#قسمت_چهل_و_پنج
#ازدواج_صوری
به فائزه سادات زنگ زدم گفتم به خاطر اینکه دستمون خالیه نمیتونم باهاشون برم کربلا
دلم گرفته بود😞چرا اخه چرا قسمت نمیشه یعنی اقا دلش ازم گرفته😭
۵روز بعد از اون فائزه سادات و زینب دوستم که من بهش میگم جوجه و رقیه و زهراسادات راهی کربلاشدن
اونا رفتن دل منو باخودشون بردن کربلا😭😭😭
هرروز یکیشون زنگ میزد بهم و با امام حسین و حضرت عباس حرف میزدم
میتونستم چله نشین خونه بشم
غم و غصه بخورم
اما فقط باعث غصه و خجالت زدگی پدر و مادرم میشدم
روزها از پس هم میگذشتن بچه ها از کربلا برگشتن
چندروز بعداز برگشتن بچه ها
منشی فرمانده سپاه بهم زنگ زد و گفت فردا ساعت ۱۰صبح بیاید سپاه جلسه داریم
وارد سپاه شدیم باز این گوشی داغون هاویی منو گرفتن خخخخ
خوبه أپل نیست
والا بخدا
فرمانده ناحیمون از راهیان نور گفتن
من مسئول خواهران بودم
عظیمی مسئول برادران بودن
خدایا عجب بدبختیم
من خیلی از این بشر خوشم میاد همه جا مارو باهم میندازن
جلسه که تموم شد رفتم پیش سرهنگ رفیعی
سرهنگ رفیعی از دوستان پدر آقای عظیمی بود
-سرهنگ رفیعی
چرا آخه همیشه ما دوتا رو باهم مسئول میکنید
سرهنگ رفیعی:چون هردوتون
غده
یک دنده
لجبازید
-خیلی ممنون 😕
قانعم کرد😑
۱۰اسفند راهی جنوب شدیم
کلا ۶نفربودیم ۳خانم ۳تا آقا
به همه دوستام گفته بودم که اومدن جنوب حتما بهم خبر بدن
سهمیه استان ما ۵۵تا مدرسه و پادگان شهید مسعودیان بود
زمان اعزام ما دقیقا برابر شد با هفتیم روز شهادت شهید حجت اسدی
اولین طلبه شهیدمدافع حرم استان قزوین
۱۱اسفند ساعت ۷صبح رسیدیم خرمشهر
تا ساعت ۹مثلا استراحت کردیم
بعد ۹تا ۱۲شب به تمام مدارسی که سهمیه استان ما بود سرزدیم
و محیط و امنیت و....
فردا هم قراره بریم یه سر به مناطق سر بزنیم
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنم_عشق
#قسمت_چهل_و_پنج
یاسر
بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند…
من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد…
+سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش
امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت
++داداش گاوت زایید،دوقلو…من که الفرار…
و سریعا متواری شد…
به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم
_درخدمتم …
بادست اشاره به نشستن کرد…روی نزدیک ترین صندلی نشستم…
+چته یاسر،پریشونی…
واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه…
_دایی…هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان….
لبخندی زد و گفت
+از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده…
_میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟
+یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی…
باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم
_استانبول برای مهسویعنی جهنم…میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه…
نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت
+تحمل کن دایی جان…توکل و تحمل…
سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم…امیررو کنار ماشین دیدم…ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم..
هردومون اخمامون درهم بود…سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت…میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم…
گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم…
شماره ی مسعود رو گرفتم…
سریع برداشت…زدم روی بلندگو
+جانم میلادجان..
_سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن…
+عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم
_همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه…
و قطع کردم…سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم…خیر سرش مادرمه…هه..فقط اسمش مادره…نه رسمش…
بانازجواب داد..
+جااانم گل پسر..
_سلام غزال من
+سریع بگوچی شده
_مهمونی کنسله…یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی…
+ولی این قرار ما نبود میلاد
اخمام توی هم رفت و گفت…
_مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی…
و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش…
#اسمآنروزکهنامیدهایشروزوصال
#درلغتنامهیمنروزمباداسترفیق
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_چهل_و_پنج
-خب همه تیما باید با. سرپرستشون برن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊
-شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد...
.
باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم...
.
قرعه کشی انجام شد و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت...
مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود...
.
تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن...
هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد...
از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره...
منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه...
.
همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدادن که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺
چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم
نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب....
از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊
.
بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه...
وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن...
نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد...
چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم...
واییییییییی
نهههههههههه😭😭😭
نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥
اصلا باورم نمیشد😔
این امکان نداره😢
اما همه چیز تموم شده بود...
رفتم یه گوشه از سالن نشستم و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم.
حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم...
با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه...
توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔
چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟😭😭
.
شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده..
-سلام...هستین؟
-سلام...بله...بفرمایین؟
-میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕
-بابت؟
-خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞
-نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢
-شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟
-درک نمیکنید حالم رو...
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟
.
#ادامه_دارد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