صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۹۸ شروین بدون اینکه سربلند کند گفت: - خب به جمالت! شاهرخ آبمیوه اش را روی میز گذاش
#رمان_هاد
پارت۹۹
موبایلم کوک بود
- خوبه. پس تا لباست رو می پوشی منم آماده میشم
*
شروین ایستاد و رو به شاهرخ که جلوتر از او می رفت گفت:
- صبر کن شاهرخ، من خسته شدم
و همانجا نشست. شاهرخ راه رفته را برگشت و روبرویش روی تخته سنگی نشست. شروین که نفسش بند آمده بود بطری آبش را درآوردتا آب بخورد. شاهرخ خنده کنان گفت:
- هر کارت کنن بچه سوسولی!
شرون در بطری آبش را بست:
- کی صبحونه می خوریم؟
شاهرخ اشاره ای به بالادست کرد.
- کنار اون درخت!
- پس سهم منم بخور. من تا اونجا دیگه مردم!
- قول میدم به وصیتت عمل کنم. خستگیت تموم شد؟ بریم؟
شروین نگاهی به شهر انداخت و گفت:
-بارون دیشب دودش رو کمتر کرده
بعد با مکثی کوتاه رو به شاهرخ گفت:
- میشه یه سوالی ازت بپرسم؟
-حتماً
- تو مشکلت چیه؟
- توی سیریش! مثل مار چنبره زدی رو زندگیم!
- جدی پرسیدم
شاهرخ با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مشکلی ندارم. چرا تهمت می زنی؟
- پس چرا اونجور گریه می کردی؟
-اینجور که معلومه نماز خوندن و این حرفها خیلی برات عجیبه!
شروین دوباره کمی از آب بطری اش را سر کشید و گفت:
- تعجب می کنم که تو چطور اون موقع شب از خوابت می زنی برای همچین کاری! نماز رو می گم
- مگه چه جور کاریه؟
-بی فایده! اون اوایل که جوگیر بودم یه چند ماهی نماز خوندم اما کار بی فایده ای بود. منم ولش کردم
- به فرض هم که بی فایده باشه تازه می شه مثل این همه کار بی فایده که شبانه روز می کنیم. از بین این همه کار بیخود گیر دادی به این هفده رکعت؟قبول کن که این دلیلت منطقی نیست. در ثانی بستگی داره فایده رو چی معنی کنی!
- چیزی رو عوض نمی کنه
- چیزی رو عوض می کنه که برای عوض کردنش تلاش کنی
- اون که میشه تلاش من!
- نماز بهت یاد میده برای تغییر چی تلاش کنی
شروین بیسکوئیتی را از کوله اش بیرون آورد و همانطور که بازش می کرد گفت:
- پس اگر یکی نخواست چیزی رو عوض کنه نیازی نداره نماز بخونه
- فقط یه مرده نیاز به تغییر نداره
- اما بعضی چیزا رو اگر کوه انرژی هم باشه نمی تونه عوض کنه
شروین این را گفت،گازی به بیسکوئیت زد و گفت:
- مثلا من هیچ وقت نمی تونم رفتار پدر و مادرم رو عوض کنم
- لازم نیست همیشه شرایط رو تغییر بدی. گاهی باید خودت رو عوض کنی تا بتونی دردها رو تحمل کنی. نمیشه همه دنیا رو مطابق میل خودمون کنیم اما می تونیم یاد بگیریم باهاش کنار بیایم
- پس ازم می خوای یه ترسو باشم و به جای جنگیدن وفق پیدا کنم
- فکر نمی کنم بشه اسم فرار از خونه رو جنگیدن گذاشت. همه فکر می کنن جنگیدن یعنی کارای پرهیجان کردن اما گاهی تحمل کردن یه مشکل، بی سر و صدا بزرگترین کاره. گاهی برای حل مشکلات باید بتونی اونا رو نادیده بگیری
شروین بسته بیسکوئیت را به طرف شاهرخ تعارف کرد:
- گیرم حرفت درست. اما به نظر من دین و نماز هیچ ربطی به این چیزا نداره
شاهرخ با دستش تعارف را رد کرد :
- کاش اونقدر که به حرف دکترها اعتماد داشتیم و بی چون و چرا به نسخه هاشون عمل می کردیم به خدا هم اعتماد می کردیم و برای انجام نسخش اینقدر چون و چرا نمی کردیم و نظر شخصی نمیدادیم. مشکل ما اینه که همه چیز رو با حساب خودمون می سنجیم!
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۹۹ موبایلم کوک بود - خوبه. پس تا لباست رو می پوشی منم آماده میشم * شروین ایستاد
#رمان_هاد
پارت۱۰۰
این را گفت و به دور دستها خیره شد.
- دکترها نتیجه کارشون معلومه. آدم عمل می کنه می فهمه که بیماریش خوب میشه
- چون نسخه رو بی کم و کاست عمل می کنیم. وقتی دوره درمان رو کامل نکنی نمی تونی یقه دکتر رو بگیری چون کوتاهی از خودت بوده. بارها کوتاهی می کنیم اما اگه یه بار نماز خوندیم یا کار خوبی کردیم هزار جور منت سرخدا میذاریم و توقع می گیریم که چرا بهمون وحی نمیشه! تو به حرف سعید اعتماد کردی در حالی که میدونستی راهش به دردت نمی خوره اما چون دوستت بود پذیرفتی که قصدش کمکه. حالا چرا باور نمی کنیم خدا به اندازه رفیقمون دوستمون داشته باشه؟ چه بدی به ما کرده که ناامیدی های شیطان رو در موردش باور می کنیم اما کمکهاش رو نمی بینیم؟ چرا فکر می کنیم اگر کار خوبی کردیم نیاز اونه؟ ما به خدا اعتقاد داریم اما اعتماد نداریم
چند لحظه ای سکوت کرد، چشمهایش را بست، نفس عمیقی کشید و در حالی که بلند می شد گفت:
- فکر کنم به اندازه کافی خستگیت رفع شد. پاشو که اگه به تو باشه ناهار رو اونجا می خوریم!
کوله اش را روی دوشش انداخت و راه افتاد شروین هم بلند شد...
ظرف مربا را جلوی شروین گذاشت و گفت:
-اینطور که معلومه قراره من بمیرم نه تو!
- چرا؟
شروین آنقدر هولکی می خورد و دهانش پر بود که کلماتش واضح نبود.
شاهرخ از فلاسک مسافرتی کوچک دو تا چایی ریخت و همانطور که لپ هایش را باد می کرد و ادای شروین را در می آورد گفت:
- چون اینجوری که تو با اشتها می خوری چیزی به من نمی رسه. خوبه قبلش یه بسته ساقه طلایی رو تموم کردی !
شروین خندید. لقمه پرید تو گلویش. شاهرخ لیوان چای را دستش داد. بعد برگشت به طرف شهر
- هنوز رابطتت با سعید شکر آبه؟
- دیروزاومده منت کشی! البته بیشتر فکر کنم اومده بود خبرهای باشگاه رو بیاره
- مگه چه خبره؟
شروین سر تکان داد:
- نمی دونم اما باید یه خبری باشه. خیلی سعی داشت منو تحریک کنه که بریم باشگاه
- میری؟
- بدم نمیاد یه سر و گوشی آب بدم. البته اگر تو هم بیای
- چرا من؟ ضربه به جدید یاد گرفتی می خوای رو من امتحان کنی؟
-آرش می خوادعذرخواهی کنه
- از تو؟
- نه از تو، بابت اتفاق اون شب
شاهرخ ابروهایش را بالا برد:
- جالبه
- منم برای همین می گم. می خوام ببینم چه خبره که آرش از این تریب ها برداشته. غلط نکنم ماجرا یه چیز دیگه است. میای؟
قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد صدای موبایلش بلند شد. پیامکش را که خواند ابروهایش را بالا برد. شروین پرسید:
- خب؟ میای؟
- آره، به شرطی که هر اتفاقی افتاد بتونی خودت رو کنترل کنی
شروین سری تکان داد چایی اش را سر کشید و در حالیکه دراز می کشید و از لابه لای برگهای درخت بالای سرش به آسمان خیره می شد گفت:
-چه شود!
