#نمنم_عشق
#قسمت_سی_و_هشت
یــاسـر
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم….
لعنتی…بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه…
سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم…
واردهال شدم که مهسو پرسید
+کجامیری؟
ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم
_لال شو مهسو..فهمیدی؟
به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم
_چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟
کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت
+نه…ندارم
یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم
+اما….دیروز یه پیام مشکوک داشتم…البته شاید از نظر من مشکوکه
_بروبیارش،یالا
گوشیش رو به دست من داد …
بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تورگهام یخ بست…
آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست…ای خدا…
باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم:
_اینوالان بایدبگی؟؟؟؟
با بغض گفت
+خب من از کجامیدونستم…
اه لعنتی
_دراروقفل کن.
سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش
+چیکارمیکنی دیوونه؟
تو چشمش خیره شدم و گفتم
_آره من دیوونم…پس حواستوخوب جمع کن..
گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم…
درو کوبیدم و از خونه خارج شدم…
مهسو
لعنتی…
چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟
چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار…اه
لعنت به همتون…
درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم
و به سیمکارت شکستم خیره شدم…
نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم…وحشی
دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود…برای دین خودم…برای مهسوی اصلی…
درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده…
زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود…
بازی که من هیچی ازش نمیدونستم…
هیچی…
از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم…یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم….
#تونمیخواهیعزیزتبشومزورکهنیست..
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••