eitaa logo
سید مجتبی رسول نژاد | نویسنده
1.3هزار دنبال‌کننده
283 عکس
8 ویدیو
2 فایل
دل نوشته هایم را ثبت می کنم. برای سال ها بعد... برای روزی که از امروز... چیزی جز خاطراتی نمانده برایم.
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۱۲
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۱۲ سعید: غیر ممکنه بذارم بری اونجا حداقل نه امروز. شایان: چی داری میگی سعید من باید برم باید حق اون عوضی رو بذارم کف دستش. سعید که عصبی شده بود سعی کرد تا صدایش را کنترل کند و گفت: همون نامرد لعنتی باعث شد که نصف روز رو توی بیمارستان باشی. بهتره بی‌خیال بشی. شایان: تو نمی‌فهمی سعید تو نمی‌تونی درکم کنی که چه می کشم. سعید: اتفاقا خوب درکت می‌کنم برای همین میگم نباید باهاش روبه‌رو بشی باید به وکیلت بگی که شناساییش کنه. تو تحملش رو نداری من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم. - هه وکیل؟ اون که چهره‌ی نحس اون عوضی رو ندیده من دیدم من شاهد بودم شاهد همه‌چیز همه‌چیز لعنتی ... سعید که دید شایان در حال عصبی شدن است. گفت: باشه باشه هر چی تو بگی حالا تا اون موقع خدا بزرگه فعلا بهش فکر نکن تا بعد از ظهر مهمون این بیمارستانی فردا خودم باهات میام بریم آگاهی. بمون تا برم دکتر رو صدا کنم بیاد ببینتت. از اتاق خارج شد تا دکتر را پیدا کند. بعد از مدتی دکتر به همراه یک پرستار به اتاق وارد شد و پس از معاینه‌ی مختصری گفت: آقای صدر این دفعه رو شانس آوردی خطر از بیخ گوشت گذشت سعی کن از استرس فاصله بگیری در غیر این صورت بازم مهمون مایی. شایان پوزخند صدا داری زد و گفت: بی‌خیال این حرفا دکتر بگو کی مرخص میشم؟ پرستار سرم را از دستش کشید. دکتر: شما مشکلی نداری همین الان می‌تونی مرخص بشی. از روی تخت بلند شد و کتش را از روی صندلی کنار تخت برداشت و پوشید. شایان: ممنون دکتر بازم مزاحمتون میشم. این را گفت و از اتاق خارج شد و دکتر را در میان بهت و حیرت تنها گذاشت. سعید هم به دنبال شایان از اتاق خارج شد قبل از اینکه از درب بیمارستان خارج شوند و وارد محوطه شوند سعید با آژانس تماس گرفت و یک ماشین خواست. هر دو سوار شدند شایان: بریم اداره آگاهی. سعید: نه آقا برو ولنجک... شایان: همون که گفتم سعید من امروز باید برم آگاهی. سعید که دید نمی‌تواند راضیش کند با استیصال گفت باشه بابا هر چی تو بگی برو آگاهی. راننده حرکت کرد و بعد از یک ساعت به آگاهی رسید. با گام‌هایی آرام و استوار راهرو‌ها را پشت سر می‌گذاشت. او دیر یا زود باید با این واقعیت روبه‌رو می‌شد باید انتقام خانواده‌اش را می‌گرفت باید او را اعدام می‌کردند از نظر شایان اعدام هم برایش کم بود باید قطعه‌قطعه می‌کردنش باید تکه‌های جنازه‌اش را می‌سوزاندن باید خاکسترش را به باد می‌دادند تا شاید کمی زخم روحش التیام یابد او هیچ وقت نمی‌توانست او را ببخشد، بخشش تنها چیزی بود که به آن فکر نمی‌کرد. بعد از وارد شدن به اداره آگاهی مستقیم به سمت اتاق سرهنگ عظیمی رفت، پشت یک درب چوبی قهوه‌ای ایستاد رو به سربازی که کنار در بود گفت: می‌خواستم سرهنگ عظیمی رو ببینم. سرباز: چند لحظه صبر کنید. این را گفت و بعد از زدن چند تقه به در وارد شد. بعد از چند ثانیه سرهنگ عظیمی در چهار چوب در ظاهر شد. سرهنگ: شایان خودتی؟ این چه حال ‌و روزیه؟ سعید: بعد از اینکه ماموراتون خبر دستگیری اون قاتل حرومزاده رو دادن شایان دچار شوک شد الانم مستقیما از بیمارستان اومده اینجا هرچی بهش گفتم بذار یه روز دیگه قبول نکرد. سرهنگ: من واقعا متاسفم فکر نمی‌کردم این خبر تا این حد غیر منتظره بوده باشه. شایان: غیر منتظره نبود فقط من حال و اوضاع این روزهام خوب نیست. بگید ببینم چیکار باید بکنم تا این کابوس تموم بشه؟ @s_mojtabard
سرهنگ: اول بیاین تو کمی بشینید تا بهتون بگم. شایان و سعید وارد اتاق شدند و روی صندلی نشستند سرهنگ هم پشت میزش نشست و گفت: - من واقعا متاسفم بابت اتفاقی که براتون افتاد... شایان: بیخیال سرهنگ بگو ببینم چه گلی به سرمون زدی. سرهنگ: بسیار خب سه روز پیش گزارش یک درگیری توی یکی از خونه‌های جنوب شهر بهمون رسید ساعت سه نصف شب بود که بچه‌های ما خونه رو محاصره کردند. گزارش در مورد چند نفر بود که گویا برای سرقت وارد خونه‌ای شده بودند؛ و صاحب خونه با ما تماس گرفت و ما رو در جریان گذاشت ما هم تونستیم الحمدلله اون شب این سه نفر رو دستگیر کنیم، توی بازجویی‌ها متوجه شدیم که این سرقت‌ها به سرقت‌هایی که مدت‌ها پیش در موردشون تحقیق می‌کردیم ارتباط داره. توی چند سال گذشته 50 فقره سرقت از منازل صورت گرفت که توی تموم این سرقت‌ها می‌شد رد پای این سارقین رو دید. از این 50 فقره سرقت، سیزده سرقت منجر به قتل و تجاوز به عنف شده بود؛ و همین باعث شد تا من رو به یاد پرونده‌ی قتل همسر و فرزند تو بندازه. شایان با هر کلمه حرف احساس فشار بیشتری می‌کرد انگار یک کوه روی شانه‌هایش قرار داشت کمرش هرلحظه خم‌تر می‌شد. سعید: حالت خوبه شایان؟ - خوبم ادامه بدید. سرهنگ: وقتی به قتل خانوادت توسط این چند نفر مشکوک شدم مجددا ازشون بازجویی کردم؛ و باید بگم واقعا فاجعه بود. سعید: منظورتون چیه؟ سرهنگ: توی اون سیزده قتلی که مرتکب شدن قتل همسر و دختر تو فجیع‌ترین جنایتشون بود. به گونه‌ای که بعد از اون جنایت هولناک تا سه ماه دست از دزدی کشیدند تا به قول معروف آب از آسیاب بیوفته. شایان: چرا من؟ چرا باید اون بلا رو سر من می‌آوردن؟ مگه من چه هیزم تری بهشون فروخته بودم؟ سعید: حالا چه نیازی به شناسایی دارند اونا که اعتراف کردند؟ سرهنگ: درسته که اعتراف کردند اما برای تکمیل پرونده لازمه که از صحت اعترافاتشون مطمئن بشیم. شایان: خب چرا معطلین؟ اون نامردا رو بیارین تا زودتر از دست این کابوس راحت بشم. سرهنگ به سرباز دستور داد تا متهم‌ها را بیاورند. شایان: هه متهم... سرهنگ: برای اینکه بتونی راحت‌تر خودتو کنترل کنی بهتره که از پشت شیشه اتاق بازجویی ببینیش. سعید: فکر خوبیه. شایان: نه می‌خوام رو در رو ببینمش. سرهنگ: ببین شایان تو که قصد نداری همین‌جا از خجالتش در بیای؟ شایان: نه از خجالتش در نمیام بهت اطمینان میدم. بعد از چند دقیقه سرباز متهم‌ها را به اتاق بازجویی آورد. شایان و سرهنگ و سعید هر سه در اتاق بازجویی حضور داشتن. سه نفر به ترنیب وارد اتاق شدند با ورودشان به اتاق خاطرات آن شب نحس مانند پرده‌ی سینما در مقابل چشمانش آمد. ضربات پیاپی چاقوی که به بدنش برخورد می‌کرد. بی‌حس شدن بدنش و چشمانی نیمه باز که شاهد همه‌ی اتفاقات آن شب بودند. ضجه‌های همسرش،گریه‌های دخترش صحنه‌ی تعدی به همسرش قرار گرفتن چاقو روی گلوی سما فواره زدن خون قرمز شدن فرش، صدای بریده شدن گلویش، صدای ضجه‌های دخترش که او را صدا میکرد و کمک می‌طلبید و جنون... خون به مغزش هجوم آورده بود. دستانش به شدت می‌لرزید با خشم به چشمان مردی میان سال که سیبیل‌های چخماقی، موهای کم پشت و چشمانی زاغ داشت خیره شده بود او همان متجاوز بود. همانی که همسر عفیف و پاکدامنش را بی‌آبرو کرده بود مرد قد بلند و دیلاقی در کنارش ایستاده بود او همان سلاخ بی‌وجدان بود مردی که صورتی با آرواره‌های برجسته و چشمانی طوسی داشت هیچ وقت برقی که آن شب نحس در چشمانش موج می‌زد را نمی‌توانست فراموش کند؛ و مرد دیگر که قد تقریبا کوتاهی داشت مردی چاق با هیکل بی‌ریخت او همانی بود که ابتدا از پشت چاقویش را به او فرو کرده بود و بعد به سراغ دختر کوچکش رفته بود و با بی رحمی تن دخترک زیبایش را مهمان ضربات چاقویش کرده بود، او همان سنگ دل قصی‌القلب بود. نفس‌هایش تند شده بود خون جلوی چشمانش را گرفته بود رگ‌های چشم و پیشانی‌اش برجسته شده بودند صورتش به کبودی می‌زد خشم زیادی را درونش احساس می‌کرد. بالاخره با حرف زدن همان متجاوز ملعون که با پوزخند گفت: "همسر زیبایی داشتی" منفجر شد. با تمام قدرتش گلوی او را گرفت و فشار می‌داد سعید و سرهنگ و سربازی که آنجا بود با تمام توانشان سعی در جدا کردنشان داشتند اما هیچ کدام حریف شایان نبودند شایان به مرز جنون رسیده بود صورت آن متجاوز به کبودی می‌رفت بی‌شک مرگ را در مقابل چشمانش دیده بود. بعد از مدتی که گلویش را می‌فشرد با زانویش ضربه‌ی محکمی به شکمش نشاند و گلویش را رها کرد. آن قاتل بی‌رحم به شدت سرفه می‌کرد شایان بی‌خیال نشد و به هر کدام از آن سه نفر مشتی محکم زد مشت به حدی محکم بود که خون از دهانشان جاری شده بود. @s_mojtabard
سرهنگ با تمام توان فریاد زد: بسه دیگه شایان. شایان بلند‌تر فریاد زد: تو خودتو دوست من می‌دونی؟ سرهنگ سعی کرد آرامش خود را حفظ کند: آره من خودمو دوست تو می‌دونم وگرنه تا الان به خاطر حمله به متهم بازداشتت می‌کردم اون عوضیا اگه بخوان می‌تونن علیه تو شکایت کنن می‌فهمی؟ - هه این چه قانون مزخرفیه. ببین علی اون لعنتیا زندگی منو نابود کردند تو می‌فهمی یعنی چی؟ تو می‌فهمی پنج سال کابوس دیدن یعنی چی؟ تو می‌فهمی اینکه زنت دخترت تمام کسی که توی این دنیا داشتی رو جلوی چشمت بکشن و با چاقو بهشون سوراخ سوراخشون کنن یعنی چی؟ می‌فهمی لعنتی؟ سرهنگ که از حرف‌های شایان متاثر شده بود گفت: نه شایان جان نمی‌فهمم، من مثل تو درد نکشیدم من عزیزمو جلوی چشمام با چاقو تیکه تیکه نکردن، می‌دونم دردت خیلی سنگینه خیلی سخته اما اینو بدون که مرگ اون لعنتیا فقط حق تو نیست اون لعنتی‌ها سیزده خانواده رو مثل تو عزا دار کردند اگه قراره که تاوان پس بدن اونا هم باید لحظه‌ی تاوان دادن این لعنتیا باشن و ببینن که انتقام عزیزاشون گرفته شده. فهمیدی شایان؟ خیلی‌ها هستن که اینا عزا دارشون کردند ... شایان که خشمش فروکش کرده بود دستی به صورت بر افروخته‌اش کشید و گفت: باشه اما خودت گفتی که قتل خانواده‌ی من فجیع‌تر از همه‌ی قربانی ها بوده نگفتی؟ سرهنگ: آره هنوزم میگم ولی نمی.تونی منکر این بشی که اون خانواده‌ها هم حقی دارند. تازه توفقط میتونی درخواست قصاص برای دخترت رو ثبت کنی اما برای همسرت باید خانوادش این درخواست رو ثبت کنن. صدای شکستن قلبش را به وضوح شنید، درد بود که روی درد انباشته می‌شد،چه چیزی بدتر از این بود که در این موقعیت بی‌کسی‌شان را فریاد می‌زدنند... آهی کشید و دیگر نتوانست حرفی بزند. سرهنگ:حالا بهتره بریم اتاق من تا یکم حالت جا بیاد. هر سه وارد اتاق شدند سعید یک لیوان آب قند برای شایان گرفت و به او تعارف کرد. - این چیه سعید؟ سعید: آب قنده بخور برات خوبه. با دستش لیوان را پس زد و گفت: جمع کن این بچه بازیا رو بابا ... سعید: ای بابا بیا بگیر اینو بخور یه نگاه تو آینه بنداز رنگت شده عین گچ. به خدا من دیگه نمیتونم تو رو تخت بیمارستان ببینم، ازت خواهش می‌کنم شایان. شایان که دلش برای سعید سوخته بود لیوان را ازش گرفت و کمی از محتویاتش را نوشید. شایان: خب حالا این پرونده چی میشه؟ من باید چیکار کنم؟ سرهنگ: شما نیازی نیست کاری بکنی پرونده روال عادی رو طی می‌کنه بازپرس باید از اینا بازجویی کنه و توی جلسه دادگاه شما و تمام اولیای دم حضور پیدا می‌کنید این پرونده سنگینیه 50 مورد سرقت چیز کمی نیست به نظرم با توجه به این موارد ... شایان: من به این چیزا کاری ندارم من می‌خوام بدونم که آیا این سه نفر اعدام میشن یا نه؟ سرهنگ: بدون شک اعدام میشن سیزده قتل و تجاوز به عنف چیزی نیست که بتونن از زیرش فرار کنند فقط ممکنه پرونده طول بکشه تا به اجرای حکم برسه چون باید قبل از هر چیز تکلیف مالباخته‌ها هم مشخص بشه و بعد حکم نهایی که بدون شک اعدام خواهد بود رو اجرا کنند. شایان لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت: برام مهم نیست چقدر طول می‌کشه من فقط می‌خوام جسد این لعنتی‌ها رو بالای دار ببینم می‌خوام دست‌وپا زدنشون رو ببینم حالا اگه واقعا این اتفاق قراره بیوفته امروز یا ده سال دیگه اهمیتی نداره فقط می‌خوام اتفاق بیوفته. سرهنگ: اتفاق میوفته نگران نباش. شایان: ممنونم. من دیگه اینجا کاری ندارم. می‌تونم مرخص بشم؟ سرهنگ: بله البته. شایان و سعید بعد از خداحافظی از آگاهی خارج شدند. * تا شایان و سعید به خانه برسند هوا هم تاریک شده بود ماشین شایان وسط حیاط بود روز خیلی طولانی‌ای را پشت سر گذاشته بودند. ماشین سعید هم روبه‌روی ماشین شایان پارک شده بود.حسنا که صدای باز شدن درب حیاط را شنیده بود از پنجره نگاهی انداخت و با دیدن شایان سریع خود را به حیاط رساند. شایان حسنا را دید که دوان دوان به سمتشان می‌آید، با خود فکر کرد این دختر عجب انرژی و حالی داشت که این‌گونه می‌دود. حسنا وقتی به آن‌ها رسید نفس نفس زنان گفت: بهترین آقای صدر؟ شایان: ممنون خوبم ببخشید که امروز شما رو به زحمت انداختم. حسنا: نه چه زحمتی همه‌ی کارها رو آقا سعید انجام دادن. شایان: در هر صورت ممنون. حسنا: خواهش می‌کنم. سعید رو به حسنا گفت: اگه ممکنه سوئیچ ماشینم رو بیار سارا دست تنهاس برم زودتر به دادش برسم. @s_mojtabard