*
وارد کلاس که شد سعید صدایش زد. همانطور که می نشست کیفش را پشت صندلی جلویش آویزان کرد و گفت:
-فکر کردم خیلی دیراومدم
- بازخواب موندی؟
- مگه تو خونه شاهرخ آدم می تونه بخوابه؟
-خوب حال می کنی ها! خونه استاد تلپ شدن چه جوریاست؟ مدرک خاصی می خواد؟ فکر کنم آدمو جو درس می گیره
شروین دفترش را درآورد و گفت:
-راستی دیروز تو سایت نگاه کردم. حسینی هنوز نمره ها رو نزده!
- دیدی گفتم آدم جوگیر میشه
استاد وارد کلاس شد هر دو نیم خیز شدند و دوباره نشستند. شروین دفترش را درآورد و گفت:
-فردا شب می رم باشگاه. تو هم میای؟
-مهدوی هم میاد؟
-آره
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
🌀 تئوریزهکردن ترس، انگار یکی از رسالتهای برخی اهل علم در حوزه و دانشگاه است!
🔻 #از_غیر_خدا_نترسیم (ج۱) - ۱
🔹 همه میدانند که ترسیدن چیز خوبی نیست؛ ولی آنجایی که انسان شروع میکند به توجیهکردنِ ترس یا تئوریزهکردن ترس، آغاز همۀ گرفتاریهاست و فاجعۀ بشری و انسانی در اینجاها رخ میدهد.
🔹 توجیهکردن ترس و بالاتر از آن «تئوریزهکردن ترس» انسان را بدبخت میکند و الّا اگر انسان از یک چیزهایی بترسد و بگوید «بله من میترسم» با اینکار، انگار راه نجات را برای خودش باز گذاشته و موجب انحراف جامعه هم نمیشود.
🔹 اگر کسی بگوید: «من از فقر میترسم، از دشمن میترسم، از ضررکردن میترسم...» چنین کسی، خودآگاهی دارد و ترس خودش را توجیه نمیکند. اما کسی که بترسد ولی ترس خود را توجیه کند، این خیلی بد است.
🔹 تئوریزهکردن ترس، خیلی بدتر از توجیهکردن ترس است. انگار یکی از رسالتهای برخی از اهل علم در حوزه و دانشگاه این است که ترس را تئوریزه کنند!
🔹 آنهایی که در حوزه میخواهند ترس را تئوریزه کنند، با ادبیات دینی و گزارههای دینی، این جنایت را انجام میدهند و آنهایی که در دانشگاه میخواهند ترس را تئوریزه کنند، با ادبیات غیردینی، ادبیات تجربی و علوم اجتماعی و حقوقی و...، شروع میکنند به تئوریزهکردن ترس.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه تهران - ۹۸.۱۰.۱۷
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۰۰ این را گفت و به دور دستها خیره شد. - دکترها نتیجه کارشون معلومه. آدم عمل می کن
#رمان_هاد
پارت101
آره میام. می خوام قیافه آرش رو موقع معذرت خواهی ببینم
فصل بیستم
شاهرخ در را قفل کرد و سوار ماشین شد. شروین مثل همیشه آرام رانندگی می کرد.
- می خوای من با پدر و مادرت حرف بزنم؟
- برای چی؟
- شاید اگر نفر سومی مشکلت رو بهشون بگه اوضاع بهتر بشه
- امشب بر می گردم خونه
- گاهی مثل بچه ها می شی. نگفتم بری، گفتم مشکلت رو حل کنیم، این دو تا خیلی فرق داره
شروین کمی سکوت کرد و گفت:
- به نظرت فایده داره؟ می ترسم اوضاع بدتر بشه
- بدتر از این؟
شروین شانه ای بالا انداخت .بعد فرمان را چرخاند و پرسید:
- این چند روز خیلی تو فکری
- چیزی نیست
- حتماً؟
- آره
کمی که گذشت شروین دوباره پرسید:
- اون روز که رفتیم بیمارستان ، اون دوستت، منظورش از گروه چی بود؟
- علی؟
شروین به ماشین جلویی اش بوق زد:
- آره
- علی معتقده آدم هائی مثل ما توی جامعه خیلی پذیرش ندارن. اسممون رو گذاشته مطرودان آرمانگرا
شاهرخ این را گفت و خندید.
