#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روايت اميرحسين
..................................................................
برگشتم پیش مامان.
_ خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.
در ماشین رو زدم و سوار شدم . داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه .
با تعجب برگشتم سمت مامان.
مامان_ بریم دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مامان_ خب؟
_ چی خب؟
مامان_ چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد.
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم .
_ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟
مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید.
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین .
مامان_ حالا بهت میگم وایسا.
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
.
.
تا خونه 10 دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون.
مامان _ خب خب. مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت.
_ بلهههههههههه ؟
مامان_ بله و بلا . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.
بعد خطاب به بابا ادامه داد_ ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد ،
بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟
من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام.
پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم...
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه . عمراااااا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#فصل_وصل
#پوزش_بابت_تاخیر
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه_چهارم
چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست.
فاطے:واے فائزه حالت خوبه؟😭
توکه منو کشتی...ریحانه اینا این قدر نگران شدن بنده هاے خدا کلے جوش زدن😭
همه چیزو یادم بود تا جایے که توے بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده...پس بعد اون چی؟
_فاطمه...
فاطے:جان فاطمه؟
_بعدگریه کردنم چیشد؟توے حرم بودیم که...
فاطے:حالت بد شد با کمڪ خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا 😭
حالم بد بود...ناے حرف زدن نداشتم...مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم....
یه جفت چشم عسلی...لجبازیاش...غرورش...یه جفت چشم عسلے باحیاییش..سر به زیریش...یه جفت چشم عسلی...محبتاش...عشقش...😭
حالم اصلا خوب نبود...فقط اشڪ میریختم...
یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیڪ حرم.
شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم.از بے بے و اقا کمڪ خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم.
صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم.
نمازصبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم.
فاطے:فائزه میخواے چیکار کنے؟تصمیمت رو گرفتی؟
_آره گرفتم.
فاطے:خب...
_میرم از زندگیش بیرون.
فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟؟؟😳
_همینکه شنیدی.
فاطے:نه فائزه این بے انصافیه...تو باید اول با جواد صحبت کنی...باید مطمئن شے بعد تصمیم بگیری...
_ببین فاطمه جون علے قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایے که شنیدے رو به هیچ کس نگے و فراموش کنے جون علی
فاطے:فائزه نه مگه...
نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم:خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم...سرنوشت منه...خودم باید تصمیم بگیرم...دلم که شکست...بزار حداقل غرورم نشکنه...
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
نویسنده{#فائزه_وحے }
❤️❤️فقط.....خدا❤️❤️