eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده  ســـرباز قسمت سیزدهم - چرا؟ - چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت چهاردهم فاطمه از دیدار خداحافظی پویان،وقتی مطمئن شد حرفهای پویان حقیقته، تصمیم گرفت کلاس های دفاع شخصی شرکت کنه، تا اگه لازم شد بتونه از خودش دفاع کنه. پنج ماه بود که این کلاس ها رو مرتب شرکت میکرد.بخاطر همین قدرتش بیشتر شده بود. همونجوری که به سرعت از افشین دور میشد تو دلش با خدا حرف میزد. خدایا با چی میکنی؟ با آبرو؟ با صبر؟ با ایمان؟ با توکل؟ نمیدونم امتحان اصلی‌ت چیه.تا الان که خیلی سخت بود.بازهم کمکم کن. سوار ماشینش شد و به امامزاده رفت. خیلی دعا و گریه و توسل کرد.کاری که این روزها و شبها زیاد انجام میداد.ولی بعضی وقت ها شرایط واقعا براش سخت میشد. افشین،فاطمه رو تعقیب میکرد. فاطمه هر روز دانشگاه میرفت.عصر باشگاه میرفت.نماز مغرب رو مسجدی که سر راهش بود،میخوند.بعد میرفت خونه، گاهی حنانه،دختر عمه ش که شش ساله بود رو سوار ماشینش میکرد و به خونه شون که چند خیابان پایین تر بود، میرساند. فاطمه از ماشین پیاده شد، تا برای حنانه بستنی بخره.وقتی برگشت، حنانه نبود.به خیابان نگاه کرد،نبود. به پیاده رو نگاه کرد،نبود.تمام مغازه های اطراف رو گشت،نبود.از نگرانی چیزی نمونده بود سکته کنه.اونقدر پریشان بود که آدم های دیگه هم متوجه شدن و دورش جمع شدن. فاطمه عکس حنانه رو بهشون نشان داد و هرکدوم یه طرف دنبالش میگشتن.اما هیچ خبری از حنانه نبود. یک ساعت گذشت. گوشی فاطمه زنگ میزد.عمه ش بود. حتما نگران شده بود.فاطمه نمیدونست چی بگه. تماس قطع شد. با امیررضا تماس گرفت و بریده بریده جریان رو تعریف کرد. نیم ساعت بعد امیررضا رسید. از دور فاطمه رو دید که مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفت و گوشی همراه شو به آدم های دیگه نشان میداد. صداش کرد. فاطمه وقتی امیررضا رو دید روی زانوهاش افتاد.امیررضا سریع رفت پیشش. -چی شده؟!! باور نکرده بود حنانه گم شده باشه. حنانه بچه باهوشی بود،میدونست که نباید بی خبر از ماشین پیاده بشه. امیررضا با حاج محمود و پدر حنانه تماس گرفت.خیلی زود پدرومادر فاطمه و پدرومادر حنانه رسیدن.فاطمه وقتی چشمش به عمه ش افتاد،دلش میخواست از خجالت بمیره.عمه فاطمه هم وقتی حالش رو دید چیزی بهش نگفت. امیررضا و پدر حنانه به کلانتری رفتن. بقیه هنوز تو خیابان دنبالش میگشتن. ساعت های سختی بود،برای همه. شب از نیمه گذشته بود، که همسایه حاج محمود تماس گرفت و گفت دختر بچه ای بیهوش جلوی در خونه شون افتاده.حاج محمود و زهره خانم و فاطمه و عمه ش سریع به خونه رفتن. افشین تو کوچه منتظر بود. جلوی در خونه بودن که برای فاطمه پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود: -این بار حالش خوبه. گوشی فاطمه از دستش افتاد. وقتی حنانه رو دید محکم بغلش کرد. هیچی نمیتونست بگه.از همه شرمنده بود.رفت اتاقش و نماز میخوند و از خدا کمک میخواست. فردای اون روز به دانشگاه رفت. افشین سر راهش ایستاده بود و با پیروزمندی نگاهش میکرد. فاطمه نگاه بهش انداخت و رفت.افشین از قبل شد. چند روز بعد فاطمه و مریم... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت پانزده چند روز بعد، فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. افشین در سمت فاطمه رو باز کرد، و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت. افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد. فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده. در اتاق باز شد، و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش. فاطمه تا پدرش رو دید، به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه. افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی و محبت به پدرش نگاه میکرد و باهاش صحبت میکرد. حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت: _ایشون از دختر شما شکایت کردن. حاج محمود به افشین نگاه کرد. افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.! حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن، که در باز شد، و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد. این همون آقای خوش تیپ بود، که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.! پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد، و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد. افشین به فاطمه خیره شده بود، تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت: -داداش ولش کن. اون پسر جوان امیررضا بود. افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد. به امیررضا خیره شد. معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه. یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش. حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده. اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت شانزدهم اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید. اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه. تو راه فاطمه منتظر بود، پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن. حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود. حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت: _بشین. فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت: _چند وقته مزاحمت میشه؟ فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت: _من کار اشتباهی نکردم با... حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت: _جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟ فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت: -خیلی وقت نیست. -یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟ -شش ماه. امیررضا عصبانی شد،بلند گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟ -نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم. حاج محمود گفت: _بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!! زهره خانوم نگران گفت: _به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟! حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت: _برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟ فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: -بله. همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت: _دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!! فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت: _برای چی مزاحمت میشه؟ فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد. -من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم. امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد: -امیر امیررضا ایستاد. -از حیاط بیرون نرو. امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگه رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت. فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت: _فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم. -چشم. به اتاقش رفت. از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست. زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت. زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین. -وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد.. فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد. دو روز گذشت، و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت: _بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم. -دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی. -اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟ حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️میخوای اربعین بری کربلا؟ ▪️میخوای به موکب های اربعینی کمک کنی؟ ▪️میخوای به زیارت اولی ها و زوار اربعینی کمک کنی؟ ◾️ اینجوری نیت کن: 🏴 به نیابت از آقا امام زمان علیه السلام 🏴 به نیابت از نائب آقا امام زمان علیه السلام حضرت آقای خامنه ای 🏴 به نیابت از تمام انبیاء و امامان و اولیاء و اوصیاء در طول تاریخ 🏴 به نیابت از تمام علما و عرفا و اندیشمندان مسلمان 🏴 به نیابت از تمام مومنین و مومنات، مسلمین و مسلمات 🏴 به نیابت از تمام درگذشتگانِ مومن و مسلم 🏴 به نیابت از تمام شهداء اسلام 🏴 به نیابت از تمام کسانی که اگه از اقدامت اطلاع پیدا کنند میگویند التماس دعا 🏴 به نیابت از تمام مستضعفین، مظلومین، بیماران، گرفتاران 🏴 به نیابت از تمام کسانی که دلشون با امام حسین علیه السلام هست اما به دلائل و ملاحظاتی امکان سفر به کربلا رو در این ایام ندارن ◾️ در نهایت هم ثوابش رو هدیه به آقا امام زمان علیه السلام ✅ وقتی اینجوری نیت میکنی به همه این افراد ثواب عظیم رو هدیه داده ای و قطعا این افراد هم در دنیا و آخرت حواسشون به شما هست که بهشون این هدیه ارزشمند رو داده ای ✅ تصور کن با این اقدامت انبیاء و ائمه و اولیاء و اوصیاء و علما و عرفا و ... رو از یک طرف خوشحال کردی و از طرفی دیگه توجهشون رو به خودت جلب کردی👌
◾️ در مسیر سفر اربعین، به یاد همه باشید تا همه به یاد شما باشن... ▪️ اگه فقط خودت رو دیدی، یعنی جامِ وجودت خیلی کوچیکه، با یک ظرفِ کوچیک هم سرریز میشه؛ اما اگه خیلیا رو دیدی و در ثوابت شریکشون کردی و بهشون حسنه بخشیدی، یعنی دستِ بده داری، یعنی دل گنده هستی، یعنی ظرفیتت بزرگه، یعنی جامِ وجودت رو بزرگ کردی و فوز عظیم رو هم در خودت جذب میکنی...
🏴 اصلی ترین دعای اربعین همه ما باید باشه... به قرآن، ما که فقط از دور جنایت های اسرائیل رو میبینیم داغون شدیم و دیگه تحمل نداریم... مردم مظلوم غزه دارن چی میکشن که این جنایت ها رو با گوشت و پوست و استخونشون لمس میکنن😭 خدایا تمومش کن بساط جنایت این وحشی های ددمنش رو... 😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️همیشه جمکران رفتن حضرت آقا برای دشمنان ما وحشتناک بوده، چون ایشان همواره برای گرفتن تصمیم های مهم و جلب عنایت امام زمان(عج)، آن دست قدرت الهی به این مسجد مشرف میشوند. مقام معظم رهبری دیشب به مسجد مقدس جمکران مشرف شدند‌. 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰روزمون رو با سلام به آقا امام حسن مجتبی شروع می کنیم 🌸 💠بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ سلام بر تو اى فرزند پیامبر (خدا) پروردگار جهانیان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَهَ الزَّهْراَّءِ سلام بر تو اى فرزند امیرمؤ منان سلام بر تو اى فرزند فاطمه زهرا اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِفْوَهَ اللّهِ سلام بر تو اى حبیب خدا سلام بر تو اى برگزیده خاص خدا اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّهَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ سلام بر تو اى امین (وحى ) خدا سلام بر تو اى حجت خدا سلام بر تو اى نور خدا اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِراطَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَیانَ حُکْمِ اللّهِ سلام بر تو اى راه (مستقیم ) خدا سلام بر تو اى بیان (کننده ) حکم خدا اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّکِىُّ سلام بر تو اى یاور دین خدا سلام بر تو اى آقاى پاک (و منزه از هر عیب ) اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ سلام بر تو اى نیکوکردار وفادار سلام بر تو اى قیام کننده (به امر خدا) و امین اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ سلام بر تو اى داناى به تاءویل (قرآن ) سلام بر تو اى راهنماى راه یافته ...............
. ♨️ علت استعفای ظریف...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلیل استعفای ظریف اینه که جواب استعلامش منفی دراومده کسانی که خودشان، فرزندان یا همسرشان تابعیت مضاعف از کشور دیگر دارند، طبق قانونِ ممنوعیت انتصاب اشخاص در مشاغل حساس نمی‌توانند، معاون رئیس جمهور یا ... باشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ به نفسهای تو بند است مرا هر نفسی سایه‌ات کم نشود از سرمان یا مهدی... سلام مولای مهربانم💚 🌿 🌺‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 🌴یه روز میاد بقیع آباد میشه... 🌴برات سینه زدن آزاد میشه... شهادت امام حسن (ع) تسلیت باد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ امام حسن مجتبی (ع): لا يَنبغي لِمَن عَرَفَ عَظَمَةَ اللّه أن يَتَعاظَمَ، فإنّ رِفعَةَ الذينَ يَعلَمونَ عَظَمَةَ اللّه أن يَتَواضَعُوا ، و (عِزَّ) الذينَ يَعرِفُونَ ما جَلالُ اللّه أن يَتَذَلَّلُوا (لَهُ ) . سـزاوار نـيـست كـسى كـه بـزرگى خـدا را مى‌شناسد، خود بزرگ بين باشد؛ زيرا بلند مرتبگى كسانى كه عظمت خدا را مى‌دانند، در اين است كه افتادگى كنند و عزّت كسانى كه جلال و شكوه خدا را مى‌شناسند، در اين است كه اظهار ذلّت كنند. «بحارالانوار : ۷۸ / ۱۰۴ / ۳ » 🏴 شهادت مظلومانه امام حسن مجتبی (ع) بر شما تسلیت باد 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻پاسخ به یک شبهه خطرناک🔻 ✍یکی از شبهات متداول در موضوع امر به معروف و نهی از منکر اینه : 🔹در فقه گفته شده که نهی از منکر با داشتن شروطی واجبه از جمله : ۱_احتمال تاثیر گذاری وجود داشته باشد ۲_خطر جانی یا مالی یا رفتن آبرو نداشته باشد. 🔹خب در موضوعی مثل و نسبت به مکشفه ها و مخصوصا کسانی که خود را می‌نامند هیچ کدام از این دو شرط صادق نیست در نتیجه نهی از منکر واجب نیست. 🔹پاسخ :با این حساب قیام حسین بن علی که به فرموده ی خودشون به منظور امر به معروف و نهی از منکر بود اشتباه بوده است چرا که هم احتمال تاثیر گذاری وجود نداشت و هم خطر جانی داشت.و امام از اول هم هر دو مورد رو میدونست. 🔹باید دانست که این دو شرط در مسائلی هستند که ریشه ی دین رو نمیزنن و در مسائلی که اصل دین رو هدف گرفتن این دو شرط غیر معتبر هستند و باید جان و مال و ابرو رو در کف دست گذاشت و دفاع کرد. 🔹به همین دلیل در مراجرای کربلا امام جان و مال و ابرو رو در کف دست گذاشت و قیام کرد حتی با تعداد نفرات اندک 🔹خب همونجور که مستحضر هستید یکی از پایه های اصلی دین، حجاب هست. ┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
✍البته باید توجه داشت هر کس در سطح و حد خود وظیفه دارد و نباید درگیری های اجتماعی درست کرد که دشمن از آن سوء استفاده کنه بعضی وقتا با یک اخم بجا وظیفه ی خودمون رو انجام دادیم خیلی جاها که فقط راه رفتن افراد مذهبی با سر و شکل مذهبی گره های زیادی رو باز می‌کنه. 🔹خدا رو شاهد میگیرم خیلی جاها که میرم افراد مکشفه و حتی بد حجاب فقط با دیدن قیافه مذهبی خودشون رو جمع میکنن و روسری رو سر میکنن . 🔹هر کس در حد خودش وظیفه داره بعضی وقتا با صحبت کردن بعضی وقتا با یک اخم بعضی وقتا با غره چشم ...وظیفه ی مردمی که قانون دستشون و پشتشون نیست فعلا در همین حد هست خیلی از مسائل بر عهده قوای سه گانه هست که متاسفانه وظایفشون رو به درستی انجام نمیدن ┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄ 📡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر درد دل خلق طبیب است حسن خود گر چه ز درد غم نصیب است حسن مهدی به کنار تربتش گریه کند... تا خلق نگویند غریب است حسن   اگه هنوز نتونستی راهی کربُ‌بلا بشی همین امروز با توسل به کریم اهل بیت گره کارت رو باز کن.😭 تو که آخر گره رو وا میکنی امام حسن ع پس چرا امروز و فردا میکنی امام حسن ع شهادت مظلومانه سبط اکبر پیامبر اعظم، کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام رو محضر امام زمان عجل الله و تمام شیعیان تسلیت عرض میکنیم 🏴🏴 اللهم عجل لولیک الفرج واجعلنا معهم فی الدنیا و آلاخره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت شانزدهم اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید. اون شب رضایت داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت  هفدهم بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت: -جانم بابا؟ -بیا بشین. امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت: -اون پسره همکلاسیته؟ -نه. -دانشگاه میاد؟ -گاهی میبینمش. حاج محمود به امیررضا گفت: _میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟ امیررضا گفت:_بله،حتما. -هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم. -چشم. فاطمه گفت: _ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین! امیررضا گفت: _من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم. به شوخی گفت: _هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟ -هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت: _تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه. -چشم بابا،حواسم هست. از فردای اون شب، فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند. باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود. چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد. چند روز گذشت. امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت: _تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟ امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت: _نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره. امیررضا که دنبال فرصت بود، چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد. مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد.... ✍بانـــو مهدی یارمنتظرقائم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