنین می‌کند. @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت۱۰👇