فاطمه! ای كه غم از داغ تو، سر میشكند
زیر بار غم تو، كوه كمر میشكند
مرغ حق بودی و رفتی سوی باغ ملكوت
جبرئیل است كه از داغ تو، پر میشكند
#فاطمیه
@s_mojtabard
گاهی بدبختی، معنای خود زندگیست.
گاهی به معنای شنیدن صدای آبشاری بلند است.
گاهی نیز به معنای شنیدن آواز پرنده بر شاخسار درختی خزان زده.
بدبختی گاهی به معنای زندگیست و گاهی مرگ.
بدبختی مرز باریک میان مرگ و زندگیست.
که گاهی در چشم به هم زدنی رخ میدهد.
در روزی، ساعتی، ثانیهای...
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
سلام خدمت همه همراهان فرهیخته کانال
دیشب بعد از انتشار قسمت ۱۶ رمان گویا سوء تفاهمی برای یکی از خوانندههای رمان پیش اومده و متن بالا رو برای ادمین کانال ارسال کردند.
به همین دلیل لازم دونستم چند نکتهای رو در این خصوص خدمت شما عزیزان مطرح کنم تا دیگه چنین سوء تفاهمی برای کسی ایجاد نشه.
نکته اول: من همیشه سعی کردم انتقاد پذیر باشم و تمام انتقادهای سازنده شما عزیزان رو در نحوه نگارش اشعار، دلنوشته و رمان به کار بگیرم. اما این طرز انتقاد با این ادبیات نا به هنجار شایستهی مخاطبین فرهیخته ی این کانال نیست.
نکته دوم: من توی این رمان همیشه از قضاوت زودهنگام و به اصطلاح قصاص قبل از جنایت در قالب نقش اصلی داستان گله کردم اما حالا میبینم که خودم و رمانم مورد قضاوت زودهنگام قرار گرفتیم. وقتی هنوز قسمت بعد این رمان در کانال منتشر نشده،این حجم از پیش داوری و پیشبینی رمان واقعا برام جای تعجب داره.
نکته سوم: رمان پایان یک سناریو کاملا تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران و شرع مقدس اسلامه و هیچ روابط خارج از عرف و شرعی در رمان بیان و تصویر سازی نشده. تا به حال توسط چند انتشارات پیشنهاد چاپ داشته اما بنا به دلایل شخصی اجازه چاپ این رمان رو ندادم لذا از همه شما عزیزان تقاضا دارم پیش از اتمام رمان قضاوت زود هنگام نکنید، و اگر انتقادی دارید حتما مطرح کنید، من به دیدهی جان میپذیرم به شرطی که سازنده باشه وباعث اصلاح بشه، نه اینکه صرفا قصد تخریب، توهین و... داشته باشه.
نکته آخر: امشب استثنائا دو پارت از رمان منتشر میشه، برای زودتر پیش رفتن داستان و واضحتر شدن ماجرا.
@s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۱۷ - ۱۸
چند ساعتی در راه بودند ساعت دو بعد از ظهر بود باید برای نهار یک رستوران پیدا میکردند بعد از نیم ساعت جستوجو یک رستوران بین راهی پیدا کرد. هر دو پیاده شدند و برای صرف نهار و خواندن نماز وارد رستوران شدند منو را از روی میز برداشتند.
شایان: چی میخوری؟
حسنا با خجالت گفت: برای من فرقی نداره هرچی خودتون سفارش میدین برای منم بگیرید.
شایان از جایش برخاست و رفت تا غذا را سفارش دهد دو پرس جوجه سفارش داد به همراه مخلفاتش.
طولی نکشید که غذا آماده شد
هر دو آرام غذایشان را میخوردند اما شایان غم نهفته در چشمان حسنا را دیده بود میدانست از چیزی ناراحت است غذایشان که تمام شد هردو بهطرف ماشین رفتند.
شایان: از چی ناراحتی؟
- ناراحت؟ ناراحت نیستم من!
شایان به چشمانش خیره شد و گفت: من اگه نتونم ناراحتی رو تشخیص بدم شایان صدر نیستم.
حسنا سرش را پایین انداخت و گفت:
برای شما نگرانم ممکنه با دیدن خانوادتون حالتون بد بشه.
هه نگران؟ آن هم برای من؟ این دختر چه میگفت؟ آنهایی که باید نگرانم میبودند نبودند یا مرده بودند یا رهایم کرده بودند آن وقت یک دختر غریبه ادعای نگرانی میکند؟ آن هم برای من؟
- نگران نباش بادمجون بم آفت نداره. من از این بدترهاشم گذروندم آب از سرم گذشته.
حالا هردو غذایشان را تمام کرده بودند و به سمت ماشین میرفتند.
حسنا: اگه خانوادتون زبونم لال از دنیا رفته باشن چی؟
- خب که چی؟ اهمیتی داره به نظرت؟ به نظرت باید براشون ضجه بزنم؟ یا نه؟ نکنه باید خودمو توی مرگشون مقصر بدونم و عذاب وجدان داشته باشم که بچهی خوبی نبودم براشون؟ یا نه شاید باید ...
حرفش را خورد.
- نه. قلب من یکی دیگه برای این چیزا جایی نداره. اگه مرده باشن تنها یک کلمه میگم به درک و برای وقتی که صرف گشتن دنبالشون کردم افسوس میخورم.
این را گفت و درب ماشین را باز کرد و سوار شد.این روز ها چقدر زبانش تلخ و گزنده شده بود،با خود فکر کرد واقعا میتواند بگوید به درک؟این تنها روزنه ی امیدش بود،نمی دانست اگر این را هم از دست می داد دیگر باید چه میکرد و به دنبال آرامش تا کجا پیش می رفت؟
اما از زدن آن حرف ها پشیمانِ پشیمان هم نبود، باید خیال حسنا را از این بابت راحت می کرد،نمی خواست کسی نگرانش باشد،هیچ کس!
حسنا هم سوار شد
حسنا: معذرت می خوام نمیخواستم ناراحتتون کنم
-نیازی به عذرخواهی نیست تو گفتی چون من ازت خواستم، در واقع اون خانوادم هستن که باید معذرت بخوان. خودتو با این افکار آزار نده تو هنوز جوونی حالا حالاها مونده تا غم به دلت راه بدی.
حسنا دست خودش نبود که گاهی زبانش زودتر از عقلش کار میکرد و شیطنتش کار دستش می داد: شما پیرمردی الان آیا؟
- هه
همین پوزخند کافی بود تا حسنا دیگر به بحث ادامه ندهد.
چندین و چند ساعت در راه بودند؛ و حسنا همچنان سکوت کرده بود.این بار باز شایان بود که سکوت را میشکست.
شایان: قهر کردی؟
حسنا: نه چرا قهر کنم؟
- معذرت میخوام میدونم گاهی زیادی تلخ میشم.
حسنا: احتیاجی به عذر خواهی نیست دلیلی وجود نداره.
چشمانش از رانندگی زیاد میسوخت. دستی به چشمانش کشید و سرعت را کم کرد و در کنار خیابان متوقف شد.
چشمانش را کمی ماساژ داد و گفت:
- هه، ببین به چه روزی افتادم بهجای اینکه پدر و مادرم بگردن پیدام کنن من دارم برای پیدا کردنش خودمو توی عذاب میندازم.
ناگهان یاد مردی افتاد که چند ماه پیش به کافه آمده بود و میگفت پدرش دنبالش میگردد که او را از کافه بیرون کرده بود. دیگر پیدایش نشده بود حتما دروغ میگفت. ولی از کجا میدانست که او خانوادهای ندارد؟
حسنا از فلاکسی که آماده کرده بود درون فنجان ریخت و به شایان تعارف کرد.
شایان: قهوه؟
- آره می دونستم به قهوه احتیاج پیدا می کنید،برای همین براتون آماده کردم.
شایان: ممنون.
- خواهش میکنم نوش جان
قهوه را که نوشید مجددا حرکت کرد زمان کُند میگذشت و جاده هم پایانی برایش نبود خیلی خسته شده بود شش یا هفت ساعت در حال رانندگی بود دیگر هوا تاریک شده بود باید شب را در مسافر خانهای چیزی به صبح میرساند با سرعتی که او رانندگی میکرد بیشک تا صبح هم به مقصد نمیرسیدند. به اولین شهر کوچکی که رسیدند سراغ مسافر خانه یا مهمانپذیر را گرفت.
