. 🌺 به نام خدا
#اولین پست تقدیم به خیال مبهم چند ساله ...
*
روزهای سرد زمستونی برف ڪه تا زانو توش فرو میرفتی ...
دقیقا از پنجره بزرگ میشد بابا رو دید ڪه داره برف های توی ایوون پارو میڪنه آخرین روزهای بهمن ماه هزار سیصدو هفتادو هفت بود ...
ڪتاب رو از روی پام برداشتم نیم ساعت دیگه باید میرفتم مدرسه ...
بوی سوپ روی بخاری وسوسه ام ڪرد ڪه بشقاب بردارم برای خودم سوپ بریزم ..
مامان با چادر گل گلیش اومد تو ..
_همون تلوزیون بزن ..فاطی خانم گفت اخبار استان زیر نویس ڪرده مدرسه ها تعطیلن ...
تو دلم دعا میڪردم تعطیل نباشیم ..
با غر غر ڪنترل تلوزیون به مامان دادم
_اون راهنمایی هارو تعطیل میڪنن ..نه ماهارو ..
مامان یڪ پشت چشمی نازڪ کرد
_خوبه خوبه ..همین مونده تو تو راه درس و دانش هلاڪ شی ..
لجم می گرفت ..
ڪتاب و دفترهامو جمع ڪردم .
بشقاب سوپ روروی تاقچه پنجره گذاشتم تا سرد بشه .
مانتو و شلوارم از روی چوب جالباسی برداشتم و تنم ڪردم .
میدونستم واسم خواب های دیدن ..
واسه زندگیم صدتا خواب دیدن ..ولی ...خیلی بد بود ڪه نمیشد هیچڪار بڪنم .
اینا منتظر بودن تامن دیپلمم بگیرم بعد قرار بود پیش مرگ زندگی فریده بشم ...
مقنعه ام سر ڪردم ...ڪاش میشد فرار ڪنم ..
ولی ڪجا آخه ...من یڪ دختر از تو یڪ خانواده متوسط شهرستانی ڪجا رو داشتم آخه ...
تنها راه فرارم دانشگاه رفتن بود...اونم اگه مجبورم نمیڪردن عروس حاج آقا بشم ..
جلوی اینه ایستادم ...ڪاش زشترین دختر دنیا بودم ...
بغض ڪردم ...ڪاش مجبور نبودم بخاطر فریده ازدواج ڪنم ..
ڪیفمو برداشتم صدای مامان میشنیدم ڪه میگفت:
_وایستا بابات ببره تورو ..تو این برف ..
بی اهمیت به حرفش ڪفش های ڪتونی مو پوشیدم .
از پله های ایوون ڪه پایین آمدم ..
دیدم خانجون با چادر نمازش راهی مسجد ..
با دیدنش نیشم باز شد ..
تنها ڪسی ڪه من رو میفهمید این آدم بود
دنبالش دویدم
_سلام خانجون ..
رو ترش ڪرد
_علیڪ سلام ..
نیشم باز شد
_میری مسجد ..
بابا سیگارش پڪ محڪمی زد و
_ڪجا میری ننه ...خوب نمازتو همین جا بخون ...تو این برف ..
خانجون چش غره ای بهش رفت
_شاید نماز نرفتم ...میرم خونه صفیه ..
با خوشحالی آروم گفتم
_خانجون منم بیام ..
بابا بلند گفت؛
_ڪجا مگه مدرسه نداری ..؟
مامان از تو ایوون داد زد
_فتانه نری مدرسه ..مدرستون تعطیله ...
با ذوق و التماس بیشتری به خانجون خیره شدم ..
خانجون انگار دلش نرم شد ڪه گفت:
_فتانه با من میاد ..
مامان جیغ ڪشید
_ڪدوم گوری میخوای بری
فتانه ...شب میخوایم بریم خونه حاج آقا..
ولی من بی اعتنا به مامان زنبیل خانجون گرفتم و دست خانجون میڪشیدم ..
و صدای مامان میشنیدم ڪه هی میگفت:
_همه آتیش ها از گور ننه تو ...
توی راه یڪ بوس روی گونه تپلی خانجون زدم ..ڪه یڪ چش غره تحویلم داد .
تو ایستگاه اتوبوس ایستادیم ...
این شهر ڪوچیڪ چند خط ایستگاه و دو سه تا اتوبوس بیشتر نداشت ..واسه همون زیاد معطل میشدیم ..
بلاخره اومد ..
با خانجون سوار شدیم ..
چادر گلگلی شو زیر بغلش داد ..
رو جلیقه بافت قهوه ایش یڪ سنجاق بود و من هیچوقت نفهمیدم بودن حڪمت اون سنجاق رو جلیقه رو ..
خانجون تو جونی شوهرش از دست داده بود دوتا بچه داشت.بابای من و عمه صفی ...
بابا بزرگ ژاندارم بود ..خانجون همیشه از عشقش به بابابزرگ میگفت ..
اینقدر عاشقش بود ڪه حتی بعد مرگ اش هم شوهر نڪرد با وجودیڪه خیلی خوشگل بوده
خواستگار زیاد داشته ...
یڪ زن تپل و موهای نصفه حنا خورده و زیادی ڪم حرف بود ..
ولی مامان معتقد بود بجای حرف نیش میزنه ...
البته دعوای عروس مادر شوهری تو خونه ما فراوون بود ...
رسیدیم سر خیابون خونه عمه اینا ..
عمه صفی شوهرش وضعش خوب بود یڪ پراید داشت با یڪ خونه دو طبقه ڪه طبقه اولش اجاره میداد .
تو خونشون مبل های شیڪی چیده بودن ..
ڪه یڪ میز بزرگ غذا خوری هم داشت .
تو این شهر ڪمتر ڪسی دل از مخده و ملافه میڪند و مبل تو خونش میچید ...
فقط این اشراف بازی ها مال محله بالاشهر بود ..
مثل خونه حاج آقا ...دوباره از یاد خونه حاج آقا غصه ام گرفت .
خانجون از بقالی سر خیابون یڪم قانفوت خرید ..
عادتش بود دست خالی خونه عمه صفی نمیرفت میگفت خونه دامادِ ...
من از خوشحالی دویدم و زنگ در زدم..
صدای مهلا تو اف اف درشون پیچید ...
خونه های بالای شهر بیشترشون اف اف داشت ..
ولی خونه ما زنگ بلبلی بود ..
ساڪت شدم .
دوباره صداش اومد
_ڪیه ..
از شیشه های مشجر در ..سایه یڪ نفر دیدم ..
پشت در ایستادم تا قافلگیرش ڪنم ..
تا در باز شد .
با شدت پریدم جلوی در ...سلااام
ولی با دیدن آدم روبه روم مات شدم ..
یڪ پسر جوون با لباس افسری ..
با اخم نگاهم ڪرد ..
زبونم بند اومد ..
چشای مشڪی درشتی داشت ..موهای موج دار زیر ڪلاه اش بود ..
آروم ڪنار رفتم ..
_ببخشید ..
بدون حرف از در بیرون رفت ..
🌺👈#قسمت_۲
مهلا روی پله ها ریسه رفته بود از خنده ..
خانجون رسید به در حیاط
_چه خبرتون ..برید برید داخل.
مهلا دستشو به معنای خاڪ بر سر بالا برد ..
خانجون بغلش ڪرد و با هن هن رفت بالا ..
آستین مهلا رو ڪشیدم ..
_این ڪی بود ؟
مهلا چشمڪی زد
_بابام هفته پیش خونه پایین بهش اجاره داده ..
تازه از تهران اومده ..تو ڪلانتری اینجا ڪار میڪنه ..
بابا میگه جانشین رئیس ڪلانتری .. وای فتانه ..اینقدر خوشگل حرف میزنه ...
دیدن اون پسر یڪ حس خاص تو من به وجود آورد .
دقیقا ذهن و رویاهای دخترونه ام قد الم ڪرد .
ولی خوب به قول مهلا اون واسه از ما بهترون بود .
عمه صفی اِشڪنه درست ڪرده بود و من هنوز دلم پیش اون ڪاسه سوپی بود ڪه نخورده گذاشتم و اومدم ...
بعدش ڪل ظرف هارو حواله من و مهلا ڪرد خودش رفت ختم انعام ...
ڪاسه گل سرخی رو آب ڪشیدم
_میگم مهلا این اینقدر پول داره ڪه یڪ خونه بزرگ در بست ڪرایه ڪرده؟
مهلا ڪاسه رو از آبچڪون برداشت با دستمال خشڪ ڪرد
_اووه آره بابا ..تازه به بابا گفته میخواد ماشین بخره واسه همون پارڪینگ رو هم اجاره ڪرده ...
با دهن باز نگاهش ڪردم ..
تو ڪل فامیل ما فقط سه نفر ماشین داشتن ...
چون شهر ڪوچیڪ بود همه موتور داشتن ....
بابای مهلا و شوهر خاله بلقیس و حاج آقا فقط ماشین داشتن ....بابای منم موتور داشت ...البته بابای من مغازه موتور سازی هم داشت ..
_مهلا تا حالا خونش دیدی ؟
مهلا همینطور ڪه روی موڪت قرمز آشپزخونه نشسته بود ...مات نگام ڪرد
_نه دیونه ..ولی ..
انگار تو گفتن چیزی ڪه میخواست بگه مردد بود
_ولی ڪلید خونش دارم .
_چییییی !
مهلا پر استرس دستمو ڪشید ...
_هیس یواش ..
منم مقابلش نشستم ..
_از ڪجا ڪلید داری ؟
با صدای آروم گفت:
_مال مستاجر قبلی ...دادن به بابام ...اونم فڪر ڪرده بود گمش ڪرده رفته بود از رو ڪلید خودش واسه این پسره زده بود ..
نفس گرفت
_دو روز پیش پیداش ڪردم زیر فرش بود .
_تو میدونی پسره ساعت چند میاد ؟
مهلا شیطون خندید
_تا شب نمیاد ..
دقیقا دوتامون داشتیم به یڪ چیز فڪر میڪردیم ..
ڪله ام از آشپزخونه به توی پذیرایی ڪشیدم
بابای مهلا صدای خُر و پفش میومد ..
خانجون هم چادرش روش ڪشیده بود خواب بود ...
سریع ڪل ظرف هاروشستیم با مهلا یواشڪی وقتی همه توچرت نیمروزه بودن آروم آروم ازپله ها پایین رفتیم .
مهلا ڪلید تو دستش می لرزید انگار قرار بود جنایتی مرتڪب بشیم .
ڪلید داخل سوراخ در نمیرفت اونقدر دستش می لرزید نمیتونست ..
ڪلید ازش گرفتم تو یڪ حرڪت چرخوندم ..
در باز شد ..
دوتامون به خونه خیره شدیم .
بخاطر ڪم بودن پنجره و هوای عصر زمستونی خونه تاریڪ و روشن بود .
ولی یڪ بوی خوبی از تو اتاق میمود ..
نا خوداگاه به طرف اتاق ڪشیده شدم
.
یڪ تخت بود یڪ ڪمد چوبی ڪوتاه ..ڪه روی ڪمد پر از شیشه ادڪلن بود ..
یڪ قفسه دیگه پر از ڪتاب ...
با ذوق به ڪتاب ها رونگاه ڪردم ..اسم هاشون ڪما بیش تو تاریڪی اتاق دیده میشد ..
مهلا ترسیده گفت:
_بیا بریم میترسم مامانم بیاد ...
من هنوز دلم میخواست بمونم بتونم اسم رو ڪتاب هارو بخونم ..
یڪدفعه صدای در اومد ..
مهلا دستشو رو دهنش گذاشت
_مامانم اومد .زود باش ...
دوتایی به طرف پذیرایی رفتیم ..ڪه مهلا جیغ خفه ای ڪشید
هیبت یڪ نفر تو تاریڪ و روشن پذیرایی بود .
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
سلام مولای من ، مهدی جان
صبح است و من دوباره با عطش گفتگو با شما چشم گشوده ام ...
... رو به آستان یادِ مهربانتان می ایستم ، قاصدک خیالم را رها می کنم و در هوای معطرِ محبتتان به پرواز در می آیم ...
سلامتان می کنم و از شعاع گرم پاسختان غرق زندگی می شوم ، جان می گیرم و تازه می شوم ...
شکر خدا که شما را دارم ...
#سلامحضرتبهار
یک روزِ خوب نزدیک ، خورشید ظهورتان ، #جهان را پر از گرمای امید می کند و بر خالیِ غمناک و سرد دل هایمان ، شکوفه های شادی لبخند می زند
یک روزِ خوب نزدیک ، شما بازمی آیید و زندگی را یادمان می آورید و آرامش و #صلح و عدالت را به انسان ها هدیه می دهید
یک روزِ خوب نزدیک است😍
الهم عجل لولیک الفرج بحرمت حضرت زینب کبری سلام الله علیها🤲
🌹 سلام
🌹 یکشنبه خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر حضرت محمد و آل مطهرش
🌸 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
🌸 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹 در پناه لطف خدا و
عنایت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش علیهم السلام
روزتون پر خیر و برکت ان شاءالله
🌹زیارت معصومین علیهم السلام
روزی دنیا و آخرت شما ان شاءالله
🌹 یکشنبه تون پر خیر و برکت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
سخنان تکاندهنده «گیورا ردلر » خاخام صهیونیستی علیه ملت ایران خطاب به رسانههای غربی
🕳راست و دروغ را بهم بریزید و معجونی از اخبار جهتدار درست کنید. مردم ایران سواد رسانهای ندارند، مطالعه ندارند، تمام حرفهای شما را باور خواهند کرد. من اطمینان دارم شما موفق خواهید شد.
آنها را فریب دهید تا از همه چیز و از همدیگر متنفر شوند تا برده ما شوند!!!
🔰یک خاخام صهیونیستی بنام «گیورا ردلر » در جلسهای با مدیران و کارکنان رسانههای ضدایرانی (بی بی سی، منو تو، صدای آمریکا، ایران اینترنشنال و...) در لندن مطالب مهمی بیان کرده که برای نخستین بار منتشر میشود:
♦️ شما کار مهمی دارید و برای اسراییل خدمات مهمی انجام میدهید. من از صمیم قلب از شما تشکر میکنم. نگران هزینه نباشید، دوستان ما هستند. عربستان قبول کرده همه هزینهها را بدهد. اما کار شما چیست؟!
👈🕳 ایران را سیاه سیاه نشان دهید.
کاری کنید که ایرانیها از همه چیز و همه کس و از یکدیگر متنفر شوند.
آنها را بمباران خبری کنید. هر لحظه و هر ساعت، با خبرهای ناامید کننده و ترسناک.
مردم ایران را دائم بترسانید، شکنجه روحی بدهید.!!!
🕳. مردم ایران ادعای آقایی میکنند، اما آقای دنیا ماییم و همه برده ما هستند.
آنها را تحقیر کنید. با انواع فیلمها و مستندات غربی تحقیر شان کنید.
آنها نباید احساس غرور و افتخار کنند.
👈 دروغهای بزرگ بدهید آنها باور میکنند. در ذهن آنها بکوبید که رسانههای ایران دروغگو هستند تا جذب اخبار شما شوند.
👈 شما بار سنگینے بر دوش دارید. باید تلاش کنید، حتے یک لحظه آرام نباشید. زمانی آرام خواهیم شد که باهم در تهران باشیم و ایران را چند تکه کنیم و انتقاممان را بگیریم.
🕳. شما نباید هیچ خبر مثبتی از ایران انتشار دهید.
مردم ایران نباید به آینده امیدوار شوند. آنها باید دائم خبر منفی بشنوند. بگذارید شما را راحت کنم، تنها راه شکست ایرانیها ناامید کردن مردم ایران هست. آنها دارای عقاید محکم مذهبی هستند و این کار ما را سخت کرده است.
تحریم اقتصاد ایران کار بسیار واجبی هست.
ایرانیها باید مجازات شوند، آنها تنها گروهی هستند که نه تنها در برابر ما تعظیم نکردند بلکه قصد نابودی ما را دارند، تمام کار شما این باشد. من برایتان آرزوی موفقیت میکنم. }}
پی نوشت:
سخنان این خاخام خبیث صهیونیستی را بدقت بخوانید و تفکر کنید. آنها چه در سر دارند و برای آقایی بر دنیا و از جمله ایران چه نقشههای شومی کشیدهاند.
هوشیار و بیدار باشیم. فریب
امپریالیسم رسانهاے را نخوریم.
recording-20250105-111220.mp3
2.53M
✅ حمایت از پیامرسان انقلابی و خوب ایتا وظیفه انسان های عاقل جامعه هست.
🔸 سید محمد باقر حسینی
#ایتا
#پیامرسان_امن
❁@IslamlifeStyles
پیامبر اکرم صل الله علیه و آله فرمود:
شَهْرُ رَمَضانَ شَهْرُ اللّه ِ وَ شَعْبانَ شَهْرُ رَسُولِ اللّه ِ وَ رَجَبٍ شَهْرى
#ماه_رجب ماه خداست
ماه شعبان ماه من است و ماه رمضان ماه امت من است.
همهی ما به مهمانی خدا دعوت شده ایم.
از لحظه لحظهی این ماه خوب خدا غافل نشویم ...
✅
4_6037542601521894846.mp3
52M
اکثر ما از تاریخ و سیره امامان شیعه (به جز امام علی و امام حسین) آگاهی و اطلاعات زیادی نداریم چه برسد به اینکه بخواهیم از سیره عملی آنان برای امروز درس بگیریم و استفاده کنیم.
لذا پیشنهاد میکنم به مناسبت شهادت امام هادی علیه السلام، حتما این سخنرانی پرنکته و کاربردی از حجه الاسلام حامد کاشانی را گوش کنید. دقیقه به دقیقه اش مفید است.
🇮🇷