🌀 تئوریزهکردن ترس، انگار یکی از رسالتهای برخی اهل علم در حوزه و دانشگاه است!
🔻 #از_غیر_خدا_نترسیم (ج۱) - ۱
🔹 همه میدانند که ترسیدن چیز خوبی نیست؛ ولی آنجایی که انسان شروع میکند به توجیهکردنِ ترس یا تئوریزهکردن ترس، آغاز همۀ گرفتاریهاست و فاجعۀ بشری و انسانی در اینجاها رخ میدهد.
🔹 توجیهکردن ترس و بالاتر از آن «تئوریزهکردن ترس» انسان را بدبخت میکند و الّا اگر انسان از یک چیزهایی بترسد و بگوید «بله من میترسم» با اینکار، انگار راه نجات را برای خودش باز گذاشته و موجب انحراف جامعه هم نمیشود.
🔹 اگر کسی بگوید: «من از فقر میترسم، از دشمن میترسم، از ضررکردن میترسم...» چنین کسی، خودآگاهی دارد و ترس خودش را توجیه نمیکند. اما کسی که بترسد ولی ترس خود را توجیه کند، این خیلی بد است.
🔹 تئوریزهکردن ترس، خیلی بدتر از توجیهکردن ترس است. انگار یکی از رسالتهای برخی از اهل علم در حوزه و دانشگاه این است که ترس را تئوریزه کنند!
🔹 آنهایی که در حوزه میخواهند ترس را تئوریزه کنند، با ادبیات دینی و گزارههای دینی، این جنایت را انجام میدهند و آنهایی که در دانشگاه میخواهند ترس را تئوریزه کنند، با ادبیات غیردینی، ادبیات تجربی و علوم اجتماعی و حقوقی و...، شروع میکنند به تئوریزهکردن ترس.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه تهران - ۹۸.۱۰.۱۷
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۰۰ این را گفت و به دور دستها خیره شد. - دکترها نتیجه کارشون معلومه. آدم عمل می کن
#رمان_هاد
پارت101
آره میام. می خوام قیافه آرش رو موقع معذرت خواهی ببینم
فصل بیستم
شاهرخ در را قفل کرد و سوار ماشین شد. شروین مثل همیشه آرام رانندگی می کرد.
- می خوای من با پدر و مادرت حرف بزنم؟
- برای چی؟
- شاید اگر نفر سومی مشکلت رو بهشون بگه اوضاع بهتر بشه
- امشب بر می گردم خونه
- گاهی مثل بچه ها می شی. نگفتم بری، گفتم مشکلت رو حل کنیم، این دو تا خیلی فرق داره
شروین کمی سکوت کرد و گفت:
- به نظرت فایده داره؟ می ترسم اوضاع بدتر بشه
- بدتر از این؟
شروین شانه ای بالا انداخت .بعد فرمان را چرخاند و پرسید:
- این چند روز خیلی تو فکری
- چیزی نیست
- حتماً؟
- آره
کمی که گذشت شروین دوباره پرسید:
- اون روز که رفتیم بیمارستان ، اون دوستت، منظورش از گروه چی بود؟
- علی؟
شروین به ماشین جلویی اش بوق زد:
- آره
- علی معتقده آدم هائی مثل ما توی جامعه خیلی پذیرش ندارن. اسممون رو گذاشته مطرودان آرمانگرا
شاهرخ این را گفت و خندید.
- خب آرمانگرا نباشید
- تا آرمانی فکر نکنی آرمانی زندگی نمی کنی
- خب نکنی. بهتر از اینه که طرد بشی
- بستگی داره برای چی طرد بشی
- می خوای بگی تو خوب تر از بقیه هستی برای همین طرد شدی؟ یعنی هیچ کس دیگه خوب نیست؟
شاهرخ سری به علامت نفی تکان داد:
- من همچین حرفی نزدم. گفتم هدف من با بقیه فرق داره و این باعث جدائی میشه
- از کجا هدف بقیه رو می دونی؟
- کارهاشون نشون میده به چی فکر می کنن
شروین دنده را عوض کرد:
- علی رو نمی دونم ولی تو عجیبی
- اما من از بقیه تعجب می کنم! از آدم هائی که جواب محبت ها رو با بی اعتنائی می دن. مشکل ما آدم
ها اینه که اون چیزی که هستیم رو با اون چیزی که باید باشیم اشتباه می کنیم.
- این حرف ها کلیشه ای شده. تکراریه
- چون فقط گفتیم اما عمل نکردیم. هیچ وقت از خودمون سئوال نکردیم حقیقت چیه. نپرسیدیم من کجای
این دنیا ایستادم و کجا باید باشم. همیشه دنبال یکی می گردیم که تقصیرها رو بندازیم گردن اون
شروین نگاهی به شاهرخ کرد. یکدفعه ماشین پت پتی کرد و سرعتش کم شد. ماشین را کنار خیابان
برد. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. شاهرخ هم پیاده شد و کنارش ایستاد.
