صالحین تنها مسیر
#دست_و_پا_چلفتی ☹️ ❤#قسمت_هجده❤ . .-نمیدونم نظرشو... -تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی 😒ولی اصن نگران
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤ #قسمت_نوزده
.
👈از زبان مینا👉
.
تازه تلگرام رو نصب کرده بودم و گوشیم دست شیوا بود که برام پیام اومد...
-بیا مینا برات پیام خوش آمد اومده 😂😂ببین کیه
-پیام...برا من ؟😐بده ببینم..
-اره نوشته مجید😅شیطون این دیگه کیه؟😉
-اها...همون پسر خالمه دیگه...بزار جوابشو بدم...😏
-آها...اونه پس...خب حالا چی نوشتی براش؟
-نوشتم داداش که حساب کار دستش بیاد 😅
-آفرین...یه مدت بی محلی کنی خودش میفهمه و راهشو میکشه میره...
.
یه چند هفته ای درگیر گروه دانشگاه بودم و تو گروه چیزهایی میگفتم که شیوا بهم یاد میداد...
محسن هر پستی میزاشت تایید میکردم و اگرم بحثی تو گروه میشد طرف محسن رو میگرفتم...
شیوا یه روز بعد دانشگاه یه برنامه ناهار گذاشت بود و محسن اینا هم بودن...
دوست پسر شیوا هم اومده بود که بعد فهمیدم دوست محسن هم هست و باهاش در ارتباطه و شیوا از طریق اون محسن و دوستاشو دعوت کرده
اول که میخواستم برم خیلی میترسیدم و داشتم از اضطراب خفه میشدم...
اخه اولین بارم بود میخواستم تو همچین برنامه هایی شرکت کنم
تو خونه گفته بودم که میخوایم برای یه تحقیق بعد دانشگاه بریم کتابخونه
تو رستوران هم اصلا نفهمیدم چی خوردم و همش میترسیدم که یه اشنا منو ببینه و آبروم بره...
.
اونروز بیشتر با خصوصیات محسن اشنا شدم و و اگه دروغ نگم بیشتر عاشقش شدم😊
با دوستاش جلوتر از من و شیوا حرکت کرد و صندلی هامون رو بیرون کشید و بغل میز وایساد تا بشینیم☺
با اینکه ظاهری جدی داشت ولی خیلی شوخ بود😉
آخر سر هم زودتر از همه رفت و حساب کرد و شیوا هرچی اصرار کرد که چون با دعوت اون اومدیم باید اون پول رو بده ولی محسن قبول نکرد...
راستش داشت پازل عشقش هر روز بیشتر تو ذهنم تکمیل تر میشد
.
یه شب از همین شبایی که درگیر رویابافی و فکر کردن به محسن بودم مامانم بعد شام اومد تو اطاقم
شک کردم که چیز مهمی میخواد بگه...
چون معمولا شبا پیش من نمیومد...
بعد از یکم نگاه کردن به در و دیوار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب
.
-مینا جان هر دختری آرزوش اینه که ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده...اصلا هدف خلقت بشر همینه...
-مامان چیزی شده؟😯
-صبر کن بزار حرفمو بزنم 😐
-باشه..بفرمایین 😑
-تو هم که الان به سن ازدواج رسیدی...همونطور که میدونی تو این دوره که نر زیاده و مرد کم داشتن یه خواستگار خوب نعمته 😊تبریک میگم بهت دخترم
-خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی 😡😡میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم )
-پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه...
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤ #قسمت_بیست
.
👈از زبان مینا👉
. -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی زده😡😡میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم )
-پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه
-اما مامان..
-دیگه اما و اگر نداره.الکی سر بچه بازی ردش نکن...مگه نمیدونی اگه خواستگاری داشته باشی که از نظر ایمان کامل باشه و ردش کنی درهای رحمت به سمتت بسته میشه
.
میدونستم بحث کردن با مامان الکیه😞😞
بابام تصمیمش رو بگیره محاله کوتاه بیاد 😭😭
دلم میخواست زار زار گریه کنم😭😭
.
چند روز کارم تو خونه شده بود بحث با مامان و بابا در مورد اینکه من نمیخوام ازدواج کنم و اونا هم میگفتن که بهتر از این مورد گیرم نمیاد.
.