حسنا: شب رو اینجا میمونیم؟
- آره خیلی خستم منم که میبینی لاکپشتی رانندگی میکنم با 80 – 90 تا سرعت تا صبح هم به شیراز نمیرسیم. به جاده آشنایی ندارم نمیتونم تند برونم.
@s_mojtabard
حسنا: خب اگه خسته شدید من میتونم رانندگی کنم.
- مشکلی نیست شب رو اینجا میمونیم صبح تو رانندگی کن.
حسنا: باشه.
ماشین را در پارکینگ مسافرخانه پارک کردند به پذیرش که رسیدند شایان شناسنامه و کارت ملیاش را از کیفش درآورد.
حسنا: حتما لازمه که شناسنامه گرو بذاریم؟
- خب آره این قانون مسافرخونهها و هتلهاست مگه نمی دونستی؟
حسنا خب آخه چیزه من شناسنامم چند وقت پیش گم شد درخواست المثنی دادم برا همین چیزی ندارم.
- خب رسیدشو که داری یا حداقل کارت ملیت؟
حسنا کمی در کیفش گشت و گفت: کارت ملی دارم.
شایان رو به متصدی مسافرخانه کرد و گفت:
- کارت ملی کافیه؟
متصدی: بله کفایت می کنه. زن و شوهر هستید؟
شایان: نه همکار هستیم. دو اتاق مجزا میخوایم ترجیحا نزدیک به هم باشه لطفا.
متصدی: بسیار خب مشکلی نداره. اتاق 29 و 30 روبهروی همه.
از تخته ای که به دیوار زده بود دو کلید برداشت و به آنها داد با هم به طبقه بالا رفتند حسنا اتاق 29 را انتخاب کرد و شایان هم در اتاق 30 مستقر شد اتاقهای جالبی نبودند یک اتاق تقریبا خالی با یک تخت در گوشهی دیوار بیشتر شبیه به سلول های زندان بود کف اتاق را تماما یک موکت بی رنگ و روح پوشانده بود پنجرههایش هم چوبی و قدیمی بود از یک مسافرخانهی بین راهی انتظاری بیش از این نمیشد داشت. ناگهان نگران حسنا شد از اتاق خارج شد و درب اتاق حسنا را زد بعد از چند ثانیه درب را باز کرد در حالی که یک چادر گل دار سرش کرده بود.
حسنا: چیزی شده؟
- نه فقط ... فقط خواستم بگم در رو از داخل قفل کن و اگه چیزی مثل کمد یا صندلی داری بذار پشت در.
حسنا با تعجب به شایان نگاه میکرد.
حسنا: قضیه چیه؟
شایان که زیر نگاههای متعجب حسنا مضطرب شده بود گفت:
- خب من از فضای این مسافر خونه خوشم نیومده کمی نگرانم نمیخوام کسی برات مزاحمت ایجاد کنه. برای همین درب رو محکم ببند.
حسنا لبخند مهربانی زد و گفت: ممنون که نگران منید خیالتون راحت در رو قفل میکنم و یه صندلی هم تو اتاقه میذارمش زیر دستگیره در تا باز نشه.
- ممنونم. شب بخیر.
حسنا وارد اتاق شد و شایان هم ایستاد تا صدای قفل شدن درب را بشنود و به وضوح شنید که چیزی را پشت درب قرار داد تا حدی خیالش جمع شده بود ولی باز هم نمیتوانست با آرامش بخوابد. نگرانش بود یک حس عجیبی در قلبش مانع آرامش خیالش میشد انگار که قرار است اتفاقی رخ بدهد. خیلی بیقرار بود نمیتوانست بخوابد. هر چند که هیچ وقت شبها نمیتوانست بدون قرص بخوابد ولی امشب علاوه بر بیخوابی بیقراری و دلشوره هم داشت. یک صندلی که در گوشهی اتاق بود را برداشت و در کنار در گذاشت و رویش نشست شش دانگ حواسش را جمع کرده بود تا در صورت شنیدن کوچکترین صدایی به بیرون سرک بکشد و از قصد چراغ اتاق را خاموش نکرد تا مبادا افکار شیطانی به ذهن کسی خطور کند. دیگر آنقدر توانایی داشت تا در مقابل چند نفر بایستد و بجنگد بعد از آن حادثه ی شوم بعد از آن قتل عام وحشیانهی خانوادهاش بعد از آنکه کمی حال و روزش عادی شد به باشگاه رزمی میرفت تا اگر خدای نکرده در چنین موقعیتی گرفتار شد دیگر مانند پخمهها به تماشا ننشیند او خسته بود، از بیعرضگی، از بیدستوپا بودن، از تماشاچی بودن. همین بیعرضگیها بود که همسرش را به کشتن داد دخترش را به کام تاریک مرگ کشاند او خودش را مقصر میدانست مقصر آن فاجعهی وحشتناک.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و همچنان خواب به چشمانش نمیآمد. دلش یک موسیقی بیکلام میخواست ولی نمیتوانست گوش دهد باید شش دانگ حواسش را جمع میکرد. ناگهان گوشهایش تیز شد صدای بسیار خفیفی داشت به اتاقشان نزدیک میشد صدا آرام آرام به اتاق نزدیک میشد از جایش برخاست و صندلی را آرام در کناری گذاشت و خودش را به دیوار چسباند تا صدا را دقیق تر بشنود. خوشبختانه کسی نمیدانست که اتاق حسنا کدام یک از این دو اتاق است برای همین ممکن بود که اشتباها وارد اتاق او شوند برای همین آمادهی هر عکس العملی شده بود. صدا دقیقا درپشت درب اتاق متوقف شد صدای چرخش کلید را در قفل درب اتاقش شنید بیشک نقشهی شومی در سر داشتند برای بار هزارم از آمدن به آن مسافرخانه پشیمان شده بود اگر در همان ماشین میخوابیدند یا بیرون چادر میزدند امنیتش بیشتر بود تا اینجا.
درب آرام به سمت داخل باز میشد و شایان هم در پشت در مخفی بود.
- ای بابا چرا این اتاق خالیه یعنی اشتباهی باز کردیم؟
- نه من خودم شنیدم که صاحب کار اتاقهای 29 و 30 رو بهشون داد. پس کجا هستن؟ نکنه هر دو نفرشون توی یه اتاق باشن؟
@s_mojtabard
- اگه اینجوری باشه که کارمون سخت میشه برو یه نگاهی به داخل بنداز شاید دختره ترسیده یه جایی خودشو مخفی کرده دیگه چنین موقعیتی کم پیش میاد.
- تو هم بیا.
- خاک بر سرت از یه دختر میترسی؟
-اگر جیغ بزنه لو بریم چی؟
-احمق مگه صد باربهت نگفتم باید یکمون نگهش داره و دهنش بسته نگه داره، اون یکی...
با شنیدن این حرفها جوشش خون را در رگهایش احساس کرد،می توانست صدای ضربان قلبش را در گوشش بشنود نبض شقیقهاش به شدت میزد. آرام دکمههای پیراهنش را باز کرد و پیراهنش را درآورد نمیخواست پیراهنش پاره شوند بیشک میخواست تمام عقدههای آن شب نحس را امشب جبران کند، همین که داشتند از در وارد میشدند به شدت در را هل داد و درب محکم به صورت یکی از آنها برخورد کرد.
- آخ لعنتی این دیگه چی بود. آخخخخ فکر کنم دماغ لعنتیم شکست. از شدت ضربه درب برگشت و مجددا باز شد اما این بار قامت چهار شانه و عضلانی شایان را در وسط اتاق دیدند از ترس در جا خشکشان زده بود.
شایان: چیه؟ فکر کردی اومدی تو بهشت؟ نه اینجا ورودی جهنمه عوضی.
