eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . -باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم... -خواهش میکنم 😊در خدمتیم... مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب خجالت میکشید... دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید...ولی حس میکرد الان فرصتش نیست... زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟ کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن.. هردو خسته بودن از کار روزانه... هر دو توی اتاقاشون بودن... هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن... هر دو عاشق بودن... ولی با یک فرق... مجید تو اتاقش به فکر مینا بود و زینب تو اتاقش به فکر مجید... . . چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته و نمیدونست که مجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه... . مینا و محسن خیلی بهم وابسته شدن بودن و این وابستگی هر روز بیشتر میشد... یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه... -دیگه خسته شدم محسن...حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم😞 -این چه حرفیه مینا جان...خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن... -خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟ -اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟ -من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها...خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر... . مجید اون شب دلش خیلی پر بود... خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود.. گوشیش رو برداشت... رفت و چند خطی برای مینا نوشت... اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده... برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه. براش نوشت... سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟ -سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😧 . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتی ❤#قسمت_سی_و_چهار . -باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم.
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 برای اولین بارمیخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه. براش نوشت... سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟ -سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😧 -نه نه..اصلا بحث اون نیست...یه سئوال داشتم ازتون...البته اگه اجازه بدید... -بفرمایید😊 -راستش نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بگم.. -از هر جا که راحت ترید... زینب فکر میکرد که مجید میخواد مسئله ازدواج رو باهاش در میون بزاره و به همین خاطر استرس زیادی داشت و قلبش به شدت میزد... منتظر بود که ببینه مجید چی تایپ میکنه و میفرسته... . -راستش قضیه اینجوریه که آدم ها گاهی اوقات یه حس هایی توشون تجربه میکنن که بهش میگن عشق...حس ارامش کنار یک فرد...حس اینکه دوست داری همیشه تو چشم اون فرد باشی و تحسین بشی از طرفش...حس اینکه دوست داری دیده بشی توسط اون...من هم این حس رو نسبت به یک نفر دارم ولی هرکاری میکنم دیده نمیشم... -شاید دیده میشید ولی اون طرف نمیخواد که شما بفهمین و... -نه...حداقل نشونه ای چیزی... -خب نشونه ها فرق داره...بعضیا محبتشون رو تو رفتارشون نشون میدن... -حرفاتون درسته...ولی در مورد مشکل من صدق نمیکنه...من میگم اصلا مورد توجه قرار نمیگیرم... زینب یه مقدار به رفتارش با مجید فکر میکنه...به اینکه چه رفتاری با مجید کرده که همچین فکری میکنه...و گفت: -خب شاید اون خانم مطمئن نیست از علاقتون و منتظر اقدام رسمی شماست -اتفاقا اقدام رسمی هم کردم ولی رفتارش فرقی نکرد -چیییی؟ کیییی؟ چه اقدام رسمی ای -چند وقت پیش که برا دختر خالم خواستگار میخواست بیاد قضیه رو به خانوادم گفتم و رفتن رسما با خالم اینا حرف زدن . انگار دنیا سر زینب خراب شده بود...چشماش سیاهی میرفت...بغض گلوش رو گرفته بود...یعنی این همه خیال بافی الکی بود؟😔😔برا خودش از مجید کاخی ساخته بود که یک مرتبه سرش اوار شد...یعنی مخاطب این حرفاش دختر خالش بود؟😭 چند دقیقه ای چشماش رو بست و اروم و بیصدا گریه کرد... با صدای ویبره گوشی به خودش اومد... باز پیام از مجید بود -خانم اصغری؟رفتید؟ شرمنده بد موقع مزاحم شدم...ببخشید...بعدا مزاحم میشم -زینب نمیخواست که مجید از علاقش چیزی بفهمه و مجبور بود طوری رفتار کنه که انگار نه انگار که چیزی شده...با همون بغضش تایپ کرد -نه...خواهش میکنم...مراحمید...ببخشید کاری پیش اومد...خب اون خانم چه جوابی دادن بهتون؟ -شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن . . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 -شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن...ولی بعد این قضیه رفتار دختر خالم فرق چندانی نکرد با من😕 . -خب این نشون میده که شما گزینه بهتری بودید برای اون خانم...تا حالا با خودش حرف زدید؟ چه جوابی داده بهتون؟ -بله چند بار صحبت کردم😞 -نظرشون رو در مورد خودتون ازش پرسیدین؟چی گفت به شما؟ -راستش نه...بیشتر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم . -خب اول باید نظرشون رو بپرسید...ببینید از چه رفتار شما خوشش اومده که اون قسمت رو تقویت کنید و از چه رفتارتون بدش میاد که اون قسمت رو اصلاح کنید . -راست میگید ها...ممنونم بابت کمکتون 😊بازم شرمنده مزاحمتون شدم...خیلی لطف کردید . -خواهش میکنم...بازم اگه کاری از دستم بر میاد در خدمتم . زینب جواب مجید رو داد ولی هنوز چشماش خیس بود😢 جواب مجید رو داد ولی خدا میدونه توی دلش چی میگذشت😔 فقط خودش رو مقصر میدونست مقصر اینکه بدون اطلاع دل بست بدون تحقیق عاشق شد والان هم بدون اینکه کسی بفهمه شکست خورده😢 . آرزو میکرد که کاش پسر بود و میتونست همون ترم اول از مجید خواستگاری کنه و جوابش رو بگیره نه اینکه این همه مدت تو رویای کسی باشه که خودش تو رویای دیگریه😔 . فردا مجید و زینب به ازمایشگاه رفتن... مجید انتظار داشت با توجه به حرفهای دیشب یه مقدار یخ زینب آب شده باشه و بتونه امروز بهتر باهاش حرف بزنه و سئوالاش رو بپرسه ولی اونروز زینب ساکت ترین دختر روی زمین بود😕 بی حوصله ترین دختر روی زمین😞 . مجید گیج شده بود و مدام تو دلش تکرار میکرد از هیچ چیز این دخترا سر در نمیشه آورد...همه رفتاراشون باهم تناقض داره 😕اون مینا که بعد خواستگاری رفتارش بدتر شد و اینم زینب . . محسن تصمیم گرفته بود به خواستگاری مینا بیاد خانواده محسن از لحاظ مالی خانواده سطح بالایی بودن و به همین خاطر به مینا گفته بود که تا قبول کنن که بیان خواستگاریش طول میکشه چند مدتی به همین روال گذشت و از مینا اصرار و از محسن انکار...انگار نمیخواست به این زودیا خواستگاری بیاد تا اینکه چند مدتی با رفتار سرد مینا رو به رو شد و تصمیم به اومدن گرفت از طرف دیگه مینا کم کم داشت خونوادش رو برای اومدن محسن آماده میکرد یه روز بعد از شام که در حال جمع کردن میز با مامانش بود گفت: -مامان؟ -جانم ؟ -از خاله اینا خبری نداری؟ -چرا...هستن اونا هم...چطور... -منظورم مجیده -والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد جلو . . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . -از خاله اینا خبری نداری؟ -چرا...هستن اونا هم...چطور -منظورم مجیده... -والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت... -خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود 😕قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا نه...خب الان میگم نمیخوره...مجید بچست 😕 -اخه دختر تو نه باهاش بیرون رفتی نه درست حسابی حرفی زدی...رو چه حسابی میگی اینا رو😑 -چرا اتفاقا...هم بیرون رفتیم و هم حرف زدیم ولی نظرم دربارش عوض نشد بلکه قطعی تر شد... -من که تو رو درک نمیکنم...اون خواستگار به اون خوبی رو اونجوری رد کردی...مجیدم به این خوبی که داری ایراد میگیری...نکنه منتظری پسر شاه پریون بیاد خواستگاریت؟ -نخیر...منتظرم پسری بیاد که بشه بهش تکیه کرد -با این تفکرات به هیچ جا نمیرسی..همچین مردی وجود نداره😠 -چرا اتفاقا...داره😐 -چی؟؟نکنه کسی.... مینا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت😞 -منو نگاه کن مینا؟نکنه کسی بهت چیزی گفته😡 -پسر خوبیه مامان😞 -به خوبی و بدیش کار ندارم...دختر من رفته با پسر غریبه قرار و مدار عروسی گذاشته بدون گفتن به ما 😡😡 -نه مامان...اینطوریا نیست...فقط اجازه گرفته بیاد خواستگاری و چون همکلاسیم میشناسمش و میدونم پسر خوبیه. -من نمیدونم...خودت جواب بابات و خالت رو بده... نیازی نیست خاله اینا چیزی بفهمن...یه خواستگاری سادست فقط . یه مدت کارم شده بود بحث تو خونه با مامان و بابا و گریه کردن و قهر کردن... اول به هیچ وجه راضی نمیشدن ولی وقتی این حال من رو دیدن اول مامان راضی شد و بابا رو هم راضی کرد که یه بار خواستگاری بیان...میدونستم اگه محسن اینجا بیاد با زبونش که مثل مجید سر و ساکت نبود مامان و بابا رو راضی میکنه😊 . . از زبان مجید: هفته ی بعد عروسی یکی از اقوام بود خوشحال بودم چون قرار بود با خاله اینا بریم و توی مسیر و اونجا کلی فرصت بود برای حرف زدن با مینا 😍 البته هنوز خاله اینا جواب نهایی نداده بودن که میخوان بیان یا نه خدا خدا میکردم که بیان😕 یه شب بعد شام همینطور که تو هال نشسته بودم و تلوزیون میدیدم گوشی مامانم زنگ زد😦 دیدم اااا شماره خالست گوشی رو رفتم به مامان دادم و کنارش نشستم خدا خدا کردم که خبر اومدنشون رو بده و نگه که کار دارن و نمیان😕 مامانم شروع به صحبت کرد... یه مقدار که حرف زد لحنش عوض شد😧 میشنیدم میگه...مبارکه...مبارکه... اره دیگه...با اصرار که نمیشه...ممنون ان‌شاالله همه خوشبخت بشن... اصن سر در نمیاوردم...دارن در مورد چی حرف میزنن؟😦شاید اصن خالم نیست و شماره رو اشتباهی دیدم...😦 . . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 ❤ . مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟😦 -هیچی...خالت بود😕 -خب چیکار داشت😧 -مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...مینا قسمت تو نبود...یعنی از اولش هم نبود...😞 . -چی داری میگی مامان 😭😭😭😭😭😭 -پسرم باید قوی باشی...باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای😕 -من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید 😭😭اخه رو چه حسابی؟چرا؟😨 -خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...نمیدونم شاید دلش از همون موقع ها جای دیگه بود... -یعنی...؟؟😭😭 -یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای😞 - من باید باهاش حرف بزنم😭😭 -حرف بزنی که چی بشه؟ گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟اسم این عشق میشه؟ اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش -مگه به همین سادگیه مامان😭😭😭 -ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی😞 -مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم 😭😭😭 -همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو 😔 . دوست داشتم بمیرم😭...بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میفرستادم..رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم...فقط گریه میکردم... وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم... اینکه چقدر پاک دوستش داشتم 😔 دلم برای خودم میسوخت... برای مجید بدبختی که همه چیزش رو از دست داده😞 برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره😢 . گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم... هر چی تو دلم بود نوشتم و گفتم چه قدر نامردی کرده...گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که: . ((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه)) . . چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و..😔 حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم😞 دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم 😔 چند روزی دانشگاه نرفتم به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم. . بالاخره روز پنجشنبه شد... . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
. 💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . بالاخره روز پنجشنبه شد... روز عقد مینا... روز عقد کسی که از بچگی تا الان فک میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم 😔😔 کسی که همیشه فک میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم... کسی که همیشه فکر میکردم دختر رویاهای منه و قراره آیندم با اون ساخته بشه 😔 همون مینایی که یک عمر هر کاری کردم برای رضایت دل اون بود.. ولی الان رضایت دلش رو یک نفر دیگه به دست اورده.. الان یک نفر دیگه کنارش روی اون سفره نشسته... الان یک نفر دیگه بعد بله گفتن اون تور رو بالا میزنه 😔😔 الان یک نفر دیگه بعد عقدش میتونه دستهاش رو بگیره نه من 😭😭 همون دستهایی که تو بچگی اشکهای من رو پاک میکرد حالا باعث اشکام شده 😢 . . اولش گفتم نمیام و قرار هم نبود که اصلا برم ولی بعد از اینکه مامان اینا رفتن دیدم که نمیتونم اصلا تو خونه بشینم... انگار در و دیوار داشت من رو میخورد... مرور این خاطرات داشت حالم رو بهم میزد... باورم نمیشد😭 با خودم گفتم مجید بی عرضه..پاشو برو با گوشهای خودت بشنو بله گفتنش رو تا باورت بشه 😔😔پاشو برو بدبخت شدنت رو با چشمات ببین پاشو برو با چشمات ببین که کی دستش رو تو دستاش میگیره... برو با چشمات ببین که دیگه مینا مال توی بی عرضه نیست 😢 برو ببین تو لباس عروسش چقدر قشنگ شده 😭😭 پاشو برو... یه عمر خونه نشستی چی شد؟ پاشدم و لباسم رو پوشیدم و به سمت خونه مامان بزرگ حرکت کردم . جلوی در چراغونی بود😔😔 وقتی وارد شدم یکهو انگار دنیا روی سرم خراب شد😭 دیدن اون حیاط...اون حوض...اون گلها 😔😔 خالم و شوهر خالم انتظار دیدن من رو نداشتن و کلی متعجب شدن 😧😧 شاید میترسیدن که کاری کنم و مجلس رو بهم بزنم ولی نمیدونستن من ❤دست و پا چلفتی❤تر از این حرفام😔 . بزرگترها برای عقد رفتن توی خونه و چون جا کم بود یه عده تو حیاط موندن رفتم گوشه ی حوض نشستم صدای عاقد از تو میومد زل زده بودم به رنگ ابی حوض و اینکه با چه عشقی اونروز که قرار بود برگردن این حوض رو رنگ زده بودم 😭😭 صدای عاقد از تو میومد... دوشیزه خانم مینا قلب من تند تند میزد😥 خاطرات کودکی و دوتایی دویدن هامون دور همین حوض یادم میومد😔 اونموقع مینا جواب ها رو با بله میداد و الانم میخواد بگه بله ولی این بله چقدر فرق داره 😔 . صورتم رو اب زدم تا اشکام معلوم نشه😢 بعد از عقد با مامان و بابا رفتیم تا کادو رو بدیم. با دامادی که اصلا نمیشناختمش و عروسی که کاملا میشناختمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم. داماد بهم دست داد میخواستم بهش بگم مراقبش باش 😔😔 . .┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتی ❤#قسمت_چهل_و_سه . از زبان مینا... . چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چ
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود مسابقه چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها هدف و دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب کاملا امیدوار بودم به نتیجه . راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد . شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت . اولین گوشی که بهم سرکوفت نمیزد و مسخرم نمیکرد به خاطر افکارم... اولین کسی که حرفام رو درک میکرد... البته همه این حرف زدنها با حفظ احترام و تو چهارچوب شرع بود... حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم و نه یه بار اون من رو... همیشه احترام هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم. . یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم . نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره.. . احساس میکردم دارم به زینب وابسته میشم ولی این حس باید سرکوب میشد. . اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا لیاقت عشقم رو نداشت...ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞 ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم. . روز مسابقه شد... مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم... خیلی استرس داشتم😥 وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦 تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊 . -سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕 -اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب😕 -چی؟😦 -اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟ -خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊 -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد... . نویسنده ✍🏻 ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 -خب همه تیما باید با. سرپرستشون برن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊 -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد... . باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم... . قرعه کشی انجام شد و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت... مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود... . تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن... هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد... از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره... منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه... . همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدادن که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺ چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب.... از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊 . بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه... وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن... نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد... چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم... واییییییییی نهههههههههه😭😭😭 نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥 اصلا باورم نمیشد😔 این امکان نداره😢 اما همه چیز تموم شده بود... رفتم یه گوشه از سالن نشستم و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم. حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم... با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه... توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔 چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟😭😭 . شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده.. -سلام...هستین؟ -سلام...بله...بفرمایین؟ -میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕 -بابت؟ -خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞 -نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢 -شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم رو... -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ . نویسنده ✍🏻 ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . -شماهمیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم رو... -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟منم مثل شما بے خوابے کشیدم و الانم ناراحتم ولے این فقط یه بازے بود...مثل بقیه زندگیمون...همه زندگی یه بازیه...یهبار باخت...