eitaa logo
سید مجتبی رسول نژاد | نویسنده
1.3هزار دنبال‌کننده
283 عکس
8 ویدیو
2 فایل
دل نوشته هایم را ثبت می کنم. برای سال ها بعد... برای روزی که از امروز... چیزی جز خاطراتی نمانده برایم.
مشاهده در ایتا
دانلود
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است اعضای وجودم همه فریاد کشیدند احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است ‌ @s_mojtabard
نه من برای ماندن می‌جنگم. و نه تو، تلاشی برای ایستادن می‌کنی. چه زیباست، سرنوشتِ عشق، در دستان ما. گاهی با دستان خود طناب دار خود را گره می‌زنیم و خوشحالیم. @s_mojtabard
خاطرات دوست داشتن هرگز از یادها نخواهد رفت. گر چه، شاید فراموش شود دوست داشته شدن. دل تنگ که می‌شوم. نامه‌ای می‌نویسم و به آب می‌سپارم. این‌گونه واژگان خیس تنهایی سفری به مقصد چشمانت آغاز می‌کنند. سفری که هیچگاه به پایان نخواهد رسید. سفری به وقت ابدیت... @s_mojtabard
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۱۹
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۱۹ لبخند از لب‌های حسنا محو شد.احساس می‌کرد به یک باره راه گلویش تنگ شده است. شایان از پنجره‌ی ماشین به بیرون خیره شد و گفت: -شماره‌ی سما تنها شماره‌ایه که توی این گوشی سیو شده. هنوزم باورم نمیشه که دیگه نیست هنوزم بعضی وقتا شمارش رو می‌گیرم تا شاید جواب بده اما هر بار میگه شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نیست. درستم میگه شاید این پیام رو باید هر بار بشنوم تا باورم بشه که سمای من نه تنها در شبکه بلکه در دنیا هم موجود نیست. بغض به شدت گلوی حسنا را می‌فشرد نمی‌خواست گریه کند، نمی‌خواست شایان را بیش از این عذاب دهد؛ او مردی بود که با خاطراتش زندگی می‌کرد؛ با عشقی که در سینه‌اش داشت. او مردی بود که همه‌ی زندگی‌اش را در یک نیمه شب تاریک و نحس از دست داد و تنها به یادگاری‌هایی که داشت دل بسته بود. مردی که در زندگی‌اش عشق ورزیدن را از کسی نیاموخته بود چگونه این همه دل داده همسرش بود؟ این چه عشقی بود که حتی بعد از تمام این سال‌ها، تمام این دردها هنوز هم به قوت خودش باقی بود؟ آیا واقعا اسطوره‌ی عشق و ایثار وجود داشت؟ اگر چنین چیزی نبود شایان را چگونه باید توصیف می‌کرد؟ آیا هنوز هم عشق در این دنیا وجود داشت؟ اگر نداشت چه چیزی شایان را به این حال ‌و روز انداخته بود؟ قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد. با انگشتش بدون اینکه شایان متوجه شود پاکش کرد و گفت: - من واقعا نمیدونم چی بگم، هیچ کس نمی‌تونه شما رو درک کنه، فقط می‌تونم بگم خدا بهتون صبر بده... شایان که متوجه اشک حسنا شده بود، لبخندی زد و گفت: گریه نکن خانوم کوچولو، نمی‌خواد برای من دل بسوزنی اینم سرنوشت من بوده. - ببخشید، من همیشه باعث میشم خاطرات تلخ گذشته به یادتون بیاد. شایان: نه تو تقصیر نداری، این خاطرات تلخ نیستند خیلی هم شیرینن اما وقتی چاشنی دل‌تنگی بهشون اضافه میشه تلخ به نظر میاد. مهم نیست این هم سرنوشت بوده و باید به یک جایی ختم بشه. مسیر طولانی بود دیگر ظهر شده بود حسنا کنار یک ساندویچی بین راه پارک کرد. شایان که در خاطرات گذشته سیر می کرد با توقف ماشین به خودش آمد، راه زیادی را آمده بودند. حتما حسنا خسته شده بود، سریع پایین پرید و دوتا ساندویچ و نوشابه سفارش داد، در همان نزدیکی پمپ بنزین و نمازخانه‌ایی کوچک وجود داشت، بعد از زدن بنزین و خواندن نماز رو به حسنا گفت: تو دیگه خسته شدی سوییچ رو بده من میشینم. حسنا:درد دستتون بهتر شده؟ شایان که به کلی زخم دستش یادش رفته بود، کمی دستش را باز و بسته کرد، و حسابی دردش گرفت، اما به روی خودش نیاورد، و گفت: -اره خوب شده...  بعد از دوساعت رانندگی بالاخره به محل مورد نظرشان رسیدند. یک روستا که جاده‌هایش خاکی بود. باید به دنبال مشت علی می‌گشتن. مشت علی خدایار. مردی که در میان سالی او را به پرورشگاه برد و اکنون باید هشتاد و پنج سالی سنش باشد. حسنا به‌طرف خانم‌هایی که در کنار درب منزلی جمع شده بودند و با هم صحبت می‌کردند رفت تا ازشان سوالی بپرسد و شاید بتواند خانه‌ی مشت علی را پیدا کند. حسنا: ببخشید خانوما شما توی این محل کسی به اسم مشت علی دارید؟ یک نفر گفت: - کدوم مشت علی؟ حسنا: مشت علی خدایار می‌شناسیدش؟ یکی از خانم‌ها خندید و گفت: کیه که اونو نشناسه دخترم؟ حسنا: میشه بگید خونش کجاست؟ - البته. آخر همین روستا می‌خوره به یک جنگل باید جاده جنگلی رو تا آخرش برید گمون کنم حدود سه کیلومتری باشه. حسنا با تعجب به شایان نگاه کرد و رو به خانم‌ها گفت: یعنی توی جنگل زندگی می‌کنه؟ - آره سی‌وپنج‌ ساله که منزوی شده با هیچ کس ارتباطی نداره. حالا شما چیکارش داری؟ حسنا: برای یک ماجرایی که سی‌وپنج سال پیش اتفاق افتاده کارش داریم. صدای شایان باعث شد که حرفش را قطع کند. شایان در حالی که سیگارش را روشن می‌کرد گفت: حسنا بهتره راه بیوفتیم. حسنا خوب فهمیده بود که دلش نمی‌خواهد در مورد این مساله با کسی صحبت کند به همین خاطر از جماعت خاله زنک خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. حسنا: معذرت می‌خوام. شایان که عصبی به نظر می‌رسید سیگارش را بین دو انگشت اشاره و میانی قرارداد و با دستش به حسنا اشاره کرد و گفت: میشه لطفا اینقدر معذرت نخوای؟ حسنا که از تغییر لحن شایان جا خورده بود گفت: چشم. شایان از گوشه‌ی چشمش به اون نگاهی انداخت و با لحن آرامی گفت: -به جای عذرخواهی سعی کن کاری نکنی که مجبور به عذرخواهی بشی. می دانست این حرفش زیادی تلخ است، اما گاهی مدارا کردن برایش سخت می شد، حسنا تا به اینجا باید می فهمید از حرف زدن راجب گذشته آن هم با هر کسی که از راه می رسد بدش می‌آید. حسنا قلبش شکسته و مغموم بود، اما از شایان ناراحت نبود، حس می‌کرد حقش است که شایان اینطور با او برخورد کند او باید خیلی مواظب حرف زدنش می بود. @s_mojtabard
به جاده‌ی جنگلی رسیده بودند یک جاده خاکی باریک که تنها یک ماشین می‌توانست از آن عبور کند سیگارش به انتها رسیده بود جای سیگاری ماشین را بیرون کشید و سیگار را در آن له کرد. هر چه به مقصد نزدیک‌تر می‌شدند، و وضعیت جنگل را می دیدند یک سوال در ذهن هر دویشان پررنگ می شد که چرا باید مشت علی منزوی شده باشد؟ طولی نکشید که به انتهای جاده‌ی خاکی رسیدند. دیگر جاده‌ای نبود تا ماشین بتواند جلو برود. چندین متر جلوتر جایی که درختان به صورت دایره‌ای در کنارهم بودند یک کلبه جنگلی بود بی‌شک در آن نقطه از جنگل از برق و گاز و آب خبری نبود. شایان: یعنی اینجا هم میشه زندگی کرد؟ نه برق داره نه آبداره. حسنا: شاید به این طرز زندگی عادت داره. - اون که آره وقتی سی‌وپنج ‌ساله داره اینجا زندگی می‌کنه مشخصه که عادت داره. هر دو به ‌طرف خانه رفتند بدون شک شب‌ها این نقطه از جنگل خیلی وحشتناک و خطرناک می‌شد. همین‌که به محوطه‌ی بدون علف در میان درختان رسیدند برخلاف تصورشان پیرمرد مرتبی را دیدند که مشغول خرد کردن هیزم بود. بر خلاف انتظارشان که فکر می‌کردند یک پیرمرد ژولیده و دور از اجتماع را خواهند دید پیرمردی با چهره‌ای روشن که موها و محاسنش یک دست سفید شده و شانه زده بود. هر چند که گذر سالها کمرش را قدری خم کرده بود و به سختی راه می‌رفت اما چهره نورانی و روشنی داشت. پیرمرد با دیدن آن‌ها کمی به شایان خیره شد و بعد آرام به‌طرفشان آمد. شایان: سلام. - علیک سلام پسرم. صدایش لرزش خفیفی داشت. - چشمات منو یاد یه نفر میندازه پسرم نمی‌دونم کجا دیدمت. هر چند که من پیرمرد خیلی کم پیش میاد که از این جنگل برم بیرون. چی شما رو به اینجا کشیده؟ شایان: قضیه مال سی‌وپنج سال پیشه. پیرمرد این را که شنید عصایش را برداشت و آرام به‌طرف خانه رفت و گفت: - خوب نیست سرپا بمونید حتما از راه طولانیی اومدید بفرمایید داخل. شایان و حسنا هردو به داخل خانه رفتند یک خانه جنگلی که تماما از چوب درختان ساخته شده بود. واقعا جای زیبایی بود. پیرمرد به درون اتاقی رفت و بعد از چند دقیقه در حالی که سینی چای در دست داشت به آن‌ها ملحق شد. پیرمرد: ببخشید که چیز زیادی برای پذیرایی ندارم معمولا کسی مهمون من پیرمرد نمیشه. حسنا: چه چیزی باعث شد که اینجا زندگی کنید؟ از اهالی شنیدم که شما خودتون زندگی در انزوا رو انتخاب کردید. مشت علی: آره دخترم قضیه بر می‌گرده به سی‌وپنج سال پیش، قصه اش مفصله. شایان دقیق در چشم های پیرمرد خیره شد وگفت: قصه‌ی ما هم دقیقا برمی گرده به سی و پنج پیش، شاید بهتر باشه شما اول قصه خودتون که باعث شده از مردم فاصله بگیرید رو تعریف کنید، تا ما هم به جواب سوالمون برسیم. پیرمرد نگاه مشکوکی به آن دو کرد، اما تصمیم گرفت قصه ی خودش را برای اولین بار بعد از 35 سال بازگو کند، او دیگر در انتهای عمرش بود و چیزی برای از دست دادن نداشت. شروع کرد: -زمانی که من خیلی جوون تر بودم. اون موقع من توی شهر زندگی می‌کردم وضع مالی خوبی نداشتم با کارگری روزگار می‌گذروندم. گاهی از روزها به نون شبمون هم محتاج بودیم. من و خانومم نمی‌تونستیم بچه دار بشیم. اجاقمون کور بود. زنم خیلی بچه دوست داشت اما چه می‌شد کرد. در همسایگی ما یه خانواده که وضع مالی متوسطی داشتند زندگی می‌کردند یه شب دیدم زنگ در خونه به صدا در اومد. من تازه از سر کار برگشته بودم و خیلی خسته بودم. در رو که باز کردم دیدم حاج فتاح همسایمونه. تعارف کردم و به داخل دعوتش کردم. یک بچه توی بغلش بود. بعد از احوال پرسی و ازاین حرف‌های معمولی رفت سراصل مطلب. فتاح: مشت علی من یک مشکلی برام پیش اومده. - چه مشکلی کاکو ان شالله خیره. فتاح: هم میشه گفت خیره هم شر. - بگو ببینم چی شده؟ فتاح: راستش من میدونم که شما خیلی بچه دوست دارید و اینکه نمی‌تونید بچه دار بشید. - خب این چه ربطی به مشکل شما داره؟ فتاح: خب راستش من یه مشکلی برام پیش اومده که نمی‌تونم دیگه از این بچه مراقبت کنم. - یعنی چی؟ چرا نمی‌تونی از بچت مراقبت کنی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ فتاح که من و من می‌کرد گفت: خواهش می‌کنم دلیلش رو نپرس فقط اومدم بگم حاضری از بچم مراقبت کنی؟ به‌جای پسر نداشتت؟ وقتی این حرف رو ازش شنیدم برق ازسه فازم پرید و گفتم چی؟ اصلا می‌فهمی چی داری میگی؟ فتاح: خواهش می‌کنم نصیحتهاتو برای خودت نگه دار اگه می‌تونی بچمو به فرزندی قبول کنی که هیچ اگه نمی‌تونی میذارمش سر راه تا یکی بیاد ببرتش. - تو چشمای من نگاه کن؟ من آدم‌های زیادی رو دیدم با آدمای زیادی گشتم اما درتموم چهل‌وپنج سال عمری که از خدا گرفتم هیچ وقت هیچ کس رو ندیدم که به خاطر مشکلی که براش پیش اومده بچش رو بذاره سر راه. مشکلات هر چی هم که باشه حل میشه اما وقتی تو بچت رو بذاری سر راه برای تمام عمر اون رو از حقش محروم کردی؟ ‌ @s_mojtabrd
فتاح: این بچه چه حقی داره از زندگی من؟ تو چی می‌دونی مشت علی؟ چی می‌دونی از زندگی من؟ - درسته که چیزی نمی‌دونم، نمی دونم چیکار کردی اما این رسمش نیست. فتاح: خواهش می‌کنم اگه نمی‌خوایش مجبورم بذارمش سر راه. شایان از جیبش پاکت سیگاری درآورد و سیگاری روشن کرد. پیرمرد ادامه داد: اون شب هر چی نصیحتش کردم قبول نکرد که نکرد. انگار شیطون رفته باشه توی جلدش فقط می‌خواست از شر بچه‌ای که از گوشت و خون خودش بود خلاص بشه. منم که دلم نمیومد بچه طفل معصوم رو بذاره سر راه به ناچار قبولش کردم. تا چند ماه ازش مراقبت کردیم. خانومم خیلی باهاش جور شده بود و بهش عادت کرده بود اونو مثل بچه خودش می‌دونست. تا اینکه به یک بیماری سخت مبتلا شد. خانومم بیمار شده بود و منم که وضع مالی افتضاحی داشتم نتونستم مخارج درمانش رو جور کنم. از طرفی خرج و مخارج بچه هم کم نبود منم که صبح تا شب باید کارگری می‌کردم و جون می‌دادم تا بتونم ذره‌ای از هزینه‌های درمان خانومم رو جور کنم. این شد که کم آوردم کم آوردم و بزرگ‌ترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم. چون تک و تنها نمی‌تونستم به بچه رسیدگی کنم به یک پرورشگاه رفتم و بچه رو تحویلشون دادم و گفتم که جلو در خونم پیداش کردم. اونا هم بعد از انجام چند سوال و جواب و گرفتن کارت شناسایی من و امضای چندتا کاغذ بچه رو تحویل گرفتند. ازاون روز به بعد شبانه روزی کار می‌کردم تا بتونم خرج درمان زنم رو جور کنم اما وقتی زنم فهمید که بچه رو گذاشتم پرورشگاه هر شب توی بیمارستان گریه می‌کرد. این‌قدر غصه خورد و ناراحت بود که من مثل سگ پشیمون شدم. تا اینکه بعد از چند ماه درد و عذاب خانومم از دنیا رفت و من موندم و یک دنیا تنهایی و بدبختی و عذاب وجدان. بعد از مدتی نتونستم عذاب وجدان رو تحمل کنم رفتم تا بچه رو از پرورشگاه پس بگیرم یا حداقل رسما به فرزندی قبولش کنم اما وقتی رفتم دیدم که اون پرورشگاه تعطیل شده و همه بچه‌ها و کارکنانش به تهران منتقل شدند. دیگه راهی برای برگشت نمونده بود. اونجا بود که فهمیدم که این عذاب رو باید تا آخر عمرم به دوش بکشم. دیگه میلی به زندگی نداشتم زندگیم نابود شده بود و من دیگه خسته شده بودم. اومدم توی این جنگل و بدور از آدم‌های دیگه به زندگیم ادامه دادم. خودم رو با شکستن هیزم و جمع آوری گیاه‌ها و این چیزا مشغول می‌کنم تا روزگار بگذره. این دلیل انزوای منه. حالا شما بگید. چی باعث شد تا مهمون کلبه من بشید؟ شایان سیگارش را از دهانش دور کرد و دود را بیرون داد و گفت: من همون بچه‌ایم که گذاشتی پرورشگاه. پیرمرد با شنیدن این حرف یکه خورد. - تو... تو همون بچه کوچولویی؟ باورم نمیشه... نه...این امکان نداره. شایان بی‌توجه به استرسی که باعث لرزش پیرمرد شده بود گفت: چرا، خودمم. همون بچه نحسی که باعث از هم پاشیده شدن چند تا خانواده شده... پیرمرد که نمی‌توانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت: نه پسرم اینو نگو تو باعث پاشیده شدن زندگی کسی نشدی. بلکه این اون افراد بودند که لیاقت داشتنت رو نداشتند. حسنا بلند شد و یک لیوان آب برای پیرمرد آورد و گفت: پدر جان یکم آب بخورین حالتون بهتر بشه. شایان: از فتاح آدرسی داری؟ باید برم ببینمش باید دلیل این کارش رو بدونم. باید بدونم چرا منو از خودش روند و رفت پی زندگی خودش. باید بدونم که مشکلی که اون شب ازش حرف می‌زد چیه. پیرمرد که کمی با نوشیدن آب حالش جا آمده بود گفت: آره پسرم باید بدونی این راز سر به مهر باید مشخص بشه. پدرت این روزا وضعش خیلی خوب شده یکی از بزرگترین سرمایه دارای شیرازه. هر کسی نمی‌تونه باهاش ملاقات کنه. شایان: شما آدرسش رو بدید من می‌دونم چطور باهاش ملاقات کنم. پیرمرد آدرس را به شایان گفت و شایان آن را دقیق یادداشت کرد. واقعا پیرمرد عجیبی بود حافظه‌اش همه‌چیز را ثبت کرده بود. شایان: از مادرم خبری نداری؟ - مادرت. خدا بیامرزدش طبق گفته پدرت سر زایمان عمرش رو داد به تو و خودش رفت. رفت تا به پسرش زندگی بده. شایان نفس عمیقی کشید و گفت: همیشه یه حسی بهم می‌گفت که مادرم مرده. اگه زنده بود شاید الان سرنوشت من با اینی که الان هست زمین تا آسمون فرق می‌کرد. می‌دونی کجا دفنه؟ پیرمرد: نه والا چیزی به من نگفت اگه با پدرت ملاقات کردی حتما سراغش رو بگیر. مادری که سر زایمان از دنیا بره جاش حتما تو بهشته. حتما برو سر مزارش اون توی سرنوشتت تقصیری نداشت هر چی بود زیر سر پدرت بود پسرم. -  باشه باید دلیل کاری که پدرم کرد رو بفهمم اون موقع شاید بتونم به یک قضاوت درست برسم. حسنا از جایش برخاست. شایان: کجا میری؟ -  هیچ جا می‌خوام یه دوری همین اطراف بزنم. شایان: زیاد دور نشو نمی‌خوام توی جنگل گم بشی حسنا: چشم شایان رو به پیرمرد گفت: خب این به اصطلاح پدر من الان چه شغلی داره؟ چیکارست؟ پیرمرد: والا منم نمی‌دونم ولی بعد از اینکه تو رو به من داد بعد چند ماه وضع مالیش از این رو به اون رو شد. ‌ @s_mojtabard
برخیز... برخیز و اسب سپید آرزوهایت را زین کن. که پای پیاده به جایی نخواهی رسید. @s_mojtabard
زندگی دردیست که درون سینه می‌جوشد زندگی خاطره‌ایست از هم آغوشی عشق و نفرت زندگی فاصله‌ایست بین آغاز تپیدن و سکون زندگی لحظه‌ای تنهایی و یک لحظه سرور زندگی واژه سردیست که گرمایش عشق طعم تلخیست که رویایش عشق زندگی شاخه گلی است به دست کودک زندگی آواریست از حسرت زندگی حال خوش امروز است. @s_mojtabard
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم با عقل آب عشق به یکجو نمی‌رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم @s_mojtabard