این را گفت و به طرف متجاوزینی که صورتشان را پوشانده بودند، هجوم برد گلوی یکی از آن ها را گرفت و به دیوار چسبانید اما دیگری بیکار ننشسته بود با چوبی که در دست داشت ضربهی محکمی به پشت شایان وارد کرد درد نفسگیری در تمام بدنش پیچید و به ناچار مجبور شد تا گلوی او را رها کند یک نفر از پشت محکم او را گرفته بود و دیگری میخواست با چوب ضخیمی که داشت ضربهی دیگری به او وارد کند. شایان همینکه به خودش آمد یک چرخش انجام داد و با آرنج دست راستش ضربهی مهلکی به سمت راست سرش وارد کرد در کسری از ثانیه به سمت چپ چرخید و با آرنج دست چپش ضربهی محکم تری به سمت چپ سر حریفش وارد کرد و به این صورت کسی که او را از پشت گرفته بود از پای در آمد. نفر دوم که اوضاع را وخیم دیده بود با فریاد بلندی بهطرفش حمله کرد که شایان با دو دستش دو طرف سر مرد را گرفت و بهطرف پایین آورد و زانوی راستش را بالا آورد و ضربهی محکمی با زانو به صورت او وارد کرد تمام این حرکات را در چیزی حدود سی ثانیه انجام داد. همه مسافرها از اتاقشان بیرون آمده بودند حسنا هم درب را باز کرد و بیرون آمد و وقتی شایان را در آن وضع دید از ترس و وحشت خشکش زد پیراهن رکابی ورزشی که شایان به تن داشت چسبان بود و عضلات وحشتناکش را به وضوح نمایش میداد حسنا با دیدن دو مرد بی هوش روی زمین بهطرف شایان دوید و با هیجان و ترس گفت:
- آقا شایان چه اتفاقی افتاده؟ مردم دور آنها حلقه زده بودند و راهرو شلوغ شده بود شایان به اتاق رفت و پیراهنش را برداشت و روی شانهاش انداخت و بهطرف پذیرش رفت از رفتارش میشد تشخیص داد که مثل یک شیر خشمگین و عصبانی است برای همین حسنا دیگر جرات پرسیدن سوال دیگری را به خود راه نداد.
در بین راه مسول مسافرخانه آمد تا از موضوع با خبر شود که شایان با دست چپش یقهی او را گرفت و او را محکم به دیوار چسباند صدایش از خشم میلرزید.
- آشغال عوضی تو اینجا مسافر خونه راه انداختی تا به ناموس مردم تجاوز کنی و اموالشون رو ببری؟ فکر کردی شهر هرته آره؟
مسول مسافرخانه که مرد مسنی بود و به نظر میرسید از چیزی خبر ندارد با تته پته گفت:
باور کنید من از چیزی خبر ندارم چه اتفاقی افتاده؟
شایان یقهی او را بیشتر فشار داد عضلات دستش از شدت فشاری که به پیراهن آن مرد میآورد کاملا منقبض و سفت شده بود و رگهای دستش مشخص شده بود. میخوای بدونی چه اتفاقی افتاده عوضی؟ دو تا از کارگرات برای تجاوز به همکارم وارد اتاقم شدند حالا خوب بود که من از اول هم به این کثافت خونه مشکوک شدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر اون دختر معصوم میاوردن.
با این حرف به چهرهی ترسیدهی حسنا نگاه کرد که در چادرگلدارش زیباتر و معصوم تر شده بود. حسنا به شدت از آن حالت شایان وحشت کرده بود او آن شایانی نبود که او میشناخت،او در مورد عصبانیت شایان شنیده بود، اما حالا به وضوح درک میکرد، شنیدن کی بود مانند دیدن!
مسئول مسافرخانه گفت: من از این موضوع بیخبرم قربان بااا...باور کنید.
- اگه بیخبری پس چرا اون دو نفر کلید داشتند؟
مسئول: با...باور کنید من نمی دونم حتما از توی میزم کلید زاپاس رو برداشتند.
یقهی او را رها کرد و مرد نقش زمین شد
شایان هم پیراهنش را تن کرد و بهطرف حسنا رفت.
حسنا: شماا خوبید؟
- خوبم بهتره اینجا نمونی برو توی اتاق و در روقفل کن من باید تکلیفم رو با اینا روشن کنم. حسنا هم به اتاقش رفت و درب را قفل کرد شایان به سرویس بهداشتی رفت و آبی به صورتش زد کمی که عصبانیتش فرونشست ازسرویس خارج شد به پذیرش که رسید دید که ماشین پلیس 110 جلوی درب مسافرخانه پارک شده و مردم هم در قسمت پذیرش جمع شدن. بهطرف مامورها رفت.
@s_mojtabard
پلیس تعدادی سوال از شایان پرسید و شایان هم همهچیز را برایشان توضیح داد و بعد از تمام این موارد گفت که از آنها شکایتی ندارد و به اندازهی کافی ادبشان کرده است.
مسئول: من شکایت دارم. این کارگرا اعتبار مسافرخونه رو از بین بردند من از این دو نفر شکایت دارم.
شایان رو به پلیس گفت: من میتونم برم؟
پلیس: اگه واقعا شکایتی ندارید میتونید برید.
- من شکایت ندارم ولی اون آقا شکایت داره و حق هم داره من به عنوان یک مسافر دیگه هرگز پام رو توی چنین مسافرخونهای نمیذارم.
بعد از گرفتن شناسنامهها و کارت ملی میخواست تا هزینهی اتاق را حساب کند که مسئول مسافرخانه از گرفتن هزینه امتناع کرد و مدام عذر خواهی میکرد.
شایان: اگه تو توی این قضیه دخالت داشتی مطمئن باش ازت نمیگذشتم شکایتت رو دنبال کن و اون عوضیها رو محکوم کن این تنها کاریه که میتونی بکنی.
این را گفت و به همراه حسنا از مسافرخانه خارج شد هوا روشن شده بود اما او حتی یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشته بود دست کم حسنا خوابیده بود و میتوانست باقی مسیر را رانندگی کند.
شایان رو به حسنا گفت: بشین پشت فرمون من اعصاب رانندگی ندارم.
یک ساعتی بود که حرکت کرده بودند اما هیچ یک چیزی نگفته بودند.
حسنا: میشه یه سوالی بپرسم؟
از شدت بی خوابی و خستگی خیلی بی حال بود اما مقاومت میکرد که حواسش به جاده باشد، خیالش راحت نبود که حسنا رانندگی می کرد اما هرچه بود فعلا بهتر از او میتوانست ادامه دهد،آنقدر بی حال بود که تنها گفت:
-اوهوم
حسنا: شما تمام شب رو کنار اتاقم کشیک کشیدین؟
نفس عمیقی کشید و گفت: نمیشه گفت کشیک اما یه حسی بهم میگفت که باید حواسم رو جمع کنم خداروشکر. خداروشکر که یک بار هم که شده این بیخوابیهام نجاتمون داد.
حسنا: چطور اون دونفررو اونطور لت و پار کردی؟
- داستانش طولانیه بر میگرده به مسالهی پنج سال پیش اون موقع یه بیعرضه به تمام معنا بودم برای همین هم خانوادم رو از دست دادم برای اینکه دیگه اون اتفاق تکرار نشه چهارساله که رزمی کار میکنم برای چنین مواقعی لازم میشه دیگه از بیعرضگی خسته شدم.
حسنا: یعنی این مهارتو توی چهارسال به دست آوردید؟
- آره مگه عجیبه؟
حسنا: نمیدونم من از ورزش و این چیزا زیاد سر در نمیارم ولی خوشحالم که بودین ممنونم. اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن.
شایان گفت:خواهش میکنم.
اما در دل گفت اگر من نبودم اصلا مجبور نمیشدی تو چنین مسافر خونه ایی بخوابی
حسنا: حالا چه ورزشی کار میکنید؟
- موی تای. یا همون بوکس تایلندی ضرباتش خیلی قویه بیشتر برای کشتن حریفه.
حسنا: حالا لازم بود چنین ورزش خشنی رو یاد بگیرین؟
- آره لازم بود. متجاوزین رو باید به شدت تنبه کرد جوری که تمام عمر فراموش نکنن.
***
بعد از چند ساعت رانندگی بالاخره به شیراز رسیدند.