میدونستم اگه قبول کنم که خواستگاری بیان همه چیز تموم شده هست 😥
ولی بالاخره با اصرارهای مامان و بابا قبول کردم حداقل اخر هفته بیان و صحبت کنیم 😞😞
از صحبت های بابا و مامان شنیدم خانواده پسره اینقدر قضیه رو جدی گرفته بودن که حلقه نشون کردن هم خریده بودن برام 😕
کارم شده بود گریه کردن و از خدا کمک خواستن
میخواستم یه جوری خودش یه راه نجاتی برام باز کنه😭
.
.
👈از زبان مجید👉
.
روزها میگذشت و من هر روز نا امیدتر میشدم
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار باید کنم
میخواستم به مامانم اینا بگم ولی با خودم میگفتم بگم که چی بشه؟ اخه الان من نه کار دارم نه سربازی رفتم و نه حتی سنم به ازدواج رسیده 😞
بهتره همینطوری خودم رو به مینا نزدیک کنم و بعد از دانشگاه موضوع رو علنی کنم 😕
لحظه شماری میکردم تابستون بشه و برنامه یه سفر با خانواده خالم اینا بچینیم و تو اون سفر بتونم بیشتر خودمو به مینا ثابت کنم😊
اخه هفته ی پیش شوهر خاله و بابام یه صحبتی از همسفر شدن و رفتن دو خانواده ای به مشهد میکردن 😊
.
یه روز صبح که بیدار شدم دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه😯
با حالت خواب و بیدار شنیدم که مامانم هی میگه مبارکه مبارکه 😨
کنجکاو شدم😶
یه دیقه کلی فکر از جلوی ذهنم رفت 😥
با خودم گفتم نه امکان نداره مینا باشه...حتما از همکاراشه.
آب دهنم رو قورت دادم و با همون حالت خواب الود رفتم پیش مامانم و منتظر موندم تا حرفش تموم بشه...😥
حرفش تموم شد و گوشی رو گذاشت...
اروم سلام کردم😕
-سلام مجید جان..صبحت بخیر
-مامان کی بود؟😯
-هیچی خالت بود
-خاله بود؟؟😥😥خب چیکار داشت حالا؟
-هیچی...میگفت برا مینا قراره خواستگار بیاد و...
.
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت...
از تو داغ شده بودم..
چشام دو دو میزد...
واییی خدا😭😭😭
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤ #قسمت_بیست_و_یک
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت.
.
رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم...
نه صبحانه خوردم و نه ناهار...
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده..
اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون😢😭😭
ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم😞
مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم 😞
.
چند روز وضعیتم همین بود...
روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره 😞😞
.
میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن 😞
.
گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم 😞😞
مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود..
اومد تو اتاق و پیش تختم نشست...
چشامو بستم و رفتم زیر پتو 😢😢
مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟
-هیچی مامان😞
-چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟😯
-دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت
همونجا تصمیمم رو گرفتم...
باید میگفتم😞
سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟
-مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟😯
-چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود 😞
-آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟
-اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه😢
-پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده 😊
تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه 😭😭
مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت : حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی😕
-این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده😞
با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست..
نتونستم بقیش رو بگم 😞😞
.
-قربون پسر خجالتیم برم😊
خب عزیزم زودتر میگفتی
چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊
حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم چه خبره.
-راست میگی مامان😯
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی اصن بهتر از تو 😊
پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه.
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
امام زمان (عج) می فرمایند:
همانا دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله
برای من سرمشقی نیکوست.
#فاطمیه
#امام_زمان
┅✿ 🌴 ❀ 🌴 ❀ 🌴 ✿┅
شنبه تون معطر
به عطر خوش صلوات
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان پاک و مطهرش
💎 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
💎 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸ســــــــلام
🍃صبحتون بخیر و نیکی
🌸به حق خالق صبح
🍃وجودتون سرشاراز سلامتی
🌸زندگیتون روبه پیشرفت
🍃دلتون خانه محبت و
🌸سفره تون پر برکت باشه
🌹در پناه لطف حق تعالی و
عنایت اهل بیت علیهم السلام
عاقبت بخیر باشید ان شال
🌹هفته تون پر خیر و برکت
#صبحتبخیرمولایمن
🏝آن روزها که گم شده بودم...
آن روزها که یادم
به یادتان نبود...
صبح شنبه،
دلگیرترین وقت هفته بود ...
... اما حالا که هر صبح
با "سلام بابا" بیدار میشوم،
هر روزم پر از
معجزه و باران و
نسیم و شکوفه است
...از بس که دوستتان دارم...
از بس که حالم با شما
خوب میشود...
...عزیز قلبم...بابای خوبم...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان