موسیقی (جدید)_(47).mp3
5.17M
سلام علیکم؛
در صورت امکان، این پیام را نشر دهید.
بسیار عالی
❤️ #در_محضر_بزرگان
🔔 پناهگاه انسان
✅ حاج اسماعیل دولابی (ره):
استغفار امانگاه انسان است یعنی پناهگاه، وقتی گفتی استغفرالله در پناه خدا هستی و کجا امنتر و آرامش بخشتر از آغوش خدا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج حسین خرازی گفته بود تو عملیات خیبر (عملیاتی که از ناحیه دست جانباز شدند) فرشتهها اومدن روح منرو ببرن، من گفتم فعلا میخوام برای خدا بجنگم...
مگه #قرآن نفرمود وقتی اَجَل کسی برسه، فرشته مرگ یک لحظه بهش مهلت نمیده؟ پس مجاهد فی سبیلالله به کجا رسیده که به ملکالموت میگه من هنوز تو این دنیا کار دارم؟
👤راوی: حجتالاسلام مهدوی بیات
شهید آوینی درباره حاج حسین گفته بود: آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو میشود، نشان مردانگیست. گاهی باد باید فقط به افتخار حسین خرازی بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند.
🗓 ۸ اسفند، سالروز شهادت شهید حسین خرازی
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
میخوای در زندگیات یه جهش اتفاق بیفته؟
(لحظهی این جهش، لحظهی باشکوهیه که تمام فسادهای عمرت رو جبران میکنه.)
صالحین تنها مسیر
قسمت (۲۳۰) #دختربسیجی نه! نه!... خیلی یهویی از جلومون در اومد و گفت میخواد با آرام حرف بزنه ولی آر
بهار نارنج:
قسمت (۲۳۱)
#دختربسیجی
برای شنیدن صدای آرزو که انگار حرف دل من رو زده بود گوشام رو تیز کردم که پرسید : خب! حالا چی شد که نظرت عوض شد و بهشون جواب رد دادی؟
آرام: همین پرهام که نمی دونم چرا می خو ای در موردش بدونی بهم گفت که
سروش به آلمان رفته و حالا حالا هم بر نمی گرده!
آرزو : او از کجا می دونست که تو چرا میخوای به خاستگارت جواب بدی ؟
اصلا مگه تو باهاش در ارتباطی؟!
آرام :وای آرزو چقدر سئوال می پرسی؟! امروز قبل اینکه حاج صادق و اینا بیان با
یه شماره ی ناشناس زنگ زد و من هم که نمی دونستم کیه جوابش رو دادم و
دیدم از همه چی خبر داره وقتی هم که ازش پرسیدم از کجا میدونه گفت از
سایه شنیده!
آرزو : سایه دیگه کیه ؟
آرام با کلافگی بیش از حد سرش غر زد : آرزو باور کن اصلا حوصله ندارم به تو
جواب پس بدم تا همین جاش هم اشتباه کردم که گفتم حالا هم اگه ناراحت نمیشی برو بیرون میخوام بخوابم.
آرزو دیگه چیزی نپرسید و از سر و صداهایی که می شنیدم فهمیدم بعد قطع
کردن تماس از اتاق خارج شده و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه به من
گفت : خودتون که همه چیز رو شنیدین پس دیگه لازم نیست من چیزی بگم!
من رو باش فکر کردم آرام به خاطر داداش محمد می خواد به پسر حاج صادق
جواب بده!
خدا رو شکر امشب داداش محمد اینجا نبود...
_یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمیدونه؟!
_نه! داداش محمد و خانمش رفتن شهرستان و قراره تا آخر هفته اونجا بمونن و کسی هم چیزی بهش نگفته!
توی ذهنم روزها رو مرور کردم و وقتی دیدم پس فردا آخر هفته است و من فقط یک روز فرصت دارم از نبود محمد حسین استفاده کنم گفتم: من فردا رأس ساعت
ده جلوی در خونتونم تا با آرام حرف بزنم.
_باشه! فقط یه چیزی ؟
_چی؟!
_شما می دونی سایه کیه؟!
_لازم نیست تو در موردش بدونی! فعلا خداحافظ.
قبل اینکه بخواد چیزی بگه تماس رو قطع کردم و از ماشین پیاده شدم.
کش و قو سی به بدنم دادم و روی کاپوت ماشین نشستم و ساعتها به این فکر
کردم که فردا قراره آرام رو ببینم و بارها حرفهایی که می خواستم بزنم رو توی ذهنم
مرور کردم.
بهار نارنج:
قسمت(۲۳۲)
#دختربسیجی
دسته ی گل رز قرمز که با یه روبان قرمز به قشنگی تزئین شده بود رو توی
دستم جابه جا و برای زدن زنگ در خونه دستم رو دراز کردم که در باشدت باز شد
و با محمد حسین رخ به رخ شدم.
به چهر ه ی قرمز و عصبی محمدحسین نگاه کردم و قبل اینکه دهن باز کنم و چیزی بگم با عصبانیت یقه ام رو گرفت و از بین دندوناش غرید: همه چی زیر سر
توی عوضیه!
سعی برای جدا کردن دستاش از یقه ام نکردم و او من رو به داخل حیاط
کشوند و وقتی توی حیاط قرار گرفتیم در رو با پاش محکم به هم زد و گفت :
دیگه چی از جونمون می خوای ؟ چرا گورت رو گم نمی کنی ؟
هما خانم که از صدای در به داخل حیاط اومده بود با دیدن من و محمدحسین که
یقه ی من رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرم و کنار در فشارم می داد، با
نگرانی گفت : اینجا چه خبره؟!
محمد حسین محکم تر به دیوار فشارم داد و رو به مادرش گفت : آبرو ریزی
دیشب به خاطر این بی ناموسه.....
آقای محمدی که نمی دونم کی به حیاط اومده بود بهمون نزدیک شد و رو به
محمدحسین گفت : محمدحسین! من کی بهت یاد دادم که یقه بگیری؟!
محمدحسین با عصبانیت داد زد:شما یاد ندادی ولی زمونه یاد داد! همون زمونه ا ی که نامردی رو به این نامرد یاد داده....
محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوار کوبوندم
و دستش برای خوابیدن روی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه!
همون بالا موند .
هیکل محمدحسین جلوی دید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و
شنیدن صداش با بی قراری توی جاش بی قراری میکرد .
محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو توی خونه....
آرام :برم توی خونه که چی بشه؟
محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو
ببینم که روی پله ی سومی وایستاده بود و به ما نگاه می کرد.
من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر
چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی
روزهای باد برده رو میدیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذر های آرامش توی
چشماش نگاه می کردم.
بهار نارنج:
قسمت(۲۳۳)
#دختربسیجی
محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا باشی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمیخوادت؟!
آره آرام؟! تو این رو می خوای؟!
تو می خوای باز هم باهاش ادامه بدی؟!
آرام داد زد: نه!.....
با نگرانی بهش خیره شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین
گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و
بخوای دوباره باهاش ازدواج کنی.....
آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج
دوباره باهاش فکر نمی کنم!
البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش!
با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به
نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: داداش! شما تا حالا هر چی خواستین در موردش گفتین و من چیزی نگفتم ولی باید بدونین همه ی
مشکلاتی که برای شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی
باباش به خاطر وجود من توی زندگیش بوده.
من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زمانی از بین میرن که من توی زندگیش
نباشم!
برای همین تصمیم گرفتم که خودم همه چی رو تموم کنم .
اونشب من به اون کافی شاپ رفتم تا بهش بگم نمیخوامش و دیگه نمی تونم
باهاش ادامه بدم!
من خودم می خواستم که از زندگیش بیرون برم ولی قبل اینکه من چیزی بگم او
حرف دل من رو زد و من رو راحت کرد.
حتی اگه او هم چیزی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی میکشید چون من
اینجور میخواستم.
گوشام از چیزی که می شنیدم صوت کشید و محمدحسین رو به آرام پرسید:تو می فهمی چی داری میگی ؟ آخه وجود تو چه ربطی به ورشکستگی شرکت
و سکته ی باباش داره؟!
آرام جوابش رو داد: پسر بزرگترین خریدار شرکت یه دیوونه است که از اذیت
کردن من لذت میبرد و گفته بود اگه من توی زندگی آراد باشم زندگیش رو جهنم
می کنه!
یه روز بعد سکته زدن آقاجون سر راهم سبز شد و بهم گفت به خاطر منه که آقای
جاوید داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و اگه میخوام زنده ببینمش باید از
آراد جدا بشم وگرنه من مقصر مرگ......
آرام که حالا به گریه افتاده بود یه پله پایین تر اومد و رو به محمدحسین ادامه داد :
شما اگه جای ما بودی چیکار میکردی داداش؟!
من خودم خواستم که از زندگیش برم بیرون و حالا هم خیالتون راحت باشه که خیال برگشتن ندارم!
البته نه به خاطر شما یا خودم بلکه به خاطر خانواده ی آقای جاوید!