حسنا: خب حالا کجا میخواین بریم؟
من که فعلا هم از لحاظ ذهنی هم روحی هم جسمی در وضع خوبی نیستم نمیدونم قراره با چه چیزایی روبهرو بشم برای همین برو به یه هتل خوب مهم نیست هزینش چقدر باشه فقط امنیت داشته باشه.
حسنا: باشه یه هتل همین نزدیکیا هست.
این را گفت و به طرف هتل تغییر جهت داد.
شایان در طول مسیر به همسرش فکر میکرد به اینکه چه شد که سرنوشتش با او گره خورد. شاید،شباهت سما با خودش بود که باعث این ازدواج شده بود، سما هم مانند خودش درد کشیده بود بدون هیچ خانوادهای بدون هیچ پشتوانهای ولی حسنا در یک خانواده گرم بزرگ شده بود با وجود فقر مالی اما هرچه که بود یک خانواده پشت سرش داشت بار بیخانوادگی را به دوش نکشیده بود تا به حال کسی به او نگفته بود که از زیر بوته به وجود آمده است تا به حال فحش بی پدر مادر را از زبان کسی در مورد خودش نشنیده بود. هه او و سما هر دو درد کشیده بودند یکدیگر را درک میکردند و برای جبران تمام بیکسیهایشان یک دیگر را تا حد مرگ دوست داشتند اما یک بلای خانمانسوز همهچیز را از او گرفت نابودش کرد و او بار دیگر تنها شد چشمه اشک خشک شد و او ماند و یک بغض نفرین شده که هیچگاه سر باز نمیکرد.
بالاخره بعد از نیمساعت به هتل رسیدند.
شایان نگاهی به ساختمان عظیمی که در مقابلشان بود انداخت تابلوی بزرگی بالای ساختمان و سردر ورودی هتل نصب شده بود که رویش نام هتل نوشته شده بود و زیر نامش پنج ستاره طلایی رنگ قرار داشت.
ماشین را در پارکینگ هتل پارک کردند شایان کتش را از صندلی عقب برداشت و پوشید، ر دو چمدانهای کوچک را برداشت و به طرف پذیرش هتل حرکت کردند.
مسئول پذیرش مردی آراسته بود که یک کت شلوار سرمهای به تن داشت موهایش را بالا داده بود و ژل زده بود و یک پاپیون مشکی روی یقه اش نصب بود.
- سلام خوش آمدید
+ممنونم. دو تا اتاق مجزا می خواستم ترجیحا نزدیک به هم.
- بسیار خب لطفا کارت شناساییتون رو لطف کنید.
@s_mojtabard
شایان کارت شناسایی خودش و حسنا را به مسئول پذیرش داد و پس از مدت کوتاهی دو کلید به شماره ۴۰۱ و ۴۰۲ تحویلش داد.
- امیدوارم در شهر ما به شما خوش بگذره.
- ممنونم
+الان یک راهنما شما رو به اتاقتون راهنمایی میکنه لطفا چمدونتون رو بهش تحویل بدید تا براتون حمل کنه.
- نیازی نیست خودم میتونم حملش کنم.
+ هرطور مایلید.
به همراه راهنما از راهرویی که دیوارهای سفید و سرامیکهای طلایی رنگی داشت عبور کردند و وارد آسانسور شدند.
صبح برای صرف صبحانه هردو از اتاقهایشان خارج شدند شایان کت شلوار مشکی با پیراهن سفیدی به تن داشت موهایش مثل همیشه مرتب و آراسته بود اما چیزی که در تیپ و ظاهر شایان ایراد داشت دست باندپیچی شدهاش بود. حسنا که دست باندپیچی شده شایان را دید چشمانش از تعجب گشاد شد و با عجله و لحنی که نگرانی اش بیداد میکرد، پرسید چه اتفاقی براتون افتاده چه بلایی سر دستتون اومده؟
شایان نفس عمیقی کشید و نگاهی به دست باندپیچی شده اش کرد و گفت:
- چیز خاصی نیست دیشب همچین شب خوبی نبود برام یه کابوس دیدم همین.
این را گفت و به طرف رستوران هتل به راه افتاد و فرصتی برای سوالات بیشتر به حسنا نداد.
حسنا که از پاسخ شایان بیشتر گیج شده بود تصمیم گرفت که بیشتر از آن کنجکاوی نکند و به دنبال شایان به طرف رستوران حرکت کرد.
