صالحین تنها مسیر
سالروز ارتحال ملکوتی امام خمینی ره گرامی باد ◾️◾️
برای رسیدن به سعادت واقعی و پایدار
ابتدا باید سعی نمود خود را از مشغوليت های دنيوی دور كنیم،
و سپس بعد از این مقدمه ضروری باید متوجه دل و و مراقب جان خود باشیم، و لحظه اى از آن غافل مشو تا به هر وادى نيفتد.
و در تمام مراحل زندگی باید سعى ما پيوسته در فكر و ذكر خدا باشد و تا با او انس گيریم،
و به واسطه آن به بهجت ابدي و سعادت دائمي نائل گردد.
و چگونه عاقل از چنين مرتبه و موقعيتي دست بر مى دارد و خود را مشغول به زيادي امور دنيا و اين عاريت سرا، مي كند كه نه بقا دارد ، و نه وفا.
🔸🔹🔸
📖📚مطالعه روزانه #کتاب_اخلاقی معراج السعاده و #احادیث کتاب جهاد بانفس
#قرآن #حدیث #اخلاق
🔺
«حضرت روح الله»
و امام خميني به حق از جمله مرداني بود كه به واقع خود را از همه امور فاني جدا ساخته بود و اين چنين دل در گرو حضرت دوست داده بود
امام
در پیشگاه پروردگار، عابدی زاهد بود و در برابر طاغوت همچون شیری غران و برای یارانش الگویی مثال زدنی
🔹«او به معناي واقعي كلمه روح الله بود.»
و به همين سبب اينگونه فرمود كه
با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر میكنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. و از خدای رحمان و رحیم میخواهم كه عذرم را در كوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد.
🔹🔹🔹
خدایا ما را ادامه دهنده مسیری قرار ده که حضرت روح الله، پرچمدار دار آن در عصر ما بود
و ما را از یاران بقیة الله الاعظم، عج الله تعالی فرجه الشریف قرار ده
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
#قرآن #حدیث #اخلاق
ErtehalEmam1393-Shiraz.mp3
5.8M
▪️ز هجر پیر جماران به غم گرفتاریم
🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی
🏴 ویژه ارتحال امام خمینی (ره)
👈 متن شعر:
Meysammotiee.ir/post/301
☑️ @MeysamMotiee
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آهٍ حُسِين، حُزنُكَ يَجري في دَمي
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🔰با زیر نویس فارسی
💠 ویژه #شب_جمعه
آن زمان که نهی از منکر
از کوفه رخت بست،
بی غیرتی چنان اوج گرفت
که جای یاری حسین علیه السلام
به اهل بیتِ اسیرش زل زدند..!
j๑ïท➺ @Dlnvshte🌱
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم
نشان به اینکه
شب جمعه اشك و آهی بود
ببخش روز حسابم اگر گناهی بود💔
تویی که بوده نگاهت همیشه و هرجا
به من ، منی که دلم با تو ،
گاه گاهی بود...
آغازِ یک پایان
روح خدا سلام!
روزی که رفتی، در این دنیا نبودم اما میدانم که چطور از عیار زمین کم شد و زمان در نبودت به سوگ نشست.
آخر تو، همهٔ ایران بودی و مسیر امید را برای همهٔ جهان هموار کردی. تو به ما جرئت انتظار بخشیدی و خواستی تا آمدنش دست از جهاد برنداریم. چراکه هنوز در و دیوار شهر با این جمله زنده است:
«خدایا خدایا! تا انقلاب مهدی، از نهضت خمینی محافظت بفرما!»
صالحین تنها مسیر
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت2⃣3⃣ چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد اس
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت3⃣3⃣
_تو و زینب آرزوی من بودید و هستید؛ اینجوری بغض نکن، منو شرمندهی سیدمهدی نکن!
دستش را روی موهای زینب کشید و گفت:
_گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا!
زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت:
_آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه های زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی روخوب میشناسم! من بی پناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟ نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیامشت شد. درد دارد مرد باشی وبی پناهی را در چشمان همسرت ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را
کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر.
بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که کوه باشد برای دخترکش! حاج علی محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی محکم بودن را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت:
_غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید! حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟
و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت:
_تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که!
زینب چشمان آیه وارش را به ارمیادوخت و معصومانه با بغض سوال کرد:
_بابا؟!
ارمیا با بغضش لبخند زد:
_آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا!
زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت.
حاج یوسفی گفت:
_شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی!
آیه با سری پایین گفت:
_شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟
سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود...
ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کلافه بود،
صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس میزد، مریم معذب شده بود... مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به سمت زینب رفت و آبنبات چوبی اش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم
دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت:
_گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام!
زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت:
_دیگه گریه نمیکنی؟
زینب گفت:
_نه!
و اشکهایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریه های همبازی اش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری