eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت اميرحسين .................................................................. برگشتم پیش مامان. _ خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم. در ماشین رو زدم و سوار شدم . داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه . با تعجب برگشتم سمت مامان. مامان_ بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان_ خب؟ _ چی خب؟ مامان_ چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم . _ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید. _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین . مامان_ حالا بهت میگم وایسا. سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه 10 دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان _ خب خب. مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت. _ بلهههههههههه ؟ مامان_ بله و بلا . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو. بعد خطاب به بابا ادامه داد_ ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد ، بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟ من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه . عمراااااا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ❤️ چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست. فاطے:واے فائزه حالت خوبه؟😭 توکه منو کشتی...ریحانه اینا این قدر نگران شدن بنده هاے خدا کلے جوش زدن😭 همه چیزو یادم بود تا جایے که توے بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده...پس بعد اون چی؟ _فاطمه... فاطے:جان فاطمه؟ _بعدگریه کردنم چیشد؟توے حرم بودیم که... فاطے:حالت بد شد با کمڪ خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا 😭 حالم بد بود...ناے حرف زدن نداشتم...مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم.... یه جفت چشم عسلی...لجبازیاش...غرورش...یه جفت چشم عسلے باحیاییش..سر به زیریش...یه جفت چشم عسلی...محبتاش...عشقش...😭 حالم اصلا خوب نبود...فقط اشڪ میریختم... یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیڪ حرم. شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم.از بے بے و اقا کمڪ خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم. صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم. نمازصبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم. فاطے:فائزه میخواے چیکار کنے؟تصمیمت رو گرفتی؟ _آره گرفتم. فاطے:خب... _میرم از زندگیش بیرون. فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟؟؟😳 _همینکه شنیدی. فاطے:نه فائزه این بے انصافیه...تو باید اول با جواد صحبت کنی...باید مطمئن شے بعد تصمیم بگیری... _ببین فاطمه جون علے قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایے که شنیدے رو به هیچ کس نگے و فراموش کنے جون علی فاطے:فائزه نه مگه... نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم:خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم...سرنوشت منه...خودم باید تصمیم بگیرم...دلم که شکست...بزار حداقل غرورم نشکنه... نویسنده{ } ‌❤️⁩‌❤️⁩فقط.....خدا‌❤️⁩‌❤️⁩