هر دو پشت میز غذا خوری نشستند و مشغول خوردن صبحانه شدند. شایان با دست چپش آرام لقمه میگرفت و در دهان میگذاشت اما ذهنش جای دیگری بود. به آخرین وعدهی غذایی که با همسرش خورده بود به میز غذا خوری سه نفرهای که خودش و همسرش و دخترش پشتش مینشستند به لحظهای که دختر سه سالهاش روی پای مادرش مینشست و آرام غذا میخورد و میخندید. چه روزهایی را از دست داده بود. چرا به خاطر نعمتهایی که خدا به او داده بود شکر گذاری نکرده بود؟ حالا که آنها را از دست داده بود چه کاری میتوانست بکند؟ چه فایدهای داشت؟ حالا که او به تنهاترین آدمها تبدیل شده بود حالا که همسر و دخترش زیر خروارها خاک خوابیده بودند چه کاری از او ساخته بود؟ شکر گذاریاش دیگر به درد چه کسی میخورد.
از جایش بلند شد و خواست تا از رستوران خارج شود.
حسنا: کجا میرید هنوز که چیزی نخوردید.
- دیگه میل ندارم.
حسنا هم احساس سیری می کرد و بیشتر از آن نمی توانست ادامه دهد،بلند شد و به دنبال شایان به راه افتاد.
به محوطه هتل که رسیدند حسنا رو به شایان گفت: اگه اجازه بدید من رانندگی میکنم. بعید میدونم با اون دست بتونید رانندگی کنید.
نگاهی به دستش انداخت هنوز درد شدیدی را در دستش احساس میکرد.
- باشه رانندگی کن من امروز حالو روز خوبی ندارم.
بهطرف آدرسی که روی تکه کاغذی نوشته شده بود رفتند نمیدانست چه چیزی او را به سوی خانوادهی از هم پاشیده شدهاش میکشاند. به سوی پدری که او را رها کرده بود به سوی مادری که حتی تصویری از چهرهاش در ذهن نداشت. شاید میخواست دلیلی برای قضاوت کردن پیدا کند. خسته شده بود از این طفره رفتنها. از اینکه تنها خودش را مقصر این سرنوشت شوم بداند خسته بود. شاید میخواست برای تمام بدبختیهایی که کشیده بود یک مقصر بیابد و تمام کاسه و کوزهها را بر سرش بشکند تا شاید رها شود از این عذاب وجدانی که یک عمر او را به ستوه آورده بود.
حدود یک ساعت در راه بودند و هنوز به آن روستا نرسیده بودند چه خوب بود که حسنا با او بود و جادهها را میشناخت وگرنه هیچ حوصلهی پرسیدن آدرس از دیگران را نداشت.
دستش را در جیبش برد و گوشی موبایل قدیمیاش را از جیبش بیرون آورد نگاهی به صفحهاش انداخت کسی تماس نگرفته بود. کسی پیامک نزده بود تنها یک شماره در دفترچهاش ذخیره شده بود. کاش دکمه را فشار میداد و تماس برقرار میشد و او جواب میداد. به همین خیال دکمه سبز را فشار داد گوشی شروع کرد به شماره گیری و بعد از چند ثانیه:
شماره مشترک مور نظر در شبکه موجود نمیباشد
درست میگفت مشترک مورد نظرش پنج سال بود که دیگر در شبکه که هیچ در دنیا موجود نبود.
حسنا لبخندی زد و گفت: این گوشی رو دیگه ازکجا پیدا کردید؟ خیلی قدیمیه. میشه بپرسم کی خریدینش؟
لبخند آرامی روی لب شایان نقش بست و گفت:
اولین هدیهای بود که همسرم سما بهم داد هفت سال پیش.
@s_mojtabard
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است
#ملک_الشعرای_بهار
@s_mojtabard
نه من برای ماندن میجنگم.
و نه تو، تلاشی برای ایستادن میکنی.
چه زیباست، سرنوشتِ عشق، در دستان ما.
گاهی با دستان خود
طناب دار خود را گره میزنیم و خوشحالیم.
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard