#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_چهارم
چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست.
فاطے:واے فائزه حالت خوبه؟😭
توکه منو کشتی...ریحانه اینا این قدر نگران شدن بنده هاے خدا کلے جوش زدن😭
همه چیزو یادم بود تا جایے که توے بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده...پس بعد اون چی؟
_فاطمه...
فاطے:جان فاطمه؟
_بعدگریه کردنم چیشد؟توے حرم بودیم که...
فاطے:حالت بد شد با کمڪ خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا 😭
حالم بد بود...ناے حرف زدن نداشتم...مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم....
یه جفت چشم عسلی...لجبازیاش...غرورش...یه جفت چشم عسلے باحیاییش..سر به زیریش...یه جفت چشم عسلی...محبتاش...عشقش...😭
حالم اصلا خوب نبود...فقط اشڪ میریختم...
یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیڪ حرم.
شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم.از بے بے و اقا کمڪ خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم.
صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم.
نمازصبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم.
فاطے:فائزه میخواے چیکار کنے؟تصمیمت رو گرفتی؟
_آره گرفتم.
فاطے:خب...
_میرم از زندگیش بیرون.
فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟؟؟😳
_همینکه شنیدی.
فاطے:نه فائزه این بے انصافیه...تو باید اول با جواد صحبت کنی...باید مطمئن شے بعد تصمیم بگیری...
_ببین فاطمه جون علے قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایے که شنیدے رو به هیچ کس نگے و فراموش کنے جون علی
فاطے:فائزه نه مگه...
نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم:خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم...سرنوشت منه...خودم باید تصمیم بگیرم...دلم که شکست...بزار حداقل غرورم نشکنه...
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
نویسنده{#فائزه_وحے }
❤️❤️فقط.....خدا❤️❤️