#قسمت_نوزده
#ازدواج_صوری
پاشدم دستو رومو شستم و حاضر شدم سرپا سیاه پوشیدم
بعداز حاضرشدن به سمت هئیت با ماشین حرکت کردم
وقتی رسیدم دیدم سارا هم اومده
از نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن
چون ممکن بود پخش لباس شلوغ بشه به سارا گفتم :
اگه میخوای برو شیر پخش کن
_ اوکی
خودم و مریم هم لباس رو پخش میکردیم
وای روضه حضرت رقیه
وای که چقدر سخته سه ساله و انقدر سختی
با شروع شدن روضه اشک همه جاری شد به هق هق افتادم دلم هوای کربلا داشت😭
ساعت ۱شب بود مراسم تموم شد منم به سمت خونه رانندگی کردم
امروز ششم محرمه مراسم شیرخواره های حسینی
اوج بی رحمی و نامردی دشمن شهادت حضرت علی اصغر است 😭
یه بار تو یه مقتل خوندم
حرمله بعداز واقعه عاشورا خودش گفته بود
که من سه تا تیر سه شعب به کربلا آوردم
یکی در چشم عباس بن علی نشست
یکی در سینه حسین بن علی
و آخری در حنجره طفل شیر خواره حسین
😭😭😭
وای مصیبتا
چقدر این جماعت شیطان صفت بی رحم بودن😭
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنمعشق
#قسمت_نوزده
پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا…بفرمایید.
بعدازسلام و احوالپرسی پدرم با حاج اقا مهدویان ،ایشون بعد از پرسیدن مقدارمهریه ی تعیین شده برای عقدموقت ومدت زمانش که ما یک هفته تعیین کرده بودیم صیغه ی محرمیت رو جاری کردن…
+بااجازه ی بزرگترای مجلس…بله…
من هم بله رو دادم و …
رسما صاحب همسرشدم…
مهسو
باورم نمیشد…
یعنی الان دیگه من همسر یه مردم؟؟؟
باورم نمیشه…
چه نقشه ها که برای زندگیم نداشتم…
چه نقشه هایی که نقش برآب شد…
یاسر جعبه ای رو از مادرش گرفت و درش رو باز کرد…
یاسمن:اینم حلقه ی نشون عروس خانمیمون…امیدوارم خوشت بیاد فداتشم..البته خوشت نیاد هم حق داری…سلیقه ی این داداش خلمه…
همه به حرف یاسمن خندیدن…
و فقط من دیدم چشم غره و خط و نشونی رو که یاسر برای یاسمن کشید…
به سمت من برگشت و دستشو اروم جلو اورد…
باصدای زیری گفت
_میشه دست چپتون…یعنی..چپت رو..بدی؟
دستمو اروم توی دستش گذاشتم …
لرزیدن دستش رو به وضوح حس کردم..
شنیدم که زیر لب گفت..
+ #بسماللهالرحمنالرحیم
خدایا به امیدتو..
باگفتن این جمله انگار چیزی درونم فروریخت و به جاش حس آرامش وجودموپرکرد..
انگشتم رو گرفت و سردی انگشتر رو توی دستم حس کردم…
هردومون همزمان نفس عمیقی کشیدیم و…
هنوز دستم توی دستش بود…
سرم رو آوردم بالا تا دلیلش رو بفهمم که با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش ریخت شوکه شدم…
+قسم میخورم که نزارم این وسط تو بازی بخوری…فقط بهم اعتمادکن
چیلیک
یاسمن:عجبببب عکسی شد…ایول الله
شکار لحظه ها بودا
الحق که رشته ی عکاسی برازنده امه…
لبخندی زدم و تا اومدم حرفی بزنم یاسر گفت…
+شمااین استعداداصلیتو نگه دار بمونه برای روز عقد …عکسای اون روز قشنگتره..
نگاهی بهم کرد و ادامه داد..
+…مگه نه مهسو؟
دویدن خون به صورتم رو حس کردم…
نگاهی به یاسمن انداختم و گفتم
_یاسر هرچی میگه درست میگه خواهر شوهرجان…
بازهم صدای خنده ی جمع…
و نگاه شوکه شده ی یاسر….
#منخواستمزینپستمامماجراباشی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
#دست_و_پا_چلفتی ☹️ ❤#قسمت_هجده❤ . .-نمیدونم نظرشو... -تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی 😒ولی اصن نگران
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤ #قسمت_نوزده
.
👈از زبان مینا👉
.
تازه تلگرام رو نصب کرده بودم و گوشیم دست شیوا بود که برام پیام اومد...
-بیا مینا برات پیام خوش آمد اومده 😂😂ببین کیه
-پیام...برا من ؟😐بده ببینم..
-اره نوشته مجید😅شیطون این دیگه کیه؟😉
-اها...همون پسر خالمه دیگه...بزار جوابشو بدم...😏
-آها...اونه پس...خب حالا چی نوشتی براش؟
-نوشتم داداش که حساب کار دستش بیاد 😅
-آفرین...یه مدت بی محلی کنی خودش میفهمه و راهشو میکشه میره...
.
یه چند هفته ای درگیر گروه دانشگاه بودم و تو گروه چیزهایی میگفتم که شیوا بهم یاد میداد...
محسن هر پستی میزاشت تایید میکردم و اگرم بحثی تو گروه میشد طرف محسن رو میگرفتم...
شیوا یه روز بعد دانشگاه یه برنامه ناهار گذاشت بود و محسن اینا هم بودن...
دوست پسر شیوا هم اومده بود که بعد فهمیدم دوست محسن هم هست و باهاش در ارتباطه و شیوا از طریق اون محسن و دوستاشو دعوت کرده
اول که میخواستم برم خیلی میترسیدم و داشتم از اضطراب خفه میشدم...
اخه اولین بارم بود میخواستم تو همچین برنامه هایی شرکت کنم
تو خونه گفته بودم که میخوایم برای یه تحقیق بعد دانشگاه بریم کتابخونه
تو رستوران هم اصلا نفهمیدم چی خوردم و همش میترسیدم که یه اشنا منو ببینه و آبروم بره...
.
اونروز بیشتر با خصوصیات محسن اشنا شدم و و اگه دروغ نگم بیشتر عاشقش شدم😊
با دوستاش جلوتر از من و شیوا حرکت کرد و صندلی هامون رو بیرون کشید و بغل میز وایساد تا بشینیم☺
با اینکه ظاهری جدی داشت ولی خیلی شوخ بود😉
آخر سر هم زودتر از همه رفت و حساب کرد و شیوا هرچی اصرار کرد که چون با دعوت اون اومدیم باید اون پول رو بده ولی محسن قبول نکرد...
راستش داشت پازل عشقش هر روز بیشتر تو ذهنم تکمیل تر میشد
.
یه شب از همین شبایی که درگیر رویابافی و فکر کردن به محسن بودم مامانم بعد شام اومد تو اطاقم
شک کردم که چیز مهمی میخواد بگه...
چون معمولا شبا پیش من نمیومد...
بعد از یکم نگاه کردن به در و دیوار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب
.
-مینا جان هر دختری آرزوش اینه که ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده...اصلا هدف خلقت بشر همینه...
-مامان چیزی شده؟😯
-صبر کن بزار حرفمو بزنم 😐
-باشه..بفرمایین 😑
-تو هم که الان به سن ازدواج رسیدی...همونطور که میدونی تو این دوره که نر زیاده و مرد کم داشتن یه خواستگار خوب نعمته 😊تبریک میگم بهت دخترم
-خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی 😡😡میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم )
-پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه...
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