بهار نارنج:
قسمت(۲۳۳)
#دختربسیجی
محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا باشی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمیخوادت؟!
آره آرام؟! تو این رو می خوای؟!
تو می خوای باز هم باهاش ادامه بدی؟!
آرام داد زد: نه!.....
با نگرانی بهش خیره شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین
گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و
بخوای دوباره باهاش ازدواج کنی.....
آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج
دوباره باهاش فکر نمی کنم!
البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش!
با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به
نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: داداش! شما تا حالا هر چی خواستین در موردش گفتین و من چیزی نگفتم ولی باید بدونین همه ی
مشکلاتی که برای شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی
باباش به خاطر وجود من توی زندگیش بوده.
من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زمانی از بین میرن که من توی زندگیش
نباشم!
برای همین تصمیم گرفتم که خودم همه چی رو تموم کنم .
اونشب من به اون کافی شاپ رفتم تا بهش بگم نمیخوامش و دیگه نمی تونم
باهاش ادامه بدم!
من خودم می خواستم که از زندگیش بیرون برم ولی قبل اینکه من چیزی بگم او
حرف دل من رو زد و من رو راحت کرد.
حتی اگه او هم چیزی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی میکشید چون من
اینجور میخواستم.
گوشام از چیزی که می شنیدم صوت کشید و محمدحسین رو به آرام پرسید:تو می فهمی چی داری میگی ؟ آخه وجود تو چه ربطی به ورشکستگی شرکت
و سکته ی باباش داره؟!
آرام جوابش رو داد: پسر بزرگترین خریدار شرکت یه دیوونه است که از اذیت
کردن من لذت میبرد و گفته بود اگه من توی زندگی آراد باشم زندگیش رو جهنم
می کنه!
یه روز بعد سکته زدن آقاجون سر راهم سبز شد و بهم گفت به خاطر منه که آقای
جاوید داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و اگه میخوام زنده ببینمش باید از
آراد جدا بشم وگرنه من مقصر مرگ......
آرام که حالا به گریه افتاده بود یه پله پایین تر اومد و رو به محمدحسین ادامه داد :
شما اگه جای ما بودی چیکار میکردی داداش؟!
من خودم خواستم که از زندگیش برم بیرون و حالا هم خیالتون راحت باشه که خیال برگشتن ندارم!
البته نه به خاطر شما یا خودم بلکه به خاطر خانواده ی آقای جاوید!
بهار نارنج:
قسمت (۲۳۴)
#دختربسیجی
یک بار وجود من توی زندگیشون براشون چیزی جز ناراحتی نداشت و حالا هم نمی خوام با برگشتنم دوباره اون ناراحتیا رو به زندگیشون برگردونم و ارامششون رو به
هم بزنم!
دیگه نمیخوام آقاجون رو با اون حال روی تخت بیمارستان ببینم!
برگشتن من چیزی جز ناراحتی براشون نداره!
ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود داداش!
البته نه به اون دلیل که شما میگفتی او از جنس ما نیست!
مات و مبهوت مونده بودم و با تعجب به حرفای آرام گوش میدادم تا اینکه آرام
بعد تموم شدن حرفش بهم پشت کرد و به قصد ورود به خونه دو پله بالا تر رفت که
صداش زدم:
_آرام...... !
بدون اینکه برگرده سر جاش وایستاد و من بهش نزدیک شدم و گفتم : تو چطور
میتونی بگی برای ما ناراحتی به وجود آوردی و ارامششون رو به هم زدی در
صورتی که خودت هم میدونی با وجود تو آرامش به زندگیمون برگردونده شد!
تو میدونی از وقتی که رفتی چی به ما گذشته و این حرفا رو میزنی؟ تو میدونی همه منتظر برگشتن توئن و میگی و بر نمی گردی ؟
تو داری میگی به خاطر خانواد ه ام بر نمیگردی در صورتی که همین خانواده
از زمان رفتنت لبخند به لبشون نیومده و هر بار که به خونه میرم یا با تلفن حرف میزنم کنجکاو نگاهم می کنن که بفهمن تونستم تو رو بهشون برگردونم یا نه!
اونوقت تو با بیرحمی میگی بر نمی گردی و خودت رو مقصر همه چی میدونی ؟
دادا ش محمد حق داره یقه ی من رو بگیره چون من تنها کسی هستم با بیفکریم همه چی رو خراب کردم و بیشتر از همه خودم زجر کشیدم!
من بودم که با بی فکری و سهل انگاری پایین اون قرداد لعنتی رو امضا کردم.
رو به آقای محمدی که در سکوت به حرفامون گوش می داد ادامه دادم : آقاجون من
امروز اومدم اینجا تا دخترتون رو برای دومین بار ازتون خاستگاری کنم لطفا بهم
فرصت خوشبخت شدن رو بدین!
با تموم شدن حرفم آرام به سمت در خونه پا تند کرد و محمد حسین هم با عصبانیت از حیاط بیرون زد.
به آقای محمدی نزدیک شدم و گفتم : آقاجون نمی خواین جوابم رو بدین ؟
_قبلا هم بهت گفتم اونی که باید راضی باشه و بخواد آرامه!
در حالی که به سمت در حیاط عقب عقب میرفتم گفتم : باشه! پس من جلو ی
در منتظر می مونم تا جوابم رو بگیرم!
با گفتن این حرف روی پام به سمت در حیاط چرخیدم و از حیاط خارج شدم.
دو ساعتی می شد که جلوی در حیاط نشسته بودم تا اینکه آرزو که تازه از
آموزشگاه اومده بود بالای سرم وایستاد و با تعجب پرسید : آقا آراد چرا اینجا
نشستین؟
سرم رو بالا گرفتم و با اخم پرسیدم: مگه تو نگفتی محمد حسین تا فردا نمیاد؟
بهار نارنج:
قسمت(۲۳۵)
#دختربسیجی
_چرا خب!
_پس اینجا چیکار می کرد؟
_مگه اینجا بود؟
جوابش رو ندادم و او که دید من سکوت کردم خواست وارد حیاط بشه که با دیدن
گلای رز افتاده جلوی در روی زانوش نشست و بعد اینکه گلا رو مرتب توی
دستش گرفت برخاست و گفت : وای این گلا چقدر قشنگن!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و او ادامه داد : آرام عاشق رز قرمزه!
با گفتن این حرف وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست.
هوا کاملا تاریک شده بود و من هنوز هم منتظر و بی توجه به نگاه خیر ه ی
همسایه ها و عابرین جلوی در حیاط قدم میزدم که آرزو از لا ی در نیمه باز
صدام زد.
به سمتش رفتم که یه سینی حاوی یه ساندویچ گنده و بطری آب رو جلوم گرفت
و گفت : از صبح که چیز ی نخوردین این رو مامان داد و گفت براتون بیارم.
_ممنون ولی من گرسنه نیستم!
_لطفا برش دارین، توش کتلته! خیلی خوشمزه است نخورین ضرر کردین!
نگران نباشین آرام چیزی نمیفهمه!
با لبخند ساندویچ رو برداشتم و گفتم : آرام چی ؟ چیزی خورده؟
_مامان به زور چند لقمه ا ی به خوردش داد! الان هم طبقه ی بالاست!
این مدت رو همه اش خونه ی امیرحسین و توی همون اتاقی که سفره ی
عقدتون چیده بود سر کرده!
_باشه!.... از طرف من از مادر جون بابت شام تشکر کن.
_چشم! راستی من درست گفتم و داداش محمد قرار بوده تا فردا شهرستان بمونه
ولی مثل اینکه پسره همون دیشب بهش زنگ زده و گفته که آرام بهش جواب رد
داده و او هم همون دیشب بی خبر راه افتاده و اومده.
حالا مگه چی شد؟
_هیچی! برو تو! دیر وقته.... شب بخیر!
_شب شما هم بخیر!
با رفتن آرزو تازه یادم اومد که چقدر گرسنه ام و درد معده ام شروع شده.
همون پشت در نشستم و با ولع ساندویچ کتلتی که واقعا خوشمزه شده بود رو
خوردم.
#حضرت_علی_اکبر_ع_مدح
در رزم و شجاعت، شده هم کسوتِ عباس
یک عُمــر نَفَــس میزَدِه در خـدمتِ عباس
با رؤیـــتِ ایــــن مـــــاه، که ماننـــد نـدارد
لشکر همه گفتنـــــد که "یا حضـــرتِ عبّاس! "
#مهران_قربانی
36.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیین تعویض پرچم مسجد مقدس جمکران در آستانه نیمه شعبان
🔻مهمترین ذخیره!
قال رسول الله صلی الله علیه وآله : مَا فُتِحَ لِأَحَدٍ بَابُ دُعَاءٍ إِلَّا فَتَحَ اللَّهُ لَهُ فِيهِ بَابَ إِجَابَةٍ، فَإِذَا فَتَحَ لِأَحَدِكُمْ بَابَ دُعَاءٍ فَلْيَجْهَدْ، فَإِنَّ اللَّهَ (عَزَّ وَ جَلَّ) لَا يَمَلُّ حَتَّى تَمَلُّوا .( اصول کافی،ج 4 ص 230 )
کلام مهمی است می فرمایند: اگرباب دعا بر روی شما گشوده شد و حال دعا پیدا کردید ، بدانید که باب اجابت بروی شما گشوده شده است. مهم این است که ما حال دعا پیدا کنیم . یکی از بزرگان می فرمود من از محرومیت دعا بیشتر می ترسم تا از محرومیت اجابت .
⚡️🍃 اگر این حاصل شد و انسان توفیق و حال دعا و تضرّع و خشوع پیدا کرد ، بداند باب اجابت باز شده است. اجابت انواعی دارد کما اینکه دعا هم انواعی دارد.و ما هم خبر نداریم از فعل و انفعال عالم طبیعت تا چه رسد به وراء طبیعت . پس می فرماید هر کسی از شما باب دعا به روی او گشوده شد.بابی هم از اجابت به روی او باز شده است.
⚡️🍃 وقتی که باب دعا به روی شما باز شد تلاش کنید، و جدّ و جهد کنید به همان دعا و تضرّع و مطمئن باشید که باران رحمت الهی و فضل او مشمول حالتان خواهد شد. و خدا خسته نمی شود از اینکه بشنود . برخی ها در دوران جوانی ذخیره مال می کنند برای دوران پیری ، ما که نمی گوییم نکنید از راه حلال ولی مهمترین ذخیره ، ذخیره معنوی است.
[ شرح حدیث از امام خامنه ای مدظله العالی در مقدمه درس خارج در تاریخ 27/01/96 ]
❤️ #مقام_معظم_رهبری (حفظه الله)
صالحین تنها مسیر
بهار نارنج: قسمت(۲۳۵) #دختربسیجی _چرا خب! _پس اینجا چیکار می کرد؟ _مگه اینجا بود؟ جوابش رو ن
قسمت (۲۳۶)
#دختربسیجی
مامان از صبح چندین بار زنگ زده بود و فقط حالم رو پرسیده بود می دونستم
ته همه ی زنگ زدناش فقط یه سئواله! اینکه امیدی به برگشت آرام هست
یا نه؟!
ولی مامان چیزی نمیپرسید و من هم چیزی نمی گفتم و او خودش از لحن
و سکوتم می فهمید هنوز خبری برای گفتن ندارم.
آخرای شب بود و من اونطرف خیابون و زیر نم نم بارون و روبه روی پنجر ه ی
اتاق خونه ی امیرحسین وایستاده بودم و با تمام وجود، وجود آرام رو پشت پنجره
احساس می کردم.
این بارون بی موقع که یک دفعه شدت گرفت، خبر تموم شدن تابستون و رسیدن
پاییز رو می داد و من سرمست از باریدنش دستام رو به دو طرف باز کردم و سرم رو
روبه آسمون گرفتم.
در عرض یک دقیقه تمام لباس تنم خیس شد و من کوچکترین اقدامی برای رفتن
به زیر شیروونی در حیاط نکردم و در تمام مدت به گوشه ی پرده ی کنار رفته که
وجود آرام رو نوید میداد چشم دوختم.
با اینکه بارون چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی من تا صبح از سرما به خودم
لرزیدم و صبح با تنی بی جون و حالی خراب که خبر یک سرماخوردگی
سخت رو می داد و بعد کلی سین جین شدن توسط مامور آگاهی بابت حرکات
مشکوکم که همسایه ها گزارش داده بودن به خونه رفتم.
سه روز بود که بی حال روی تخت افتاده بودم و مامان با دلسوزی ازم پرستاری می کرد و داروها ی جورواجور گیاهی و بد مزه رو به خوردم می داد.
توی این دو سه روزی دلم به پیامهایی خوش بود که برای آرام می فرستادم تا شاید کمی درکم کنه و بفهمه چقدر دلتنگشم. براش نوشته بودم اگه دیده منتظر
جوابش نموندم به خاطر حال خرابم بوده و به محض اینکه دوباره سرپا بشم باز هم
برای گرفتن جوابم میرم.
از آرزو شنیده بودم که حال آرام این روزا بهتره و دیگه مثل قبل گوشه گیری نمیکنه .
آرزو می گفت آرام یک لحظه گوشیش رو از خودش جدا نمی کنه و هر پیامی که
من براش می فرستم رو سریع میخونه!
پیام هایی که بیشترش درد ودل و تفسیر دلتنگیام و روزای سخت نبودنش بود.
مدت زیادی بود که بدون اینکه خواب به چشمم بیاد روی تخت دراز کشیده
بودم و سعی داشتم تمام احساسم رو توی کلماتی بریزم که قرار بود بعد
نوشتنش برای آرام بفرستمشون.
با تمام وجود براش نوشتم:
من بی حساب و کتاب دوستت دارم
بی هیچ قانون
و تبصر ه ای
بی آنکه چرتکه بیندازم