- خب آرمانگرا نباشید
- تا آرمانی فکر نکنی آرمانی زندگی نمی کنی
- خب نکنی. بهتر از اینه که طرد بشی
- بستگی داره برای چی طرد بشی
- می خوای بگی تو خوب تر از بقیه هستی برای همین طرد شدی؟ یعنی هیچ کس دیگه خوب نیست؟
شاهرخ سری به علامت نفی تکان داد:
- من همچین حرفی نزدم. گفتم هدف من با بقیه فرق داره و این باعث جدائی میشه
- از کجا هدف بقیه رو می دونی؟
- کارهاشون نشون میده به چی فکر می کنن
شروین دنده را عوض کرد:
- علی رو نمی دونم ولی تو عجیبی
- اما من از بقیه تعجب می کنم! از آدم هائی که جواب محبت ها رو با بی اعتنائی می دن. مشکل ما آدم
ها اینه که اون چیزی که هستیم رو با اون چیزی که باید باشیم اشتباه می کنیم.
- این حرف ها کلیشه ای شده. تکراریه
- چون فقط گفتیم اما عمل نکردیم. هیچ وقت از خودمون سئوال نکردیم حقیقت چیه. نپرسیدیم من کجای
این دنیا ایستادم و کجا باید باشم. همیشه دنبال یکی می گردیم که تقصیرها رو بندازیم گردن اون
شروین نگاهی به شاهرخ کرد. یکدفعه ماشین پت پتی کرد و سرعتش کم شد. ماشین را کنار خیابان
برد. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. شاهرخ هم پیاده شد و کنارش ایستاد.
- چشه؟
شروین دستش را بیرون کشید و گفت:
- نمی دونم! تازه سرویسش کرده بودم
بعد یک قدم عقب آمد دستش را به طرف ماشین گرفت و گفت:
- حالا چه کارش کنم؟
- خب زنگ بزن به این تعمیرکارهای سیار ...
روی جدول کنار خیابان نشسته بودند. شاهرخ پرسید:
- نگفت چقدر طول می کشه
- حداقل یک ساعت!
صدای گوشی شروین بلند شد. جواب داد:
- بله، ... نه، نمی تونم بیام، ماشین خراب شده!خب من چکارکنم؟حالا تو چته؟آرش یه شب دیگه معذرت
بخواد، نمیشه؟خیلی خب باشه
و قطع کرد.
- سعید بود. معلوم نیست چشه . انگار تقصیر منه ماشین خراب شده
- پس اون مقصره که ماشینت خرابه؟ ماشین توئه دیگه!
- باید خبری باشه. این واسه یه معذرت خواهی، اینجور حرص نمی خوره
- خب تو برو، من ماشینو می برم
- ولش کن. مهم نیست
- تعارف نمی کنم. اینجوری هم از ماجرا سر درمیاری، هم دوستت ناراحت نمیشه!
شروین متفکرانه به شاهرخ چشم دوخت.
- مطمئنی؟
شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت تأیید تکان داد.
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت101 آره میام. می خوام قیافه آرش رو موقع معذرت خواهی ببینم فصل بیستم شاهرخ در را ق
#رمان_هاد
پارت۱۰۲
- باشه. بیا این سوئیچ
شاهرخ سوئیچ را گرفت:
- یادت باشه هیچ آرشی وجود نداره!
شروین سری تکان داد و کنار خیابان رفت ...