پاییز... ای فصل یاد آوری تاریخ به وقت عشق فصل عبور لحظه‌های عاشقانه به سرعت باد. پاییز ای زنگ انشای عاشقی فصل املای دوست داشتن‌های بی‌ریا پاییز، ای آلبومی از خاطرات دوستت دارم های پر درد. پنجره ای رو به تجلی یک رویا و روشنی بخش دوستت دارم‌های بی‌قافیه. خدا نگه‌دارت باشد. @s_mojtabard
لبخند که میزنی فراموش می شود غم‌های خفته اندرین سینه ستبر من خواب را به دیده فراموش کرده‌ام وقتی که در میان دو برزخ نشسته‌ام من غرق بی تو بودن و تو غرق عشق ناب من غوطه ور میان خیال و تو در سراب من در میان بودن و ماندن مرددم تو در پی شکستن در‌های این حصار امروز ابتدای یک قرن است گوش کن این شعرِ ناب را در آغازِ این کتاب لبخند تو شروع فراموشیِ من است آغاز تو شروعِ به پایان رسیدن است من شعر را برای تو خواندم که بنگری تکرار عاشقانه‌های من مبرهن است. ‌ @s_mojtabard
می‌دانی دلتنگی چیست؟ دلتنگی یعنی نبودن دست‌های گرم مادر که روزگاری نوازش‌گر زخم‌هایت بود دلتنگی یعنی هجوم خاطرات بودنش در تک تک روزها‌، ساعت‌ها و ثانیه‌ها دلتنگی یعنی لبخندی به شیرینی یک خاطره و به شوری اشک‌هایی سوزان‌، در این وانفسای بی‌کسی. @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۱۳
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۱۳ ‌ حسنا سویچ را از جیب مانتویش درآورد و به سعید داد. سعید: ممنون. - خواهش می‌کنم. سعید: خب من دیگه میرم شب همه بخیر. شایان که خیلی سردتر و گرفته‌تر از همیشه بود تنها گفت: ممنونم؛ و وارد خانه شد. حسنا با شنیدن این حرف احساس کرد که یک سطل آب یخ رویش ریخته‌اند. سعید لبخندی زد و گفت: من می‌شناسمش این حرفاش از ته دل نیست. خب من دیگه میرم خداحافظ. - خداحافظ آقا سعید. حسنا از طرز برخورد شایان ناراحت شده بود هر چه باشد سعید خیلی برایش زحمت کشیده بود این طرز صحبت کردن اصلا مناسب نبود. دست کم یک تعارف خشک و خالی باید می‌کرد. حس سرما تمام وجودش را فرا گرفته بود به همین دلیل سریع خودش را به خانه رساند و داخل شد. ***** شایان: خوابش نمی‌برد مانند تمام شب‌های دیگر خاطرات یک لحظه رهایش نمی‌کردند شایان عاشق همسرش بود عاشق دخترش بود آن‌ها تنها کسانی بودند که در این دنیا داشت اما دست سرنوشت آن‌ها را از او گرفته بود و او مانده بود و یک دنیا خاطره. از روی تخت برخاست دلش هوای دخترکش را کرده بود نمی‌توانست بی‌فکر او حتی یک روز را بگذراند. پاکت سیگارش را از روی میز برداشت و به هال رفت امشب را باید متفاوت‌تر از هر شب سپری می‌کرد تا صبح باید خاطراتش را روی پرده‌ی سینمای خانگی‌اش تماشا می‌کرد و سیگار دود می‌کرد. سیگاری از جعبه بیرون کشید و روی لب‌هایش گذاشت. از میان پک سی‌دی‌هایی که کنار تلویزیون بود یک دی‌وی‌دی برداشت و درون دستگاه قرار داد. کنترل را برداشت و در مقابل