🦋دیگر نوبت پروانگی ماست
باید از پیله تن رها شویم 🦋
🦋پرواز به سویت را آغاز کرده ایم
دُرست شبیه شاپرک ها ...🦋🦋
بافصل سوم رمان بانام
#پروازشاپرک ها🦋
ادامه رمان فصل اول ودوم ....
🦋باما همراه باشید...
تقدیم به نگاه زیباتون😊
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت8⃣2⃣ همه مات شدند که صدای شلیک باحرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت9⃣2⃣
زینب ساداتی که کسی اشک های دلتنگی اش را ندید. زینب ساداتی که کسی بی کسی هایش را ندید. زینب ساداتی که باهمه ی پدر بودن های ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت.
زینب ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدی اش او را بغل کند. بابا مهدی اش او را نوازش کند. اصلا بابا مهدی اش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هر چه باشد فقط باشد... سخت بود و هر چه بیشترفهمید، سخت تر شد. سخت بود و آیه سختی های دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید. آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت: کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها!کاش تو بودی سید!تو بودی، زینبم ته ته چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود.
اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشه مننتونستم جای خالیتو پر کنم
مثل جای خالی تو که نه بامنپر شد، نه با سهمیه ی خانواده شهید پرشد، نه با حقوقت.
جای خالی پدرانه هات رو هیچ کس و هیچ چیزیپر نمیکنه.
مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت: قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازهی خواستگاری میدی؟
زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد. آیه مداخله کرد: یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. انشاءالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده.
مریم انشاءللهای گفت و صورت زینب را بوسید.
زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروک ها، نگاه بدون برق، همین خستگی های مریم او را میترساند. نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟ او بزرگ شده ی دست آیه و ارمیا بود.
ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت0⃣3⃣
این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنت هایش.
هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد. آیه خسته و کلافه به خانه رسید. زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد.
آستین های بالا زده ی پدر، آیه را شرمنده کرد. از حاج علی شرمنده بود.
سن و سالی از او گذشته بود.انجام کارهای ارمیا از توان او خارج بود اما هنوز هم در نبود آیه، حاج علی پدری میکرد برای پسری که پدر ندیده بود و پدری که ارمیا را پسری میدید که هیچ وقت بزرگ شدنش را ندید.
آیه آن شب شوم را به یاد آورد. همان شبی که همسرش را زمین گیر کرد.همان شبی که بیمارستان پر شده بود از بیماران گلوله باران و آیه فکر کرد
(( به کدامین گناه؟))
آن شب و آن خودرو، آن شب و آن موتور سوار، آن شب و تمام گلوله های نشسته در تن ارمیایش!آن شب و دیده ها و ندیده هایش. آن شب و حاج علی سراسیمه، فخر السادات بی تاب، سیدمحمد عاجز شده...
شبی که آیه و زینب سادات وارمیا،مسیح و مریم، همگی در اتاق عمل
بودند. ماشینی که وقتی محمدصادق آن را دید بر زمین افتاد. ایلیا شوک زده شد، رضا و جواد گریه میکردند. وای از آن شبی که همه را به مشهد کشاند. آیه چهار گلوله در تن، زینب دو گلوله در کتف و پهلو، مریم یک گلوله در شانه اش، مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود.
آیه بعد از بهوش آمدنش، سراغ امانت سیدمهدی را گرفت.
فخرالسادات بالای سرِ زینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی ویلچر به دیدن دخترکش برد آیه دست دخترکش را بوییدو بوسید
زینبش تحت تاثیر آرامبخش ها هنوز خواب بود. به سراغ ارمیا رفتند.
بخش مراقبت های ویژه دل آیه را لرزاند
همسرش همسفرش، روی تخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهره اش میبارید.
آیه بغض کرد: محمد!ارمیا چرااینجوریه؟
بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و زهرا خانوم، به سرعت بلند شد: تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟باید استراحت کنی!
آیه اشک چشمانش را پاک کرد: ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو بگو!
سید محمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش را بالا گرفت و پوفی کرد: چی بگم من؟از خدابی خبرا ماشین رو آبکش کردن! پلیس دنبالشونه
آیه میان حرفش آمد: ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم!باز چه خاکی توی سرم شده؟باز چی شده؟
آیه هق هقش بالا گرفت. سید محمد کلافه تر شد: ده تا گلوله از تنش در آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و در آوردنش ریسک بزرگیه.
آیه نگاه اشک آلودش را به همسر مظلومش دوخت...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروز برای همه
💕زوج های جوان
🌸که در سالروز
💕پیوند آسمانی
🌸حضرت علی علیه السلام
💕و حضرت فاطمه زهرا (س)
🌸زندگی مشترک را آغاز
💕میکنند آرزوی بهترینها دارم
🌸الهی خوشبخت بشید