صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۷۵ *** _بخور چای تو دخترم ... دوباره سر مو بلند کردم تا از در نیمه باز جاده رو ببینم . _میا
🌷👈#پست۷۶
محمد رضا پیاده شد از ماشین ولی لحظه آخر با عصبانیت گفت؛
_پیاده نمیشی ها ..
دیدم جلو رفت و دارن باهم حرف میزنن ..
بیشتر مامان حرف میزد البته میدیم با عصبانیت پره های چادرش زده زیر بغلش هی دستش بالا پایین میکنه ..
محمد رضا هم یک چیزهای میگفت ..
ولی نمی شنیدم ..خجالت میکشیدم به همکار محمد رضا بگم ماشین ببره جلوتر ...
کولر ماشین زده بود و ماشین درجا روشن بود و کل شیشه ها هم بالا ...
تو دلم هی صلوات میفرستادم ..
یکدفعه پسر حاجی که کنار ماشین بود اومد کنار اونا و شروع به حرف زدن کرد .
محمد رضا بهش نگاه نمیکرد ..
اصلا انگار آدم حسابش نمیکرد فقط به طرف مامان حرف میزد .
یکدفعه برگشت عقب یقه پسر حاجی رو گرفت ..
هینی کشیدم ..
_نگران نباش فتانه خانم محمد رضا بلده چکار کنه...
مامان هی بال بال میزد ..
از استرس داشتم میمردم .
محمد رضا یقه پسر حاجی رو ول کرد
دوباره به طرف مامان رفت و باهاش حرف میزد ..
خدا کنه مامان نرم بشه ..
خدایا چی میشه ..ولی قیافه مامان عصبانی بود ..
هی مشت به سینه اش میزد و گریه میکرد ..
محمد رضا سر پایین انداخت..
آخرش یک چیزهای گفت و به طرف ماشین اومد .
مامان هم سوار ماشین پسر حاجی شد .
دیدم هی تند تند اشک هاشو با پره چادرش پاک میکنه .
محمد رضا در ماشین باز کرد ..
یا خدا صورتش قرمز از خشم بود ...
عرق از موهاش چکه میکرد ..
_بریم ..
فقط همین گفت ..
دوستش استارت زد و از کنار ماشین پسر حاجی رد شد ...
نگاه پر خشم پسر حاجی به من بود .
و من لحظه آخر مامان دیدم که چادر رو صورتش کشیده بود ...گریه میکرد ..
جیگرم آتیش گرفت ..نا خوداگاه منم زیر گریه زدم ..
هرچی بود مامانم بود ..قلبم از دیدن اشک هاش داشت وامیستاد ..
محمد رضا حرف نمیزد ..
همکارشم اینقدر عاقل بود که اصلا چیزی نمیپرسید..
ماشینو پارک کرد ..
وای دلم نمیخواست دوباره مزاحم شبنم خانم بشم .
همکار محمد رضا در باز کرد
_بفرمایید ..
وارد خونه شدیم ..
خونه تمیز مرتب و خنک ...بوی خورشت قیمه و سیب زمینی سرخ کرده میومد ..
بغض کردم .کاش منم میتونستم بدون این دردسر ها زندگی کنم ...
شبنم خانم بازم سر سنگین بود ..تو اتاق هنوز تشک پهن بود ...
محمد رضا وارد اتاق شد ..
سرو صورتش شسته بود ..ریشش بلندتر شده بود ..
_مامان چی گفت؟
صورتش خشک کرد
_هیچی ...
روی تشک نشستم
محمد رضا موهاشو شونه کرد
_بابام داییم اومدن رفتن مسافر خونه ...
بعد کنارم نشست
_فردا باید خودمو معرفی کنم ..بعدش برم دادسرا ...
با هول گفتم
_یعنی چی میشه ..
سرتکون داد
_خدا بخواد همه چی خوب پیش میره ..
با بغض گفتم
_ببخشید ...از خودم بدم میاد که باعث دردسر تو شدم.
بغلم کرد
_قربونت برم این چه حرفی آخه ..تو همه زندگی منی ..دختر لوس من ...مامان کوچولو ..
بعد دستش گذاشت رو شکمم
_حال گل پسرای من چطوره ...
وسط گریه لبخندی زدم .
صدای همکارش اومد
_بچه بیاین سفره پهن .
محمد رضا بلند شد
_پاشو بریم که مُردیم از گرسنگی ..
با غم گفتم
_هنوزم نمیخوای بگی چی شد و چی گفتین ..
لباسش مرتب کرد
_نه عزیزم ...چیزی نشد ..فقط حرف زدیم ..
میدونم چیزی نمیگفت که من نگران نشم
باهم وارد پذیرایی شدیم .
سفره پهن بود .شبنم خانم با اخم نشست دیس برنج تو سفره گذاشت .
بچه رو بغل کرد ..مردها حرف میزدن ولی محمد رضا حواسش به من بود هی گوشت هارو جدا میکرد تو بشقاب من میریخت ..
نگاه های پر از حسادت شبنم خانم دیدم ..
بیچاره بچه به بغل..نشسته بود کلا شوهرش اصلا حواسش نبود ..
محمد رضا یک لیوان دوغ ریخت
_غذاتو بخور ...
قاشق و چنگال تو بشقاب گذاشتم.
_شبنم خانم بدین بچه رو به من ..شما خسته شدید .
پر اخم گفت؛
_نه ..
انگار محمد رضا فهمید که گفت؛
_فرید بچه رو از خانمت بگیر ..بنده خدا نهار شو بخوره ..
همکار محمد رضا بچه رو گرفت شبنم خانم به من نگاه کرد ..
لبخندی زدم ..
خدا کنه بفهمه واقعا درکش میکنم ...میدونم حس اشو ..
خدا کنه بفهمه موندنمون از سر ناچاریه
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست۷۷
***
اون شب محمد رضا با دوستش تا دیر وقت پیش بابا و داییش بودن .
اینقدر تو اتاق بودم که حس میکردم دارم خفه میشم..
از شبنم خانم صدا در نمیومد ...همش صدای تلوزیون بود یا گاهی تلفن که زنگ میخورد ..
منم واسه اینکه راحت باشه تو اتاق بودم .
رو تشک دراز کشیده بودم ...کاش یکی بود باهاش حرف میزدم ..داشتم دق میکردم .
صدای زنگ در اومد ..هول زده مانتو و مقنعه پوشیدم .
محمد رضا با صورت خسته تا من دید لبخند زد
_سلام خانومم..
_چی شد ؟
انگار چینی بند زده بودم که هر لحظه منتظر چند تکه شدن .
محمد رضا لبخندی در پس صورت خسته اش زد
_درست میشه ان شالله ..
دلم داشت میترکید از این حرفش ...
همکارش با خنده گفت؛
_بابا اینقدر سخت نگیرید ...
شبنم خانم سفره شام پهن کرد .
دیس بزرگ شامی کباب و چند تکه نون و سبزی رو وسط گذاشت .
محمد رضا لای نون یک تکه شامی گوجه و سبزی گذاشت ..
_بیا عزیزم ..
سر تکون دادم ..
با عذر خواهی بلند شدم .
بعد یک ربع که گذشت ..
محمد رضا با یک سینی که توش چندتکه شامی بود و سبزی وارد اتاق شد .
رو تشک نشستم .
_فردا تو رو میبرن بازداشگاه ..و دادسرا ..
لبخندی زد
با عصبانیت گفتم
_چرا درست و حسابی نمیگی چی شده
اینجوری من بیشتر فکر و خیال میکنم .
لبخند رو لبش جمع شد
_فتانه جان خانواده ات کوتاه نمیان سر این قضیه ..حتی ما با دایی و بابا رفتیم در خونتون ..
با چشای گرد نگاهش کردم .
_ولی اونا رضایت نمیدن ...مامانت هنوز حرفش همونه ..
بابا با شوهر عمه ات درگیر شد ...
دایی فعلا یک شکایت ادای حیثیت ازشون کرده ..ولی ..
یکم مکث کرد
_وقتی باباتو دیدم خیلی ناراحت شدم ..
یک کلمه حرف نزد ...مامانت میگفت بخاطر این آبرو ریزی اینجوری شده .
پوزخندی زدم
_طفلی بابای بیچاره من ...وقتی علیل شد و بعد مرگخانجون دکترا گفتن افسردگی شدید گرفته .
محمد رضا یک لقمه به من داد
_اگه فردا رای دادگاه هرچی بود فقط خونه بابات نرو ..
خانواده ات هم نمیدونن آدرس اینجا رو .
_مگه رای دادگاه چیه ؟
محمد رضا نگاهم کرد
_ممکن بخاطر نداشتن شاهد و مدرک من متهم باشم .
لب گزیدم .
_اینجوری کارتو از دست میدی
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۸
اون شب من تا صبح نخوابیدم .
محمد رضا گفته بود ...
احتمال اینکه کارش و از دست بده و حتی حبس هم براش هست .
حتی وقتی گفتم بزار من بیام دادگاه تا قاضی من مفقود شده ندونه ..
گفته بود نه ..میترسید یک بلایی سرم بیارن ...
هر دقیقه بلند میشدم و به صورت محمد رضا که مهتاب روی صورتش افتاده بود و خواب بودنگاه میکردم.
خدایا ...دلم گرفته بود ..این ظلم بود نه خلاف شرع کرده بودیم نه کار غیر قانونی ..
دم دم های صبح خوابم برد و نفهمیدم کی محمد رضا رفت ..
میدونستم دادگاهشون ساعت یک ...
زنگ زدم به خونه داداش کوچولوم گوشی رو برداشت .
گفت هیچ کس خونه نیست
منم همون جا تاکسی گرفتم راهی خونه شدم ..
با ترس زنگ خونه رو زدم ..یک روز اینجا خونه من بود ولی حالا ..
داداشم کوچولوم در باز کرد .
وارد حیاط شدم ..
مامان نبود ...حتما رفتن دادگاه ..خدارو شکر فریده هم نبود .
بابای بیچاره چشاش راه گرفته بود به حیاط تو اتاقش بود .
خودمو بهش رسوندم ..
_بابا ...بابای...تو رو خدا ...الان بهت نیاز دارم بابا ..
نگاهش به طرف من کرد
_بابا ..تو راضی بودی به ازدواج من و محمد رضا ..مگه نه ...ولی الان دارن بدبختمون میکنن بابا ...
اشکم چکید
_کاش مثل بچگی هام که وقتی مامان دعوام میکرد و پشت تو قایم میشدم ..هنوزم بتونم پشتت قایم بشم ..
داد زدم
_بابایی توشاهد بودی خانجون صیغه محرمیت برامون خوند ...
از شنیدن اسم خانجون اشک به چشاش اومد
_بابایی ...یادته رفتیم با خانجون مبل خریدیم ...یادته گفتیم میخوان بعد اومدن مامان محمد رضا وخانواده اش بیان..
پلک زد .
اشکم چکید
_بابا ...الان وقتش نیست حرف نزنی ...الان من به بابا احتیاج دارم ..اگه خانجون بود شاید این بلاها سرم نمیومد ..
دستشو رو شکمم گذاشتم
_بابا من دارم بچه دار میشم ...
نوه های شماست ...
آرزومه تو بغلشون بگیری باهاشون بازی کنی ....مامان دوسشون نداره ..ولی تو دلت میخوادشون ...
لبخندی زدم
_دوتا پسر ...شما خیلی پسر دوست داری بابا ...بچه های منم دوست داری مگه نه ..
مردمک چشاش گشاد شد
_نزار پدر بچه هام بدبخت کنن ....به خدا محمد رضا مرد خوبیه کلی واسه خاطر شما دیشب غصه خورد .
سریع به طرف کمد رفتم ..شناسنامه مو برداشتم ..
_بابا میدونم حرف هامو میفهمی ..
از محمد رضا شکایت کردن ...اون هیچ شاهدی نداره ..امروز روز دادگاهشه ...
همون لحظه صدای در اومد ..
با هول از پنجره به حیاط نگاه کردم ..
فریده بود ..
سریع بابا رو بوسیدم
_بابا من باید برم ...امیدم به تو بابا ناامیدم نکن ..
سریع به طرف در رفتم
فرید تا من دید اول شوکه نگام کرد بعد یکدفعه به طرفم حمله کرد
_تو اینجا چه غلطی میکنی ..
موهامو کشید ..
محکم هولش داد
_ولم کن ...
دوباره به طرفم اومد ..
منم به طرف در دویدم ..
از پشت منو گرفت
_من به مامان گفتم این بکشیمش چالش کنیم تو باغچه ...ولی مامان دلش نیومد ..خودم الان میکشمت ..که اینقدر آبرو ریزی نکنی ..
منو محکم به دیوار کوبید .
خودم از زیر دستش در آوردم
_ولم کن ...همتون میدونید من شوهر شرعی دارم به رضایت خود بابا ..
فریده پوزخندی زد
_کدوم بابا ...نگاش کن ...تازگی ها حتی دستشویی هم نمیتونه بره زیرش خیس میکنه .
با غم به اتاق خیره شدم .
_خاک بر سرت فتانه اینقدر که اون پسره تو رو میخواد که همینجوری هم میخواد عقدت کنه تو رو ببره تو کاخ حاجی ..
_تو دلت به حال من سوخته ...تو جوش خودتو میزنی ...
که نرسی به کاخ حاجی ...مامانم نگران اینکه زیر خرج زندگیش بمونه ..
چادر مو از روی زمین برداشتم و سر کشیدم
_همتون به فکر خودتونید ..وگرنه اون محمد رضای بدبخت که ا مد جلو پاپیش گذاشت ..
شما به فکر خوشبختی من بدبخت بودید
این بلوا و شکایت هارو نمیکردید
به طرف در رفتم .
_الانم فرض کنید منو چال کردید تو باغچه خونه .
اشک هام میریخت..دوباره تاکسی گرفتم و راهی دادسرا شدم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست۷۹
پله های دادسرا رو بالا رفتم ..کلی آدم تو راهرو بود ..
شوهر عمه صفی رو تو راه پله دیدم ..تند تند به طرفش رفتم..
تا من دید تعجب کرد
_تو اینجا چکار میکنی ..
با حرص گفتم
_چرا ازش شکایت کردین ..
چرا قصه سر هم کردین ..که چی بشه ..اون شب شماهم شاهد بودید که خانجون ما رو عقد کرد با اجازه بابام ..
صداشو آروم کرد
_این مرد برای تو شوهر نمیشه ..
از خر شیطون بیا پایین ..عروس حاجی بشی مادر و خواهرت هم سرو سامون میگیرن ..
میدونی خرج عمل های بابات چقدر شده .
میدونی تا الان کی نون تو سفره تون میذاشته ...
چشم ریز کردم
_پس ترسیدین دستمون پیش شما دراز بشه که برگه عقد من آتیش زدین ..آره ؟
بغض کردم
_حتما ترسیدین خونه که نشستین دو دنگش مال خانجون بوده از دستتون دربیاد ...
مردمک جشش گشادشد
_نه این چه حرفی میزنی دختر جان ...تو هم مثل مهلا...
صلاح تو رومیخوام حالا بابات مریضه نمیخوام دست هر کس و ناکسی بیفتی ..
جسارتمو جمع کردم
_بابای من خیلی سالم بود که رضایت داد ....الانم به خدا راضی نیست به این بلوا ها ...تن اون خانجون تو قبر دارین میلرزونین
بغضم بزرگتر شد
_اگه مهلا جای من ...راضی میشدیم این بلاها سرش بیاد ..
هیچی نگفت ..
در اتاق زدم .
یک سرباز گفت؛
_حق ندارین بیاین تو .
شناسنامه امو نشون دادم
_این دادگاه اصلش برای منه ..
صدای یک مرد اومد
_چی شده ..
سربازه داد زد ..
_میگه فتانه لطفی
...
صدا دوباره اومد
_بیاد تو ..
وارد اتاق شدم .
یک ردیف صندلی مقابل یک میز بود ..
مامان و عمه و رو دیدم که حیرون به من نگاه میکردن ..
پسر کوچیک حاج آقا ..
اونطرف تر ..محمد رضا و همکارش بود با باباش و یک مرد دیگه ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۰
پیرمردی پشت میز بود ..
همه به من خیره بودن ..
محمد رضا عصبانی گفت؛
_واسه چی اومدی ؟
بابای محمد رضا بلند شد
_حاج آقا ما نه دختر اینارو دزدیدم ...نه پسرم بهش تجاوز کرده ..ما شرعی و قانونی رفتیم خواستگاری عقد کردیم با رضایت پدرش ...
مامان با جیغ گفت:
_دروغ میگن ...اونا دخترمو اغفال کردن ...
همین پسر اینقدر رفت و ا مد که دختر چشم گوش بسته منو که نامزد داشت از راه به در کرد .
با نفرت به مامان نگاه کردم .
اون مرد دیگه که پیش محمد رضا بود گفت ؛
_آقای قاضی جناب محمد رضا کامیابی خودش مرد قانونه ...
چرا باید همچین کاری بکنه ...
ایشون یکی از بهترین های کلانتری هستن ..
قاضی سر تکون داد
_ولی هیچ شواهد و مدارک نیست ..کسی هم شهادت نداده ..
اشکم چکید جلوتر رفتم
_به خدا آقای قاضی اون شب عید بابام راضی بود ...
شوهر عمه ام مادربزرگم راضی بودن ..حتی ما تعیین مهریه کردیم ..انگشتر نشون دستم کردن ...
قاضی اخم کرد
_کسی شهادت نداده که دختر جان ...یعنی این ازدواج بدون اذن پدر بوده....
تازه نامزدتون هم شکایت کردن ..
با نفرت به پسر حاجی نگاه کردم .
محمد رضا غرید
_اون غلط کرده گفته نامزدشه ...حتی خواستگاری هم نیومده بود.
پسر حاجی خونسرد لبخند به لب نگاهش میکرد ..
قاضی با بد اخلاقی گفت؛
_توهین نکن آقا ..
خدایا این درست نبود ..حتما قاضی هم یکی از آدم های حاجی بود ..
هق زدم
_ حاج آقا ...عمه ام خودش اونجا بود شاهد بود ..
بلند داد زدم
_چرا چیزی نمیگی عمه ..
مامان بلندتر جیغ کشید
_الهی بمیری فتانه که مارو بی آبرو کردی ..
بلند شد دستش به چادر سرش بود
_آقای قاضی بابای این دختر علیله ...از وقتی فهمیده چی شده زبونش بند شده گوشه خونه افتاده ..
با حرص زدم رو زانوم
_مامان چرا دروغ میگی بابا از مرگ خانجون اینجوری شد .
قاضی بی حوصله گفت؛
_ختم داداگاه ..جناب آقای محمد رضا کامیابی متهم به اغفال و عقد بدون حضور پدر ميباشند ..و ..
گوشام دیگه نمیشنید ...
در باز شد
سربازه بلند گفت؛
_داره جلسه تموم میشه چکار داری..
صداب ضعیفی میومد ..
بعد سربازه بلند گفت:
_میگه شاهده ...بگم بیاد تو حاج آقا ..
قاضی کلافه دستشو به معنای آره بالا برد .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🔴 ارزش انتظار فرج
امام باقر (ع): ثواب انتظار همانند پاداش نماز و روزه است
الکافی ج2 ص222
جوادالأئمه (ع): برترین اعمال شیعیانمان، انتظار فرج است
غیبت نعمانی ص180
امیر المومنین علی (ع):
منتظر فرج باشيد و از رحمت خدا نااميد نگرديد به راستی که محبوبترين کارها نزد خداوند بزرگ، انتظار فرج است
بحارالانوار ج52 ص123
خوشا به حال کسی که قائم اهل بیت مرا درک کند، در حالی که پیش از قیامش، به او اقتدا كرده و از او پیروی نماید
بحارالانوار ج52 ص129
امام صادق عليه السّلام فرمودند:
ما خاندانی صبور و شكيبائيم و شيعيان ما از ما شكيبا ترند. گفتم: جانم به فدايت، چگونه شيعيان شما از شما شكيبا ترند؟ فرمود: چون صبر ما بر چيزي است كه مي دانيم، امّا آنها بر چيزي كه نمي دانند صبر مي كنند.
بحار الانوار ج71 ص80
از امام صادق (ع) پرسیدند چرا آرزوی ظهور حضرت حجت عج را داشته باشیم؟
امام فرمودند: سبحان الله، آیا دوست نداری که امام، عدالت را در جهان بگستراند و امنیت را در راه ها برقرار سازد و با حکم منصفانه، با ستمدیده رفتار نماید و به او یاری رساند
بحارالانوار ج52 باب22 فضل انتظار الفرج
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 ما به اندازهی اضطراری که به داشتن امام زمان علیهالسلام پیدا میکنیم، به سمت او حرکت کرده و در دولت کریمهی او پذیرفته خواهیم شد!
#استاد_میرباقری|#استاد_شجاعی
#استاد_محمودی
منبع #کلیپ : کارگاه استغاثه