ساعت 22 بود که برگشت کلید انداخت و در را باز کرد. چراغ ها خاموش بود فقط نور کمرنگی از
اتاق شاهرخ به بیرون پنجره درز می کرد. آرام وارد خانه شد. کفش هایش را درآورد و پاورچین پاورچین راهرو را طی کرد و پشت در اتاق شاهرخ ایستاد. درز در باز بود. یواش سرک کشید. شاهرخ کنار تختش نشسته بود و نور چراغ خواب کتابی را که در دست داشت روشن می کرد. راست شد و در
زد . شاهرخ با کمی مکث جواب داد:
–بیا تو
کتابی را که دستش بود بست، بوسید و روی میز کنار تخت گذاشت، عینکش را برداشت و رو به شروین که انتهای تخت نشسته بود گفت:
- علیک سلام
- ببخشید، سلام
- خب؟
- بد نبود
شاهرخ مایوسانه پرسید:
- همین؟
شروین در حالی که معلوم بود آب و تاب الکی به ماجرا می دهد گفت:
- نه، آرش کلی گریه کرد و گفت چقدر از رفتارش پشیمون شده. به دست و پام افتاد، خلاصه متنبه شده
بود
- می خواستی بهش بگی حالا خیلی خودش رو اذیت نکنه
- بهش گفتم. اونم کوتاه اومد
شاهرخ خندید.
- منظورم سعید بود آتیشش خوابید؟
- نه! بدتر آتیشی شد وقتی دید تو نیستی. نمی دونستم اینقدر بهت علاقه داره! بروز نداده بود
شاهرخ خمیازه ای کشید و شروین پرسید:
- چرا نخوابیدی؟
- ترجیح دادم بیدار بمونم تا اینکه با صدای کوبیدن در بیدار شدم!
- این تیکه بود دیگه؟ محض اطلاعتون کلید یدکتون رو دادین به من!
- گفتم از شانس من گمش می کنی
شروین خمیازه کنان گفت:
- من خیلی خسته ام. می رم بخوابم
و همانطور که از اتاق خارج می شد گفت:
- راستی من از درز در سرک کشیدم ببینم خوابی یا بیدار. فعلا شب بخیر
شروین که رفت شاهرخ چراغ خواب را خاموش کرد و خوابید.
*
موبایل شروع کرد به زنگ زدن. قبل از اینکه بتواند سرو صدا راه بیندازد دست شروین تالاپ رویش افتاد و ساکتش کرد. 5:15 دقیقه بود. آرام بلند شد و خودش را لب پنجره رساند. نور چراغ حیاط کمرنگ بود اما می شد شاهرخ را دید که لب حوض نشسته بود و آستین هایش را بالا می زد. شروین
جوری پشت پنجره ایستاد که شاهرخ او را نبیند. وقتی وضو گرفتن شاهرخ تمام شد. شروین هم پرید و خزید توی رختخواب و چشم هایش را روی هم گذاشت ولی گوش هایش را تیز کرد. وقتی مطمئن شد که شاهرخ توی اتاقش رفته بلند شد و پاورچین خودش را پشت اتاق شاهرخ رساند. گوشش را به در چسباند.
صدای ملایمی می آمد که بعضی قسمت ها را بلند می خواند. از لای در شاهرخ را می دید که نماز می خواند و یا به قول شروین دولا و راست می شد. نماز که تمام شد مثل همیشه سجده ای کوتاه، شمارش تسبیح و بعد سجاده را جمع کرد و خوابید. شروین هم برگشت توی رختخوابش. نگاهی به ساعت کرد.
5:20 بود. فقط پنج دقیقه! پتو را روی سرش کشید.
وارد دانشکده که شدند شلوغی جمعیت در گوشه ای توجهشان را جلب کرد. با کنجکاوی به طرف جمعیت رفتند. از بین جمعیت جلو رفت و از کنار دستی اش پرسید:
- اینجا چه خبره؟
پسربا چشم هایش به دور اشاره کرد. شروین نگاهش را در امتداد اشاره پسر جلو برد. باورش نمی شد.
سعید بود که دست ها را پشت سر گذاشته بود و کلاغ پر جلو می رفت. خنده اش گرفت و به شاهرخ
گفت:
- نگاه کن، سعید خل شده
و به سعید اشاره کرد. شاهرخ سعید را که دید متعجبانه لبخند زد. شروین دوباره از بغل دستی اش
پرسید:
- قضیه چیه؟
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
💥 نفاق یعنی پذیرشِ «ظاهر دین» و انکارِ «باطن دین»
💥 منافق کسی است که از «ولایت» بهرهمند نیست و «راه خدا» را همراه با «ولیّ خدا» نمیرود!
💠 استاد سید محمدمهدی میرباقری:
🔹 «موضعگيري انسانها نسبت به ولايتالله موجب ميشود که سه دسته شوند: عدهاي ميپذيرند، عدهاي کفر ميورزند و عدهاي هم نفاق به خرج ميدهند. نفاق يعني ظاهر دین را ميپذيرند و باطن آن را انکار ميکنند.»
🔹 «منافقين يعني آنهايي که ظاهر اسلام را دارند و باطنش را ندارند و از ولايت برخوردار نيستند.
«يَوْمَ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَرَاءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا». منافقین و منافقات [در روز قیامت] به مؤمنين _ يعني به کساني که داراي ولايت هستند و به امام رسيدهاند و راه خدا را با امام ميروند و در پرتو اين چراغ روشن حرکت ميکنند_ ميگويند، يک مهلتي بدهيد تا ما يک شعله از چراغ شما بگيريم... .
اگر کسي در دنيا به امام(ع) نرسد، در عالم برزخ هم به امام(ع) راهي ندارد؛ لذا کساني که در دنيا با امام(ع) نبودند به مؤمنين ميگويند: «انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُّورِكُمْ» اما به آنها گفته ميشود: «ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا».
🔹 «اگر کسي طريق عبوديت خدا را طي کند و در ظاهر، عبوديت را ملتزم باشد، اما در باطن نباشد، اين مرتبهاي از نفاق است. در روايات، نفاق يک مفهوم عام دارد، فرمود اگر در نماز، خضوعت بيشتر از خشوعت باشد اين نفاق است. خضوع، ظاهر خشوع است. يعني نفاق امري است که از اينجا شروع مي شود که انسان متظاهر است و باطنش به اندازه ظاهرش نيست. البته اينها نفاقهايي است که قابل عفو است.
اما يک نفاقي هست که انسان ظاهر دين را قبول دارد ولي باطن دين را قبول ندارد. ظاهر دين همين اعتقادات و مناسک و فقه است، ولي باطن دين جريان ولايت است. اگر کسي آن را قبول نداشت منافق است.
در قرآن کريم آمده است: «وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَ بَاطِنَةً». روايتي ذيل اين آيه نقل شده است که فرمودند نعمت ظاهري همين دين و نبوت و توحيدي است که خيليها دارند، ولی نعمت باطني، ولايت ماست. کسي که ظاهر را قبول دارد باطن را قبول ندارد منافق است و اصل نفاق هم همين است. این نفاق، گاهی خودآگاه و گاهی ناخودآگاه است.»
☑️
💥 در فتنهها، باطنها آشکار میشود و صف منافقین جدا میشود.
💠 استاد سید محمدمهدی میرباقری:
«فتنههاي بسيار سنگيني ميخواهد تا صفوف جدا شوند. کوره جنگ صفين را بايد حضرت امیرالمؤمنین (عليه السلام) داغ کند و کار به بر سر نيزه رفتن قرآن برسد تا صف خوارج جدا شود و باطنها آشکار گردد؛ «أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُونَ»(عنكبوت/۲)
در امتحانهاي سنگين است که وقتي کوره داغ ميشود، ناخالصيها از طلا جدا ميشود و جبهه نبي اکرم (صلي الله عليه وآله) خالص ميشود و جهنميها جهنمي ميشوند «فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ»(أنفال/۳۷).
حضرت نبی اکرم(ص) و اهل بیت(ع) منافقین را نميشناختند؟ بله به خوبي ميشناختند، ولي براي اينکه حرکت عالم به طرف خداي متعال سريعتر شود، منافقين را تحمل کردند و ميدانهايي را [هم] طراحي کردند که در اين ميدانها صفوف از هم جدا ميشود، مانند جنگ صفين و روز عاشورا.»