🌷👈#پست_۴۱
_نمیدونستم چی برات بردارم ..
هامون لبخند محوی زد از این بازی خوشش اومده بود
اینکه آیدا رو مجبورکنه که دونه به دونه
لباس هاش انتخاب کنه بزاره تو چمدون ..
هامون همینطور که رو تخت دراز کشیده بود
گفت ؛
_خوب حالا یادگرفتی؟
آیدا با حرص زیپ چمدون بست
_بعله ..
هامون قهقه زد
_برو بخواب فردا خواب نمونی ..
ایدا بلند شد نزدیک در با تردید برگشت
_مامانت میدونه من میام؟
هامون اخم کرد
_برو بخواب ..
آیدا چیزی نگفت ولی میترسید
از این زنی که پونزده سال زندگیش تباه کرده
بود به شدت وحشت داشت
****
ماشین روی سنگ فرش یک ویلای بزرگ پیچید ..
آیدا با دیدن ماشین های پارک شده زیادی یک ترس مبهم به جانش آمیخت و مانی خوابیده رو محکم بغل کرد .
در وردی باز شد و هستی خوشحال به طرفشون اومد
_وای سلام سلام ..چقدر دیر کردی بابا یک ساعت رسیده ...
عمه شهناز و عمو حبیب هم اومدن فقط عمه شهلا تو راه ..
_مگه قرار نبود شب همه جمع بشن ؟
هستی مانی از بغل آیدا گرفت با خنده گفت؛
_اوه کی آخه از سبزی پلو معصوم خانم میگذره ...
آیدا حس کرد تنش یخ کرده ..
مانلی خوشحال پیاده شد
پیر مردی نزدیک شد
_سلام آقا ...بزارید چمدون هاتون ببرم بالا ..
هامون باهاش احوال پرسی کرد
وارد خونه شدن و یک جمعیت زیاد فقط چشم شده بودن آیدا رو میدیدن ..
آیدا لبخند نیم بندی زد ...
هستی تند تند همه رو معرفی میکرد از دختر عمه و پسر عمه همه ...
آیدا سعی کرد لبخند مزحکش روی لب هاش نگه داره
با همه احوال پرسی کنه ...
جواب تبریک هاشون بده
هستی به پسری که با چشای ریز شده نگاش میکرد گفت ؛
_اینم شهاب پسر عموم ..
آیدا نفسش رفت ..
چرا یادش رفته بود .
شهاب لبخندی زد
_خوشبختم آیدا خانم ..
آیدا سر تکون داد .
بعد هستی بعد احوال پرسی معارفه آیدا رو طبقه بالا برد
_اینم اتاقتون !
آیدا لب گزید
_نیازی نیست اتاق مخصوص داشته باشم ...
آخه جمعیت زیاده ...
هستی قهقه خندید
_نه بابا اینا همشون اینجا ویلا دارن ...
چون بابا بزرگتر موقع سال تحویل و نهار و شام میان اینجا ...
در اتاق باز کرد
_نگران نباش این اتاق خود هامون ...
یک مبل تخت شو هم برای مانلی گذاشتم ..
آیدا تشکری کرد .
وارد اتاقش شد ..
یک اتاق بزرگ با سرویس کامل پوشک و لباس مانی رو عوض کرد ...
لباس های چمدون رو توی کمد چید ..
صدای خنده و هیاهو کل ویلا رو برداشته بود .
برای یک لحظه روی تخت نشست همیشه کل زندگیش آرزوی داشتن همچین جمع و خانواده ای داشت
حتی وقتی با خاله مهین و خانواده اش آخر
هفته ها باغ میرفتن خودشو از اونها نمیدونست ..
تهش میگفت از سر لطف منو دعوت کردن من که صنمی ندارم باهاشون ..
ولی الان ..
آهی کشید ..
عروس خانواده صاحبچی بود ...
چیزی که آرزوی نوجونی ایش بود حسرت کل جونیش ...
سعی کرد از این شرایط پیش اومده لذتش ببره گرچه ته دلش کلی آشوب بود ..
ولی بازم خداروشکر میکرد .
لباس هاش عوض کرد مانی رو بغل کرد و پایین اومد ..
نگاهش به تهمینه (مادر هامون ) افتاد که
داشت با هامون صحبت میکرد ..
لب گزید ..
با خودش گفت ..
وقتی رقیبت تو بازی هیچ حرکتی نکرد تو بازی خودت و ادامه بده .
_خیلی خوش اومدی آیدا خانم ...منو که یادته؟
آیدا با لبخند نگاهش کرد
_معلومه ...مگه میشه رفیق خُل و چل لعیا رو یادم بره ..
شهاب قهقه خندید توجه همه بهشون جلب شد
آیدا خجالت زده با خنده سرش گرم مانی کرد
شهاب چشم ریز کرد
_بعد پونزده شونزده سال انتظار دیدن هرکسی رو داشتم الا تو ..!
آیدا نوچی کرد
_بیخیال گاهی چرخ گردون اونطوری که دلت بخواد نمیچرخه ...تو چه خبر ؟
شهاب دست هاش تو جیبش کرد و شونه بالا انداخت
_هیچی ..چند سال رفتم اونور درس خوندم
مهندس شدم بعد امدم اینور تو فرش فروشی بابام کار میکنم ..
آیدا با خنده چشم درشت کرد
_چرا رفتی پس اینجا دانشگاهاش یک مدرک مهندسی بهت نمیدادن ..
همون لحظه مانی نق زد
شهاب بغلش کرد
_ای جون ..وای هامون این دقیقا شبیه بچگی هات .اخمو و بد عنق ..
آیدا به هامون نگاه کرد که با اخم بهش زل زده بود ..
نگاهش چند ثانیه طول کشید
هستی دیس ماهی رو روی میز گذاشت
آیدا به بهانه کمک از زیر بار نگاه ها به آشپزخونه پناه برد .
کمک کرد ماهی های سرخ شده و شکم پر توی دیس ها بچینن...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۲
زنی که چادرش به کمرش بسته بود و لباس و محلی و لپای آفتاب سوختش نشون میداد
زن سرایدار تندو فرض سبزی پلو هارو داخل دیس ریخت ..آیدا نفس گرفت
_چه عطری داره دستتون درد نکنه ...!
زن لبخندی زد
_سبزی محلیش از همین روستاست ..
آیدا خوشحال گفت؛
_پس یادم باشه لطف کنید برام سفارش بگیرید ..
زن یکم جاخورده نگاهش کرد
حس میکرد این دختر از این قماش پر مدعا نیست لبخندی زد
_چشم حتما خانوم ..
آیدا با قاشق ته دیگی سیب زمینی رو کَند
_اسمم آیداست..
عمه هامون وارد آشپزخونه شد
_عمه جون بیا نهار بکش ..
نهار خوشمزه رو تو جمعی خورد
که سال ها آرزوی داشتنش رو داشت
همیشه سبزی پلو عیدش تنها تو خونش
روبه روی تلوزیون میخورد
یکی دو سال هم به دعوت خاله مهین میرفت
باغ ولی الان یک خانواده داشت
که بدون حس اضافه بودن کنارشون نشسته بود ...
بعد خوردن چای بعد نهار آیدا مانی خواب
روی تخت گذاشت .
توی آشپزخونه شلوغ بهم ریخته رفت
همون زن سرایدار داشت ظرف میشست ..
آستین بلوزش تا کرد و دستکش دست کرد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۳
زن با تعجب پرسید
_نه خانم شما چرا ...
برید استراحت کنید...چند ساعت دیگه سال تحویلِ ...
آیدا روی اسکاچ مایع ظرفشویی ریخت با خنده گفت؛
_تنهایی که تا بعد سال تحویل هم باید ظرف بشوری ..
زن لبخندی زد ..آیدا تند تند بشقاب هارو کفی میکرد
زن زیر چشمی نگاهش کرد
_شما خانم آقا هامون هستین؟
آیدا اوهومی گفت؛
زن دوباره گفت:
_خانم اولشون دوبار چند سال پیش اومدن ...
ولی اصلا مثل شما نبودن ..
آیدا خندید
_هیچ کدوم از ادم ها شبیه هم نیستن ..
هستی سینی استکان هارو داخل اشپزخونه آورد
_
اوه چه خبره اینجا ...
آیدا به دستمال آویز روی صندلی اشاره کرد
_کمک کن خشک کن ...
هستی با اکراه ظرف هارو خشک میکرد و هی بینش خمیازه میکشید
آیدا آخرین ظرف و توی سینک گذاشت
زن سرایدار کلی تشکر کرد
هستی خمیازه ای کشید
_وای مُردم از خواب تا سال تحویل یک چرتی بزنم !
آیدا دست هاش خشک کرد
_من کلی سال تحویل های عمرم خواب بودم
الان دلم نمیاد بخوابم ..
هستی با شرمندگی نگاهش کرد با خودش میگفت:
آیدا خیلی لطف کرده که خانواده اش بخشیده داره وسطشون زندگی میکنه ...
اونم با وجود دوتا بچه های که هیچ کس مسئولیتشون به عهده نمیگرفت ..
آیدا دست هستی رو گرفت
و برد تو اتاق کلی باهم لباس عوض کردن و خندیدن خاطره تعریف کردند ..
موهای مانلی رو مدل دار بافتند ...
هامون پر اخم از خواب بیدار شد
_یکدقیه نذاشتین بخوابم ..
هستی چشمکی زد
_شب جبران میکنی داداش ..
آیدا سرهمی تن مانلی کرد و موهاش شونه زد .
_برات لباس گذاشتم رو تخت ..
بعد کت و دامن قهوه ای مخمل ست شده با کت و شلوار هامون تن کرد
هستی اشک تو چشاش نیش زد و دست آیدا رو گرفت
_آیدا خیلی خوشحالم ...
حس میکنم زندگی وجود هامون و بچه ها جریان گرفته ...
آیدا بغض کرد
_اون سالی که اتفاق افتاد دقیقه قبل عید بود یادته ...؟
با چشای اشکی خندید نگاهش کرد
_اگه میذاشتن اون بچه زنده بمونه ...
شاید الان هامون یک بچه پونزده ساله داشت ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#سلام_امام_زمانم
ای تیر نگاهت به دلِ زار کجایی؟
ای روی گلت شمع شبِ تار کجایی؟
آرام و قرار دل بی تاب و شکیبم...
آرام و قرار دلِ بیمار کجایی؟
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر چهارشهید جوادنیا، در شب وفات مادر چهارشهیدِکربلا به فرزندان شهیدش پیوست.
🔻 داستانی حیرتآور از #عشق_به_ولایت توسط این مادر نقل شده که #حجت_الاسلام_راجی آن را در منبر فاطمیه امسال در حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها بیان کردند.
♨️ این داستان ۴۵ثانیه بیشتر طول نمیکشد، اما یک عمر شرمندگی برای ما به همراه خواهد داشت.
🗓 به مناسبت سالروز وفات حضرت #ام_البنین و روز تکریم مادران و همسران شهدا
#سلام_صبحگاهی
سوخته ایم از درون!
بسان همان درخت سرما زده ی زمستان
که فقط ظاهری زیبا دارد؛
سفید...
بهارِ جانمان باش
ای که از کوچه ی زمستانی ما میگذری"
پدر بهاری مهربانم سلام...
السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
مناجات زیبای دکتر چمران
خدایا
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ..
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
دوستت دارم ، خدای خوب من
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
#خدا✨
.
به یاد شهدا....
زمانه عجیبی است!
امام گذشته را عاشقند اما امام حاضر را نه !
می دانید چرا؟ چون گذشــــــته را هرگونه که بخواهند تفسیر می کنند،اما امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند.
🟡اختصاصی
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi