صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۸۰ پیرمردی پشت میز بود .. همه به من خیره بودن .. محمد رضا عصبانی گفت؛ _واسه چی اومدی ؟ ب
🌷👈#پست_۸۱
وقتی قامت خمیده بابا رو دیدم ..بلند شدم ..
مامان با حیرت از روی صندلی بلند شد با گریه به بابا اشاره کرد
_ببیند ببینید ..چه به روز شوهرم اومده ..
بابا لنگان لنگان جلو رفت ..
مامان سریع رفت زیر بغلش گرفت
_حاج آقا ببین این مرد چه بلایی سر زندگیمون آورده ..
اشک هام میچکید ..
چرا مامان اینجوری میکرد ..
محمد رضا اینقدر غیرت داشت نذاره آب تو دل خانواده من تکون بخوره ..
یعنی پول حاجی اینقدر چشاشو کور کرده بود .
بابای محمد رضا بلند شد
_آقا روح الله مگه اون شب عید من با رضایت شما دخترتون عقد نکردم .
بابا نگاه بی فروغش رو به من کرد .
مامان با جیغ گفت؛
__اینقدر نمک رو زخم شوهرم نپاش
آقا..دخترش بدبخت کردین بستون نبود ...
با نگاهم التماسش میکردم .
بابا نگاه ازم نمیکند ..
با صدای تحلیل رفته ای به قاضی گفت؛
_من بدون اجازه زنم و اینکه اون خبر دار بشه...رضایت عقد دخترم دادم ..
رو به محمد رضا کرد
_مادرم این دوتا جون عقد کرد ...شب عید بود ..دیشب خواب مادرم دیدم ..
بهم میگفت پاشو ،ازم عصبانی بود ...گفت:
حلالتون نمیکنم ...
مامان ماتش برده بود ..
عمه زیر گریه زد .
قاضی نگاهی به پسر کوچیک حاجی کرد
_دخترتون مگه نامزد نداشت ..
بابا لبخند نیم بندی زد
_نه آقا ..زنم دوست داشت جفت دخترامون عروس حاجی بشن ...
قسمت نبود ...اونا بعد مراسم چهل مادرم تازه اومدن خواستگاری ...
بعد رو کرد به مامان و گفت؛
_لیلا خدا بزرگه جوش و غصه خرجی مون نخور ..
خدا خودش روزی رسونه ..
بزار این دوتا برن زندگیشون بکنن ...
من هیچ شکایتی از دامادم ندارم ...
محمد رضا از روی صندلی بلند شد و اومد نزدیک بابا ..
خم شد دو زانو دست بابا رو بوسید ..
بابا بغلش کرد .
همون لحظه چیزی انگار توی دلم تکون خورد ..
قلبم ریخت ...حس میکردم بچه هام دارن تکون میخورن ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۲
****
به دور تا دور خونه نگاه کردم ..
یک خونه کوچیک با یک حیاط بزرگ که یک باغچه داشت و یک درخت گیلاس ..
سرخی گیلاس ها از لابه لای شاخ و برگ ها مشخص بود ..
با لذت نگاهشون میکردم ..
محمد رضا نزدیکم شد
_نظرت چیه تو باغچه سبزی خوردن بکاریم ..
به باغچه خیره شدم ..اینجا خونه من بود ..یک خونه واسه خودم ..واسه من و محمد رضا یک جای امن ....
_خیلی خوبه .
بعد دستمو گرفت ..
_خونه رو دیدی رنگش کردم ...آشپزخونه رو هم کابینت زدم ..
خونه یک راهرو داشت که دوتا اتاق اینطرف و اونطرفش بود با یک اشپزخونه کوچیک ته راهرو ..
محمد رضا نگاهی به دور بر خونه انداخت .
_دوست داشتم یک خونه بهتر برات میگرفتم
ولی این خونه سازمانی حداقل ماموریت باشم خیالم راحت جات امنِ ..
لبخندی زدم
_این خونه برای من بهشته ...چون با تو قراره زندگی کنم ..
دستشو دور کمرم انداخت
_کم دلبری کن نازدار خانم ..
همون جا بوق ماشین اومد .
هول دستپاچه ازم جدا شد
_ماشین اومد ..
در بزرگ حیاط باز کرد .
چندتا کارگر وسایل هارو داخل آودن ..
از دیدن وسایل ها ذوق کردم ..
هدیه دایی و بابای محمد رضا بود
همشون با چه شور و شوفی تو دو روز با محمد رضا میخریدیم ...
کارگرا وسایل رو داخل حیاط خالی کردن ..
نگاهی به وسایل انداختم ..
کی باید اینا رو میچیدیم ...
یک حس تنهایی داشتم ..اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم.
وقتی رفتن صدای در اومد .
محمد رضا در باز کرد .
یک خانم با سینی شربت اومد داخل .
_سلام همسایه ...
بعد محمد رضا معرفیش کرد که خانم همکارشه برخلاف شبنم خانم خیلی صمیمی و خون گرم بود ..
وقتی فهمید حامله ام ...
گفت الان بعد نماز ظهر خانم های همسایه رو میگم تا بیان و کمکت کنن ..
باورم نمیشد ..
دقیقا بعد نماز خودش با یک قابلمه زرشک پلو و مرغ اومد و پشت سر اون سه چهارتا خانم دیگه ..
اینقدر مهربون و خونگرم بودن که باورم نمیشد
که سریع
خونه رو تند و فرض چیدن ...حتی نذاشتن من دست بزنم ..
*
_حالا کلید آب بزن همون که قطره آب داره روش ...
صدایی اومد
_خوبه حالا کلید موتور بزن ..
با زدن کلید موتور هوای خنکی تو صورتم خورد ..
صدای محمد رضا اومد
_خوبه ..خوبه ..
سه روز بود این خونه برای من بهشت شده بود ...
خونه تمیز مرتب ..یک فرش تو راهرو ..
تو یک اتاق یک دست مبل ساده مخملی ...
تو یک اتاق دیگه یک تخت ...
عاشق آشپزخونه کوچیکم بودم ..میوه های مصنوعی که با آهن ربا به در یخچال وصل بود ...
بوی قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود .
زعفرون رو کنار پلو ریختم
ظرف سالاد روی میز گذاشتم .
محمد رضا از نردبون پایین اومد .
همون لحظه زنگ در رو زدن ..
وقتی رفت دم در با یک بغل پرده دوخته شده وارد خونه شد
_این هارو هاجر خانم داد ..
با ذوق دستی رو پرده ها کشیدم
_دستش درد نکنه چه زود تموم کرد ...
_نصبشون میکنی .
لب برچید
_گشنمه ها ..
وقتی نگاه ملتمس مو دید .
پوفی کشید
_گربه خانم ...بگو کدوم پرده ی کجاست ..
یک پرده با گلدوزی های طلایی مال پذیرایی بود ..
یک پرده تور بنفش مال اتاق خواب که شبیه رو تختی بود ..
و پرده آشپزخونه دو لنگه بود با آویزان های گلدوزی گلابی شکل ...
محمد رضا پرده هارو نصب کرد ..
رقص پره پرده های با باد کولر خیلی قشنگ بود ..
زنگ خونه رو زدن ..
محمد رضا نوچی کرد
_باز کدوم همسایه است ...اگه گذاشتن ما این قرمه سبزی شما رو بخوریم ..
به طرف حیاط رفت ...
منم پشت در شیشه ای داخل حیاط نگاه کردم .
دیدم یک زن با مانتو قهوه ای یک چمدون اومد داخل ..
تو بغل محمد رضا رفت ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۳
***
با استرس به زن نسبتا جون مقابلم خیره شدم که نیشش باز بود هر چیز این خونه براش هیجان انگیز بود .
_وای محمد رضا چقدر گلدون های خوشگلی دارین ..
محمد رضا لبخندی زد
_مرسی مامان ..
نمیدونستم حتی چی صداش کنم ..
فقط با هول سریع داشتم بشقاب های نهار آماده میکردم ..
_چه آشپزخونه نقلی ..
از ترس صدای ذوق زده اش یکه خوردم .
لبخندی زدم ..
به طرف پنجره رفت
_وای محمد رضا خونت میدونی شبیه خونه عمو ستارمه یادته بچه بودی میرفتیم ..
پشبند خودش بلند خندید ..
لب های رژ خودش و موهای فاکُلی و اون مانتو قهوه ایش اصلا شبیه مامان ها نبود
حداقل من تصورم خیلی فرق میکرد .
محمد رضا تعارف کرد
_لباس هاتو عوض کن مامان ..نهار سرد میشه ..
با لبخند نگاهمون کرد
_از گرسنگی هلاکم ..نه تو هواپیما تونستم چیزی بخورم نه تو اتوبوس ..
_خیلی خوش اومدین ..
بعد به طرف چمدونش رفت ...
لباس هاشو با یکشلوار جین و یک بلوز راه راه قرمز عوض کرد ..
موهای روشنش بالای سرش بست ..
یک لحظه از خودم خجالت کشیدم..
یک پیراهن بلند گشاد تنم بود .
روی صندلی نشست .
براش خورشت کشیدم ..
_خیلی خوش آب و رنگه ..خیلی خوشمزه است ..
از هرچیزی اغراق امیز تعریف میکرد ..
نمیدونستم واقعا چی بگم فقط اروم میگفتم
_نه خواهش میکنم ..لطف دارید ..
بعد چشمکی زد
فقط لیموش کمه ...محمد رضا عاشق خورشت پر لیمو ..
لبخندی زدم
_ممنون گفتین یادم میمونه ..
محمد رضا تو فکر فرو رفت ..
بعد از نهار به طرف اتاق رفت ..
_وای محمد رضا چقدر این اتاقتون دنج ..
محمد رضا ظرف هارو تو سینک گذاشت و آروم گفت؛
_اگه چیزی گفت به دل نگیر ..
با تعجب گفتم
_نه بابا بنده خدا چیزی نگفته ..خیلی خانم مهربونیه ..
محمد رضا بغلم کرد و پیشانیمو بوسید
_دردونه من ..
پر از حس خوب شدم .
بعد به طرف اتاق رفت .
صدای خنده اشون میومد ..
خدارو شکر کردم ...چقدر استرس دیدن خانواده اش داشتم ..
هندونه های شیرین رو توی ظرف میوه برش دادم ..
سعی کردم تمام هنر خودمو نشون بدم ...
با یک ظرف پر از گیلاس و زرد آلو وهلو وارد اتاق شدم .
تا مادر محمد رضا من دید ساکت شد و با یک لبخند گله گشادی گفت؛
_وای دست درد نکنه ..این هندونه رو میذاشتی ...
آفتاب بخوره دم غروبی بریم تو حیاط بخوریم .
دیس هندونه تو دستم موند ..
_عیبی نداره..نوش جانتون بردارید
عصر میریم تو حیاط هم میوه میخوریم..
موهاشو پشت گوشش داد
_مرسی عزیزم من میل ندارم ..
محمد رضا بلند شد
_بده من..میبرم میذارم تو یخچال ..
دیس هندونه رو از دستم گرفت ..
مامانش با لبخند نگام میکرد ..
از تنها موندن باهاش استرس گرفتم و منم به بهانه بشقاب رفتم تو آشپزخونه ..
محمد رضا یکدونه گیلاس تو دهنش کرد در یخچال بست .
_من به مامانت چی بگم .
با بُهت نگام کرد
یعنی چی ..
لب گزیدم
_اسمشون چی صدا بزنم .
آهانی گفت:
_میتونی بگی پروانه جون ..یا مامان جون ..اصلا هرچی دوست داری بگو .
دوباره صدای پروانه خانم اومد
_رضا جون عزیزم ...بیا این ملافه رو پهن کن رو تخت میخوام بخوابم .
روی صندلی نشستم .
یک حس عجیب داشتم ..دلم نمیخواست زود قضاوت کنم ..
ولی حس میکردم با یک آدم فضایی و غریبه روبه رو شدم
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۴
**
ساعت از چهار صبح هم گذشته بود...
روی تشک غلطی زدم ..
صدای تیک تیک ساعت میومد ...
خوابم نمیبرد همش فکر میکردم چقدر این چندوقت حس های بدی رو تجربه کردم ...
حس میکردم چقدر از محمد رضا دورم ...
پروانه خانم رو تخت تو اتاق ما خوابیده بود محمد رضا مجبور بود پایین تخت تشک پهن کنه تا پروانه خانم نترسه ..
منم توپذیرایی میخوابیدم ...
محمد بیشتر وقتش اداره بود..
وقتی میومد بیشتر با مامان بود تنهایی باهم قدم میزدن ...
گاهی حتی در طول روز هم نمیتونستم با محمد رضا حرف بزنم ...
انگار قرار نبود این دوری ها برای من تموم بشه ..
صدای قیچ در دستشویی اومد ..
تو دلم دعا کردم محمد رضا باشه..
سریع به طرف دستششوی رفتم .
برق روشن بود من تو دلم هی دعا میکردم محمد رضا باشه ..
در باز شد قیافه خواب آلود محمد رضا رو دیدم ..
خودمو تو بغلش انداختم و دستمو دور کمرش حلقه کردم ..
جا خورد ..
_فتانه خوبی ..
با بغض گفتم
_نه ...دلم برات تنگ شده ..
روی موهامو بوسید .
_قربونت بشم..
دستمو گرفت
_بریم تو پذیرایی باهم حرف بزنیم .
سر تکون دادم
روی تشک من دراز کشید ..
منم کنارش نشستم .
_چیشده
ناخودآگاه اشکم چکید ..سرمو پایین انداختم
_دلم برات تنگ شده ..
دستش زیر سرش گذاشت ..با لبخند نگام کرد ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۵
***
طره موهامو به بازی گرفتم ..
با نگاه عاشقانه اش صورتمو و رسد میکرد
_خوب ..خوشگل خانم ..
مظلوم نگاهش کردم .
_میدونی چند وقت باهم حرف نزدیم ..
با همون ژست اخم کرد .
_میدونم برات سخته ..
ولی باور کن شرایط مامان خیلی حاده ...
اگه به من وابسته است بخاطر اینکه سرنوشت سختی داشته ..
مامان عاشق دوست دایی پرویز بود
ولی پدر بزرگم مجبورش میکنه زن بابای ما بشه یک ازدواج اجباری احمقانه
هیچکدوم هم دوست نداشتن ...
حتی بابا تو دوران نامزدی با دوست دخترش فرار میکنه وقتی پیداشون میکنن مجبورش میکنن همون جا مامان عقد کنه .
بعد از به دنیا اومدن ملیکا دعواهاشون وحشتناک میشه ..
همون سال بابابزرگ فوت میکنه ...
مامان و بابا از هم جدا میشن ..
ولی تنفر مامان زمانی زیاد میشه که میبینه بابا دوباره با عشق سابقش ازدواج کرده ..
و اون تو سن سی و سه سالگی یک زن افسرده و عصبی میشه ..
و اینقدر خودخوری ها و ناراحتی هاش زیاد بود که حتی دو سال بستریش کردیم تیمارستان ..
هینی کشیدم ..دستمو جلوی دهنم گرفتم
محمد رضا سر تکون داد ..
سه سال حالش خوب شد که اونم فهمیدیم تازگی ها سرطان داره ..
با خجالت گفتم
_من مامانت درک میکنم ولی رفتارش یک جوریه ...
با استرس حرف آخر زدم
_اون جوری رفتار میکنه انگار من وجود ندارم ..
تا حالا درباره بچه ها یک کلمه حرف نزده ..دقت کردی؟
محمد رضا سر روی متکا گذاشت
_بیخیال ..
دستمو کشید
_بیا بغلم خوشگل خانم ...که فتانه خونم افتاده ...
خودمو تو آغوشش جا کردم ..
چه حس خوبی بود ..نوازش های دست محمد رضا ..
آروم لباسم از تنم در آورد ...
منم حس اینکه به لمس تنش نیاز داشتم خجالت کنار گذاشته بودم و خودم همراهیش میکردم ..
اینقدر تو خلسه عشق بازی غرق بودیم که یکدفعه صدای پروانه خانم هر دمون وحشت زده کرد صدای بلندی که محمد رضا میگفت .
بیچاره محمد رضا با هول تیشرت اشو تن کرد ...
بیرون رفت
_جانم مامان اومدم ..
صدای آروم صحبت کردنشون میومد ..
ملافه خنک و روی تن تبدارم کشیدم...
یک حس وحشتناک حقارت تو تنم مثل پیچک میپیچد ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌤باز با یادت امام انس و جان
صبح جمعه در پی میعادمان🌤
🌤ندبه خوانیم و ثنا گویت شویم
کی شود روشن به رویت چشممان🌤
تعجیل درظهورسه #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
✍پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) :
🌷 هر كس روز جمعه صد بار بر من صلوات بفرستد ، خداوند شصت حاجت او را روا میكند سى حاجت آن براى دنياو سى حاجت براى آخرت است
📚ثواب الأعمال و عقاب
🌷 شخصی که هر روز صد صلوات فرستد ، هفتاد هزار فرشته آن صلوات را بدون کم و کاست خدمت حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابلاغ میکنند.
📚 بحارالانوار جلد94 ، ص23
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