- چشه؟
شروین دستش را بیرون کشید و گفت:
- نمی دونم! تازه سرویسش کرده بودم
بعد یک قدم عقب آمد دستش را به طرف ماشین گرفت و گفت:
- حالا چه کارش کنم؟
- خب زنگ بزن به این تعمیرکارهای سیار ...
روی جدول کنار خیابان نشسته بودند. شاهرخ پرسید:
- نگفت چقدر طول می کشه
- حداقل یک ساعت!
صدای گوشی شروین بلند شد. جواب داد:
- بله، ... نه، نمی تونم بیام، ماشین خراب شده!خب من چکارکنم؟حالا تو چته؟آرش یه شب دیگه معذرت
بخواد، نمیشه؟خیلی خب باشه
و قطع کرد.
- سعید بود. معلوم نیست چشه . انگار تقصیر منه ماشین خراب شده
- پس اون مقصره که ماشینت خرابه؟ ماشین توئه دیگه!
- باید خبری باشه. این واسه یه معذرت خواهی، اینجور حرص نمی خوره
- خب تو برو، من ماشینو می برم
- ولش کن. مهم نیست
- تعارف نمی کنم. اینجوری هم از ماجرا سر درمیاری، هم دوستت ناراحت نمیشه!
شروین متفکرانه به شاهرخ چشم دوخت.
- مطمئنی؟
شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت تأیید تکان داد.
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت101 آره میام. می خوام قیافه آرش رو موقع معذرت خواهی ببینم فصل بیستم شاهرخ در را ق
#رمان_هاد
پارت۱۰۲
- باشه. بیا این سوئیچ
شاهرخ سوئیچ را گرفت:
- یادت باشه هیچ آرشی وجود نداره!
شروین سری تکان داد و کنار خیابان رفت ...
ساعت 22 بود که برگشت کلید انداخت و در را باز کرد. چراغ ها خاموش بود فقط نور کمرنگی از
اتاق شاهرخ به بیرون پنجره درز می کرد. آرام وارد خانه شد. کفش هایش را درآورد و پاورچین پاورچین راهرو را طی کرد و پشت در اتاق شاهرخ ایستاد. درز در باز بود. یواش سرک کشید. شاهرخ کنار تختش نشسته بود و نور چراغ خواب کتابی را که در دست داشت روشن می کرد. راست شد و در
زد . شاهرخ با کمی مکث جواب داد:
–بیا تو
کتابی را که دستش بود بست، بوسید و روی میز کنار تخت گذاشت، عینکش را برداشت و رو به شروین که انتهای تخت نشسته بود گفت:
- علیک سلام
- ببخشید، سلام
- خب؟
- بد نبود
شاهرخ مایوسانه پرسید:
- همین؟
شروین در حالی که معلوم بود آب و تاب الکی به ماجرا می دهد گفت:
- نه، آرش کلی گریه کرد و گفت چقدر از رفتارش پشیمون شده. به دست و پام افتاد، خلاصه متنبه شده
بود
- می خواستی بهش بگی حالا خیلی خودش رو اذیت نکنه
- بهش گفتم. اونم کوتاه اومد
شاهرخ خندید.
- منظورم سعید بود آتیشش خوابید؟
- نه! بدتر آتیشی شد وقتی دید تو نیستی. نمی دونستم اینقدر بهت علاقه داره! بروز نداده بود
شاهرخ خمیازه ای کشید و شروین پرسید:
- چرا نخوابیدی؟
- ترجیح دادم بیدار بمونم تا اینکه با صدای کوبیدن در بیدار شدم!
- این تیکه بود دیگه؟ محض اطلاعتون کلید یدکتون رو دادین به من!
- گفتم از شانس من گمش می کنی
شروین خمیازه کنان گفت:
- من خیلی خسته ام. می رم بخوابم
و همانطور که از اتاق خارج می شد گفت:
- راستی من از درز در سرک کشیدم ببینم خوابی یا بیدار. فعلا شب بخیر
شروین که رفت شاهرخ چراغ خواب را خاموش کرد و خوابید.
*
موبایل شروع کرد به زنگ زدن. قبل از اینکه بتواند سرو صدا راه بیندازد دست شروین تالاپ رویش افتاد و ساکتش کرد. 5:15 دقیقه بود. آرام بلند شد و خودش را لب پنجره رساند. نور چراغ حیاط کمرنگ بود اما می شد شاهرخ را دید که لب حوض نشسته بود و آستین هایش را بالا می زد. شروین
جوری پشت پنجره ایستاد که شاهرخ او را نبیند. وقتی وضو گرفتن شاهرخ تمام شد. شروین هم پرید و خزید توی رختخواب و چشم هایش را روی هم گذاشت ولی گوش هایش را تیز کرد. وقتی مطمئن شد که شاهرخ توی اتاقش رفته بلند شد و پاورچین خودش را پشت اتاق شاهرخ رساند. گوشش را به در چسباند.
صدای ملایمی می آمد که بعضی قسمت ها را بلند می خواند. از لای در شاهرخ را می دید که نماز می خواند و یا به قول شروین دولا و راست می شد. نماز که تمام شد مثل همیشه سجده ای کوتاه، شمارش تسبیح و بعد سجاده را جمع کرد و خوابید. شروین هم برگشت توی رختخوابش. نگاهی به ساعت کرد.
5:20 بود. فقط پنج دقیقه! پتو را روی سرش کشید.
وارد دانشکده که شدند شلوغی جمعیت در گوشه ای توجهشان را جلب کرد. با کنجکاوی به طرف جمعیت رفتند. از بین جمعیت جلو رفت و از کنار دستی اش پرسید:
- اینجا چه خبره؟
پسربا چشم هایش به دور اشاره کرد. شروین نگاهش را در امتداد اشاره پسر جلو برد. باورش نمی شد.
سعید بود که دست ها را پشت سر گذاشته بود و کلاغ پر جلو می رفت. خنده اش گرفت و به شاهرخ
گفت:
- نگاه کن، سعید خل شده
و به سعید اشاره کرد. شاهرخ سعید را که دید متعجبانه لبخند زد. شروین دوباره از بغل دستی اش
پرسید:
- قضیه چیه؟
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
💥 نفاق یعنی پذیرشِ «ظاهر دین» و انکارِ «باطن دین»
💥 منافق کسی است که از «ولایت» بهرهمند نیست و «راه خدا» را همراه با «ولیّ خدا» نمیرود!
💠 استاد سید محمدمهدی میرباقری:
🔹 «موضعگيري انسانها نسبت به ولايتالله موجب ميشود که سه دسته شوند: عدهاي ميپذيرند، عدهاي کفر ميورزند و عدهاي هم نفاق به خرج ميدهند. نفاق يعني ظاهر دین را ميپذيرند و باطن آن را انکار ميکنند.»
🔹 «منافقين يعني آنهايي که ظاهر اسلام را دارند و باطنش را ندارند و از ولايت برخوردار نيستند.
«يَوْمَ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَرَاءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا». منافقین و منافقات [در روز قیامت] به مؤمنين _ يعني به کساني که داراي ولايت هستند و به امام رسيدهاند و راه خدا را با امام ميروند و در پرتو اين چراغ روشن حرکت ميکنند_ ميگويند، يک مهلتي بدهيد تا ما يک شعله از چراغ شما بگيريم... .
اگر کسي در دنيا به امام(ع) نرسد، در عالم برزخ هم به امام(ع) راهي ندارد؛ لذا کساني که در دنيا با امام(ع) نبودند به مؤمنين ميگويند: «انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُّورِكُمْ» اما به آنها گفته ميشود: «ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا».
🔹 «اگر کسي طريق عبوديت خدا را طي کند و در ظاهر، عبوديت را ملتزم باشد، اما در باطن نباشد، اين مرتبهاي از نفاق است. در روايات، نفاق يک مفهوم عام دارد، فرمود اگر در نماز، خضوعت بيشتر از خشوعت باشد اين نفاق است. خضوع، ظاهر خشوع است. يعني نفاق امري است که از اينجا شروع مي شود که انسان متظاهر است و باطنش به اندازه ظاهرش نيست. البته اينها نفاقهايي است که قابل عفو است.
اما يک نفاقي هست که انسان ظاهر دين را قبول دارد ولي باطن دين را قبول ندارد. ظاهر دين همين اعتقادات و مناسک و فقه است، ولي باطن دين جريان ولايت است. اگر کسي آن را قبول نداشت منافق است.
در قرآن کريم آمده است: «وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَ بَاطِنَةً». روايتي ذيل اين آيه نقل شده است که فرمودند نعمت ظاهري همين دين و نبوت و توحيدي است که خيليها دارند، ولی نعمت باطني، ولايت ماست. کسي که ظاهر را قبول دارد باطن را قبول ندارد منافق است و اصل نفاق هم همين است. این نفاق، گاهی خودآگاه و گاهی ناخودآگاه است.»
☑️
💥 در فتنهها، باطنها آشکار میشود و صف منافقین جدا میشود.
💠 استاد سید محمدمهدی میرباقری:
«فتنههاي بسيار سنگيني ميخواهد تا صفوف جدا شوند. کوره جنگ صفين را بايد حضرت امیرالمؤمنین (عليه السلام) داغ کند و کار به بر سر نيزه رفتن قرآن برسد تا صف خوارج جدا شود و باطنها آشکار گردد؛ «أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُونَ»(عنكبوت/۲)
در امتحانهاي سنگين است که وقتي کوره داغ ميشود، ناخالصيها از طلا جدا ميشود و جبهه نبي اکرم (صلي الله عليه وآله) خالص ميشود و جهنميها جهنمي ميشوند «فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ»(أنفال/۳۷).
حضرت نبی اکرم(ص) و اهل بیت(ع) منافقین را نميشناختند؟ بله به خوبي ميشناختند، ولي براي اينکه حرکت عالم به طرف خداي متعال سريعتر شود، منافقين را تحمل کردند و ميدانهايي را [هم] طراحي کردند که در اين ميدانها صفوف از هم جدا ميشود، مانند جنگ صفين و روز عاشورا.»