تلویزیون نشست قلبش به شدت می‌تپید انگار در دلش رخت می‌شستند. با دستانی لرزان دکمه‌ی پاور کنترل را فشرد و بعد از چند ثانیه دخترکش را دید کیک تولد سه سالگیش را دید شمع را دید همسرش را دید خنده‌هایشان را و غرق شد درون گذشته‌اش که مانند خوره روحش را می‌آزرد؛ مانند موریانه به‌جانش افتاده بود پودرش کرده بود اما باز مانند درختی کهنسال پا برجا ایستاده بود. از شدت بغض سیگارش را روشن کرد دخترش عروسک خرسی‌اش را در آغوش کشیده بود. به سیگارش پک‌های عمیقی می‌زد. گویی می‌خواست تمام حرصها و دل‌تنگی‌هایش را با سوزاندن سیگارهایش خالی کند. کاش می‌توانست دخترکش را در آغوش بگیرد. دستان همسر مهربانش را بگیرد و تنها برای یک لحظه به آن روزهای شاد برگردد. کاش می‌توانست... قاب عکسی را که روی میز عسلی بود برداشت تصویر همسرش بود یک دختر زیبا با موهای مشکی چشمانی قهوه‌ای و پوستی سفید. بینی‌اش کوچک و زیبا بود. آرام به تصویر درون قاب عکس دست کشید. پک عمیق‌تری به سیگارش زد قاب عکس را محکم در آغوشش فشرد قلبش تیر می‌کشید بغض پنج‌ساله‌ای گلویش را گرفته بود اما دریغ از یک قطره اشک دریغ از ذره‌ای هق‌هق و گریه... او نمی‌توانست برای عزیزانش گریه کند. نمی‌توانست اشک بریزد نمی‌توانست کاری انجام دهد تا ذره‌ای آرامش را به زندگی‌اش برگرداند. او پنج سال تمام خود را سرزنش کرده بود او خود را در مرگ آن‌ها مقصر می‌دانست. با صدای دخترش که از تلویزیون پخش می‌شد تمام وجودش گُر گرفته بود می‌سوخت شایان داشت از درون ذوب می‌شد اما هیچ کس نمی‌دانست. قاب عکس را بوسید و روی میز گذاشت و به صفحه‌ی بزرگ تلویزیون خیره شد به لحظه‌ی ازدواجش فکر می‌کرد. زمانی که سما با یک دنیا امید و آرزو پا به زندگی‌اش گذاشته بود. زمانی که در امامزاده صالح یک جشن کوچک و دو نفره گرفته بودند سما غریبانه پا به زندگی‌اش گذاشته بود و مظلومانه از زندگی‌اش رفته بود و همین آتش حسرت و افسوس را درون قلبش شعله‌ور می‌کرد. آن‌ها هیچ کس را نداشتند. نه پدرو نه مادری و نه هیچ فامیل و آشنایی آن‌ها تنها خودشان را داشتند؛ اما حالا شایان تنها شده بود بار دیگر تنها شده بود. دیگر طاقت تماشای فیلم جشن تولد دخترش را نداشت تلویزیون را خاموش کرد سرش به شدت درد می‌کرد می‌توانست ضربان قلبش را درون گوشش بشنود. سیگارش را درون جای سیگاری له کرد با همان لباسی که به تن داشت از خانه بیرون زد دلش هوای تازه می‌خواست. با یک پیراهن مردانه و یک شلوار شش جیبه وارد حیاط شد. سرما لرز عجیبی به بدنش انداخته بود؛ اما او از درون می‌سوخت. دستانش عرق کرده بودند. آرام روی تاب انتهای حیاط نشست و آرام تکان می‌خورد. @s_mojtabard
می‌توانست سنگینی نگاه حسنا را از پشت پنجره طبقه‌ی دوم خانه ببیند؛ اما اهمیتی نداشت درد او تماشایی بود همه باید دردش را می‌دیدند و برای بدبختی‌اش دل می‌سوزاندن. نه... او نمی‌توانست ترحم دیگران را نیز تحمل کند اما باز بی‌اهمیت بود سرش را در میان دستانش گرفت و فشار می‌داد افکار مانند پرده‌ی سینما در ذهنش رژه می‌رفتند. در میان تاریکی افکارش غرق شده بود آن‌قدر محو خاطرات و افکار شده بود که نتوانست حضور حسنا را درکنارش حس کند. حسنا: آقا شایان؟ پاسخی نشنید. حسنا: آقا شایان حالتون خوبه؟ شایان آرام سرش را بلند کرد و به چشمان حسنا خیره شد. سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: خوبم. میشه گفت خوبم. حسنا: ولی چهرتون نشون میده که ...که خیلی خوب نیستید. - چطور مگه؟ حسنا که کمی استرس داشت گفت: خب راستش چشماتون قرمزه و رنگتون پریده. - توی این تاریکی چطور چشمای منو دیدی دختر؟ حسنا که با انگشتانش بازی می‌کرد گفت: راستش من خیلی از کارهاتون تعجب می‌کنم. - تعجب؟ چرا؟ حسنا: خب راستش از وقتی که اومدیم اینجا هر شب می‌بینم که یا تو حیاط قدم می‌زنید یا نصف شب از خونه میرید بیرون و صبح بر می‌گردید. - خب کجای این کار تعجب داره؟ حسنا: خب می‌دونید اخه هیچ کس این وقت شب تو این سرما رخت خواب گرم و نرمش رو ول نمی کنه که بره قدم بزنه - رخت خواب گرم و نرم برای کساییه که خوابشون می‌بره نه آدمایی مثل من که روز و شبشون یکیه و شب تا صبح گذشته رو نبش قبر می‌کنن و وقتی هم که می‌خوابم کابوس می‌بینم. به حسنا اشاره کرد و گفت: چرا سرپا موندی بیا بشین. حسنا آرام روی تابی که کنار شایان آویزان بود نشست و گفت: چیه که این‌قدر آزارتون میده؟ چرا نمی‌تونید یه زندگی عادی داشته باشید؟ شایان نفس عمیقی کشید و پر صدا بیرون داد نگاهش را به آسمان سیاه و ابری دوخت و گفت: خیلی چیزا هست که آزارم میدن اما گفتنی نیستند. حسنا: چرا نمی تونید بگید بالاخره باید یک روزی از شرشون خلاص بشید. راستی در مورد اتفاقی که برای همسرتون افتاد متاسفم نمی دونستم چنین اتفاق وحشتناکی براشون افتاده. - درسته اتفاق وحشتناکی بود هنوزم که یادم میاد خیلی عصبی میشم. دست خودم نیست نمی‌تونم فراموش کنم. حسنا: اوهوم. - بهتره بری داخل سرما می‌خوری. حسنا با لبخندی زیبا گفت: اون وقت شما سرما نمی خوری؟ شایان: نه من عادت دارم پنج‌ساله که تو گرما و سرما هر شب دارم قدم می‌زنم بهتره بری داخل.   *** یک ماه بعد: سعید: آقای صدر یکی اومده میگه باهاتون کار داره. - کیه؟ سعید: نگفت کیه فقط گفته که شما می‌شناسیدش. شایان از اتاقش خارج شد و گفت: کجاست؟ سعید با دست به انتهای سالن اشاره کرد و گفت: اوناهاش همون مرد کت‌شلواری که روی میز گوشه‌ی سالن نشسته. - بسیار خب تو به کارت برس. آرام به‌طرف مردی که کت‌شلوار کرم رنگی پوشیده بود رفت. هر چه جلوتر می‌رفت قیافه‌اش آشناتر می‌شد؛ اما نمی‌توانست او را به خاطر بیاورد انگار تنهایی‌هایش روی حافظه‌اش هم تأثیر گذاشته بود. مرد با دیدن شایان از روی صندلی بلند شد و سلام کرد. - سلام ببخشید من شما رو به‌جا نیاوردم. مرد: دستت درد نکنه شایان جان عجب رفیقی هستی که بهترین رفیقتو از یاد بردی. - کدوم رفیق؟ مرد: بیا بشین شاید یادت اومد. آرام روی صندلی مقابل مرد نشست چهره‌اش به شدت آشنا بود اما نمی توانسست به خاطر بیاوردش. مرد: هنوز تو کفمی؟ مردی که در مقابلش نشسته بود حدودا هم سن و سال خودش بود چشمانی خاکستری با موهایی به رنگ قهوه‌ای پررنگ صورتی سبزه و کشیده و ریش پرفسوری محال بود بتواند او را بشناسد. @s_mojtabard