یهبار برد... توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد... هیچ ڪس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ماکارمون تا قبل شکست تلاش بود و دعا ولے الان کارمون هرچے باشه قطعا حسرت خوردن نیست... باحسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما براے بازے بعدے زندگے هم نابود میشه... . چون اون بازے تموم شده ولے بازے هاے زندگے که تموم نشده...نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...بایدحتے ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولے نباید بایه شکست بازے رو بهم زد که😕 . انتظارتونهم از خدا این نباشه که همه چیز رو نقداً باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبے هستیم ولے ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولے قرار نیست ما هم هرچے میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبے هستیم فقط خواسته هاے ما برآورده بشه... این ماییم که به این نماز و عبادت نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش منتے بزاریم... . . حرفهاے زینب خیلے رو من تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد... برام جالب بود که یه دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمے داره و پاے ارمان هاش محکم وایساده... برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا معروفن به احساسے بودن اینقدر جلوے مشکلات محکم وایساده.... . ازخودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم... . چندماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود کمرنگ شدن ولے ادامه داشت. . ته دلم به زینب علاقه داشتم و بهش فکر میکردم ولے از بیانش بهش میترسیدم... چون نمیخواستم دوباره اون قضایایے که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد.. . ولی یه جورایے زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو میدید ولے مینا نمیدید😞 زینب حرفام رو میشنید ولے مینا نمیشنید😞 زینب بهم توجه داشت ولے مینا نداشت😕 از زینب براے مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت شده بودم و راحت حرفام رو میزدم... . تااینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:😭 . . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتے ❤#قسمت_چهل_و_شش . -شماهمیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . تااینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام😭 -سلام...چیشده؟چرا شکلڪ گریه؟ -اقای مهدوے برام دعا کنین...برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعاکنین که خدا یه راه نجاتے بهم نشون بده و اون چیزے پیش بیاد که خیر و صلاحمه😞 -چے شده خانم اصغرے؟من دارم نگران میشم 😦 -ببخشید شما رو هم ناراحت کردم 😢برام دعا کنین😞 -بگید شاید بتونم کمکے کنم -راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم براے پسر عموم 😭😭 -خب پس چرا ناراحتین؟ -اخه هیچ علاقه اے بین ما نیست 😞 -مطمئنید...شایدپسر عموتون یکے مثل من باشه در برابر مینا..نزاریدیه مجید دیگه له بشه 😔شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولے خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بے عرضه 😞 -نه‌نه اقا مجید..قضیه ما  کاملا فرق داره...پسرعمو مخودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه اے خوشش میاد ولے نمیتونه به خانوادش بگه...میترسه از پدرش.. . -خب چے شده حالا یهویے میخوان بیان خواستگارے شما؟ -نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن 😞 -خب همینجورے که نمیشه...پدرشما چیزے نمیگن؟😕 چرا...میگه خودت مختارے ولے چه کسے بهتر از پسرعموت...از طرفے عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار براے رد کردنش😥برام دعا کنید...😞 . (تودلم لعنت فرستادم به این شانسم..به اینکه به هرچیزے فکر میکنم خدا ازم میگیردش...قطعا ماجراے زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبرے نبود از این قضایا 😢...اصلااین نحسے وجود منه...مجیددست و پا چلفتے بازم باختی😭😭 خوب شد به خود زینب چیزے نگفتم که الان اونم زندگیش براے من خراب بشه 😞 ولے یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه اے تا اخرین نفس قبل از پایان مسابقه بجنگ و دعا و تلاش کن براے پیروزی  ولے بعد مسابقه نتیجه هر چیزے شد دیگه حسرت نخور.... یادم افتاد که میگفت همه زندگے ما یڪ مسابقه هست.) . . چندروز بعد به زینب پیام دادم.. -سلام...خوبیدخانم اصغرے؟چه خبرا؟ -سلام...ممنونم😭😭هیچی..گرفتاری پشت گرفتاری😭😭 . -چیشده؟ -وسط این گرفتارے نمیدونم کے از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهرے بیان خواستگارے زنونه و اشنایے اولیه.. . -خب حالا چرا ناراحتید؟ -خب اآخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکے رو انتخاب کنم در حالے که هیچ شناختے ندارم ازشون😔 . -ببخشیدمنو...😞 . . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 ❤ . . .. -خب حالا چرا ناراحتید؟ -خب آخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکے رو انتخاب کنم در حالے که هیچ شناختے ندارم ازشون😔 . -ببخشیدمنو...😞 . -خواهش میکنم...شماکه کارے نکردید...شماببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کے صحبت کنم توے اون حال و به شما گفتم...اصلااون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید... -اخه یه چیزے شده 😕 -چ چیزی؟ -نمیدونم چجورے بگم بهتون😕 -در مورد کلاس ها و دانشگاست؟نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختے دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢 -نه نه...اصلاصحبت اون نیست... -خب پس چے؟استرس گرفتم...بگیددیگه 😕 -راستش...راستش اون خانمے که زنگ زد خونتون مامان من بود 😶 . بعدگفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧😧 صداے قلبم رو خودم میشنیدم... داشتم سکته میکردم... باخودم میگفتم یعنے حالا عکس العملش چیه 😕 از استرس داشتم قبض روح میشدم . چنددقیقه سکوت بود و پیامے بین ما رد و بدل نشد و  تا اینکه زینب گفت: -یعنی چییے؟من اصلا باورم نمیشه...مادرشما؟.😦😦😦چرا اینقدر یهویی...چراخودتون چیزے نگفتین؟ . بادیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانے نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم: -تصمیمم که اصلا یهویے نبود ولے علت اینکه این کار یهویے شد این بود که خب نمیخواستم بهترین فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم 😊 زینب خانم...راستش من خیلے از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅 . -چشم اقا مجید 😊 . بافرستادن این شکلڪ فهمیدم دل زینب هم به سمت منه... ومیشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد... حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه... حداقل براے خانوادم احترام قائله... حداقل برام نقش بازے نمیکنه... حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازے نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره... . راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم... حس اینکه یکے برات ارزش قائله حس اینکه یکے دوستت داره...😊 اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجورے پیش میره که دلم میخواد... اماخدا کنه که واقعا همونطورے پیش بره که فکرش رو میکنم 😕 . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . قسمت آخر😍 مکالمه عاشقانه زینب و مجید . . . چندمدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردے و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده: -خانمےفردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت 😅 . -بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟! . -حالانمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀 . فرداصبح توے راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیب دار رو راه رفتن و قدم زدن.. . -آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕 . -راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁 . -عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت . -اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂 . -خیلـےهم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅 . -حالانمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉 . -به خدا خسته شدم😧 . -بزاریکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتوبده بهم...یاعلی.☺ . بعداز یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایے وضو گرفتن و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روے سر و صورت زینب😆 . -وای دیـــوونه خیـس شدم😒 . -عوضش خنک شدی دیــگه 😎خستگیت در رفت☺ . -اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜 . وزینبم شروع میکنه به آب ریختن روے مجید و بلند بلند خندیدن توے خلوت کوه..😂😂 . بعداین خل بازیا مجید میگه . خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن... . وبعدش زینب از خستگے سرش رو میزاره رو زانوهاے مجید و اونم  انگشتهاے زینب رو میگیره تو دستش و شروع میکنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍 . الحمدلله . الحمدلله . الحمدلله . وسرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... . خداےاممنونم بابت همه چیز ❤❤ . 👈 . . یادمونباشه اگه اون چیزے که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جانزنیم...ڪم نیاریم...قطعاخدا چیز بهترے برامون در نظر گرفته . هےچوقت امید به خدامون رو از دست ندیم . ماهمه بازیگر فیلمے هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازے کنیم 🙏 . این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعے بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگے مطلق نبود نویسنده ✍🏻 ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