جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
#قسمت_پنجاه_ کوچ غریبانه💔 هجوم بغض امان نداد.قطره های اشک بود که فرو می افتاد.دستم را جلو بردم و آ
#قسمت_پنجاه_ویک
کوچ غریبانه💔
بعد از رفتن بابا احساس آرامش بیشتری می کردم.کنار زهرا سرگرم تهیۀ مخلفات شام بودم که پرسید:
-راستی فهمیدی مسعود کار پیدا کرده؟
-نه...کجا کار پیدا کرده؟
-توی یه شرکت خصوصی تولید رنگ.توی آزمایشگاهش کار می کنه.شکر خدا حقوق خوبی هم داره.
-خوب خدا رو شکر.حقیقتش خیلی نگرانش بودم.حالا دست کم خیالم از طرف اون راحت شد.
تازگی یکی از دوستاشم بهش پیشنهاد کرده بعد از تعطیلات عید،عصرا بره توی آموزشگاهش شیمی درس
بده.بهش گفتم قبول کنه.این جوری تمام روزش مشغوله.
-فکر خوبیه،کاش منم می تونستم خودمو یه جوری مشغول کنم.روزا فکر و خیال دیوونه م می کنه.
-تو چرا نمی ری یه دوره ببینی؟توی این موقعیت فرصت خوبیه.
-چه دوره ای؟
-هر چی دوست داری.ماشین نویسی،آرایشگری،خیاطی یا مثلا حسابداری.بالاخره توی هر کدوم که جا بیفتی می
تونه واست منبع درآمد باشه.با این شوهری که تو داری باید بتونی روی پای خودت بایستی.
-تا به حال به فکرم نرسیده بود.راست می گی،من نباید متکی به ناصر یا حتی بابام باشم.این تعطیلات بگذره حتما
اقدام می کنم.باید بگردم یه موسسۀ خوب پیدا کنم.دوست دارم اول ماشین نویسی رو یاد بگیرم؛بعدشم اگه خدا
بخواد می رم دنبال حسابداری.این جوری خیلی راحت می تونم کار پیدا کنم.
-آفرین دختر خوب.می خوای به مسعود سفارش کنم پی جوی یه موسسۀ خوب باشه؟
-خودم بهش می گم.
-چی رو می گی؟
انگار مدتی می شد که از پشت سر مشغول تماشای ما بود؛احساس شرم باعث شد خودم را جمع و جور کنم.نمی
خواستم برآمدگی اندامم به چشم بیاد.
-مانی می خواد بعد از تعطیلات بره دورۀ ماشین نویسی ببینه.تو خونه حوصله ش از بیکاری سر رفته.گفتم به تو بگم
یه جای خوب و معتبر واسش پیدا کنی.
-از همین فردا دنبالش می گردم.تو دختر با استعدادی هستی،نباید بذاری عمرت به بطالت بگذره.
-احسان،پسر کوچولوی زهرا،دوان دوان خودش را به ما رساند:
-مامان جیش دارم.
زهرا دستش را آب کشید و با عجله او را به طرف دستشویی برد.
نگاهم به آنها بود که دوباره صدای مسعود را شنیدم:
-در ضمن دیگه نبینم از این حرکتای احمقانه بکنی.تو منو سرزنش می کردی،حالا می بینم خودت دیونه تری.
-دست خودم نبود،کارد به استخونم رسیده بود.همین الانشم وضع روحی درستی ندارم.
-پس من بیخود به امید آینده نشستم آره؟
نگاهش کردم؛بدون شرم.نگاه او. هم بی پروا بود:
-تورو خدا تو دیگه از ناامیدی حرف نزن،من اومدم اینجا که تو آرومم کنی.پس مرهم باش نه نیشتر.
-ببخش،نمی خواستم ناراحتت کنم.بابت این کوچولو هم غصه نخور...پیداست تقدیر من و تو این جوری رقم
خرده.انگار روزگار هنوز خیلی بازیا با ما داره
-بذار هر کاری می خواد بکنه،بدتر از این که نمی تونه باشه.تازه اگرم باشه من تحمل می کنم به شرط این که تو
همیشه کنارم باشی و حمایتم کنی.
-در این مورد شک نکن،بهت قول می دم؛فرقی نمی کنه چه قدر طول بکشه.
#قسمت_پنجاه_ودو
کوچ غریبانه💔
با رفتن روز ها برایم طولانی تر می گذشت.ثبت نام در آموزشگاه ماشین نویسی بموقع به دادم رسید و از چنگال
تنهایی و کلافگی نجاتم داد.شانس دیگرم این که همین آموزشگاه دورۀ کامل حسابداری را نیز تعلیم می داد و به
گفتۀ مدیر آموزشگاه اگر پیشرفتم در فراگیری ماشین نویسی فارسی و لاتین سریع می شد می توانستم تا قبل از
زایمان دورۀ حسابداری را نیز بگذارنم.برخورد مامان با موضوع ثبت نام زیاد دلچسب نبود.او که در این مدت خود را
نسبت به تمام مسائل مربوط به من بی تفاوت نشان داده بود،جبهۀ مخالف به خود گرفت و گفت:
حالا چه وقت دوره دیدنه؟زن حامله باید به فکر بچه و تدارک سیسمونی و این جور چیزا باشه،نه به فکر ماشین
نویسی!تازه،هزینه شو می خوای از کجا بیاری؟
-هزینه ش چیزی نیست،هر چه قدر لازم باشه من می دم.
-نه آقا جون دست شما درد نکنه.من از پول طلاهام می تونم خرج کلاسامو بدم.در ضمن،وسایل سیسمونی رو هم
خودم درست می کنم که خرجی به گردن شما نیفته.اعتراض دیگه ای نیست ؟
-نه بابا،برو با خیال راحت به کارات برس،لزومی هم نداره دست به طلاهات بزنی.بذار واسه آینده ت یه پس انداز
باشه.
-دست شما درد نکنه،نمی خوام قدر نشناس باشم،ولی اگه خرج این جور کارا رو خودم بدم خیالم راحت تره.ضمنا
بگم بعد از این تا وقتی پیش شما زندگی می کنم سعی ام اینه هر جوری شده خرج خودمو درآرم و مستقل
باشم،واسه همین دوست ندارم کسی توی کارام دخالت کنه.
ابروی مامان یک آن بالا رفت و با اخمی درهم و نگاهی تند به پدرم گفت:
-می بینی قاسم آقا!این نتیجۀ یه عمر زحمته،حالا تحویل بگیر.
با این کلام دستی به پشتش کشید و با قری به پایین تنه اش می داد از کنار ما دور شد.
-ببخشید آقا جون من قصد بی احترامی به شما رو نداشتم،ولی مامان باید بدونه اگه من دارم توی این خونه زندگی
می کنم دلیل نمی شه توی هر کارم دخالت کنه.خودتون می دونین که من دیگه اون دختر بچۀ هفت هشت سال پیش
نیستم.
-می دونم ولی تو هم یه مقدار رعایت بزرگتر کوچکتری رو بکن.هر چی باشه مهری سال ها زحمتتو کشیده.
مستقیم نگاهش کردم و پوزخند زنان پرسیدم:
-زحمت؟!
دیگر حرفی نزد.من هم کوتاه آمدم و به سمت آشپزخانه به راه افتادم تا زودتر کارها را سروسامان بدهم و برای
رفتن به کلاس آماده بشوم.
پیدا کردن شغل در یک تولیدی لباس بچه گانه،روزنۀ امیدی بود که به زندگی تاریک من باز شد.با مشغول شدن به
این کار نه تنها از فضای کسالت آور منزل دور می شدم،هر ماه مبلغی قابل توجه در اختیار داشتم که مخارجم را
تامین کند.در کنار همۀ این محاسن،دیدار های کوتاهم با مسعود و مکالمه های تلفنی که تنها دلخوشی ام بود مرا به
آینده بیشتر امیدوار می کرد.
-پیداست دختر با استعدادی هستی!نمی خوام اغراق کنم،ولی تو اولین موردی هستی که در مدت به این کوتاهی تونسته این طور به تایپ فارسی و لاتین مسلط بشه.نمرت عالی شده!حالا خیال داری دورۀ حسابداری رو هم
بگذرونی؟
-اگه از نظر شما اشکالی نداشته نداره؟
-چه اشکالی؟اتفاقا بعد از هر دوره شرکت ها و موسسات مختلف از ما می خوان که کارآمدترین شاگردامون رو
بهشون معرفی کنیم.اگه حسابداری رو هم به خوبی ماشین نویسی یاد بگیری می تونم راحت واست کار پیدا کنم.
-دست شما درد نکنه.من همۀ تلاشمو می کنم،ولی اگه خدا بخواد شروع کارو باید بذارم واسه بعد از وضع حمل
#سلام_امام_زمانم
🔹السلام علیک حین تقرأُ و تبیِّن...
🔸سلام بر تو؛ آن روزی که صحیفههای وحی را ظاهر میکنی و آیههای نور را بر مردم میخوانی و جرعههای معرفت را به کامشان میریزی...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
🔵اگر رابطه خود را با خدا اصلاح كنى...:
#نهج_البلاغه
💥وَمَنْ أَحْسَنَ فِيَما بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللّهِ أَحْسَنَ اللّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ
🌔 «و آن كس كه رابطه ميان خود و خدايش را اصلاح كند خداوند رابطه ميان او و مردم را اصلاح خواهد كرد»
📘حکمت_423
#ممنونم_خدا 🙏
🏓 وقتی ورزش میکنم؛
- عضلههام نیاز به انرژی دارن، به همین خاطر همون لحظات اول، مولکولهای انرژیای که قبلاً توی ماهیچههام آماده نگهداشتی آزاد میکنی.
- من ورزش رو ادامه میدم و برای اینکه انرژی بیشتری برام تأمین کنی، قندهایی که تو بدنم ذخیره کردی رو میشکنی و روانهٔ ماهیچههای فعالم میکنی.
- حالا مولکولهای انرژی برای سوختن نیاز به اکسیژن دارن، اینجاست که تو تنفسم رو تشدید میکنی،
- همزمان ضربان قلبم رو هم بالا میبری تا این اکسیژن رو بهوسیلهٔ خونم به عضلهها برسونی.
- این سوختوساز و تولید انرژی، دمای بدنم رو بالا میبره و تو، از قبل حواست به این هم بود،
- حالا با فعال کردنِ غدههای عرق، سطح پوستم رو مرطوب میکنی تا من احساس خنکی کنم.
- همهٔ این کارها رو تا زمانی که من فعالیتم رو کم کنم برام انجام میدی و آخر سر، با آزاد کردن هورمونی که ما اسمش رو گذاشتیم اندورفین، یه احساس سرخوشی و سرحالی به من میدی...💞
ممنونم ازت خدا...🙏
@Ostad_Shojae