#قسمت_سی_و_هشت
#ازدواج_صوری
ارائه مقاله تو سالن اجتماعات حوزه بود،
واردسالن که شدیم استرسم رفت بالا
بسم الله گفتم از پله ها رفتم بالا رفتم پشت میکروفون
بسم الله الرحمن الرحیم
شروع کردم به خوندن دعای غریق
اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِفْ رَسُولَكَ،
خدايا خود را به من بشناسان، اگر خود را به من نشناساني، پيامبرت را نشناسم،
اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني رَسُولَكَ،فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ،
خدايا پيامبرت را به من بشناسان، اگر پيامبرت را به من نشناساني، حجّتت را نشناسم،
اَللَّـهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ ديني،
خدايا حجّتت را به من بشناسان، اگر حجّتت را به من نشناساني، از دينم گمراه شوم.
مذهب شیعه همیشه مورد توجه دشمنان و دوستانش بوده است
کشورهای غربی بعد از جنگ جهانی اول
مذهبی نو برای مقابله با شیعه ساخت
به نام ""وهابیت """"
فرقه قیدشده ساخته ی انگلستان است
رئیس فرقه وهابیت فردی است به نام ""محمدبن عبدالوهاب """
پدرش از علمای به نام و سرشناس ومعتقدِ شاخه حنبلی اهل سنت بود
اما محمد از سنین کودکی ضد فرقه داشت
تا درسنین نوجوانی توسط پدرش از قبیله اخراج شد و مرتدد حساب شد
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنم_عشق
#قسمت_سی_و_هشت
یــاسـر
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم….
لعنتی…بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه…
سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم…
واردهال شدم که مهسو پرسید
+کجامیری؟
ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم
_لال شو مهسو..فهمیدی؟
به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم
_چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟
کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت
+نه…ندارم
یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم
+اما….دیروز یه پیام مشکوک داشتم…البته شاید از نظر من مشکوکه
_بروبیارش،یالا
گوشیش رو به دست من داد …
بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تورگهام یخ بست…
آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست…ای خدا…
باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم:
_اینوالان بایدبگی؟؟؟؟
با بغض گفت
+خب من از کجامیدونستم…
اه لعنتی
_دراروقفل کن.
سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش
+چیکارمیکنی دیوونه؟
تو چشمش خیره شدم و گفتم
_آره من دیوونم…پس حواستوخوب جمع کن..
گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم…
درو کوبیدم و از خونه خارج شدم…
مهسو
لعنتی…
چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟
چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار…اه
لعنت به همتون…
درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم
و به سیمکارت شکستم خیره شدم…
نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم…وحشی
دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود…برای دین خودم…برای مهسوی اصلی…
درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده…
زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود…
بازی که من هیچی ازش نمیدونستم…
هیچی…
از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم…یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم….
#تونمیخواهیعزیزتبشومزورکهنیست..
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_سی_و_هشت❤
.
مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم:
-کی بود مامان؟ چی گفت؟😦
-هیچی...خالت بود😕
-خب چیکار داشت😧
-مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...مینا قسمت تو نبود...یعنی از اولش هم نبود...😞
.
-چی داری میگی مامان 😭😭😭😭😭😭
-پسرم باید قوی باشی...باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای😕
-من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید 😭😭اخه رو چه حسابی؟چرا؟😨
-خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...نمیدونم شاید دلش از همون موقع ها جای دیگه بود...
-یعنی...؟؟😭😭
-یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای😞
- من باید باهاش حرف بزنم😭😭
-حرف بزنی که چی بشه؟ گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟اسم این عشق میشه؟ اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش
-مگه به همین سادگیه مامان😭😭😭 -ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی😞 -مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم 😭😭😭 -همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو 😔
.
دوست داشتم بمیرم😭...بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میفرستادم..رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم...فقط گریه میکردم... وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم...
اینکه چقدر پاک دوستش داشتم 😔
دلم برای خودم میسوخت...
برای مجید بدبختی که همه چیزش رو از دست داده😞
برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره😢
.
گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم...
هر چی تو دلم بود نوشتم و گفتم چه قدر نامردی کرده...گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که:
.
((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه))
.
.
چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و..😔
حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم😞
دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم 😔
چند روزی دانشگاه نرفتم
به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم.
.
بالاخره روز پنجشنبه شد...
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