eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
تا سارا بیاد یه ساعتی طول کشید وقتی اومد بهش یه زنگ بزن برادرعظیمی هم تشریف فرما بشن برادرعظیمی پسر خواهرشوهر سارا بود یه باربه سارا گفتم زنگ بزن برادرعظیمی بیان پایگاه زنگـ زد گفت :آقاصادق پریا میگه بیا پایگاه قطع که کرد من تا یه ربع در افق محو بودم اومد شماره برادرعظیمی بگیره گفتم سارا به جان خودت اسمو بگی میکشمت این چهارتا استخوان ✋ تو دهنت خرد میکنما سارا:خب بابا خشمگین آروم باش سارا زنگ زد کل ماجرا برای برادر عظیمی گفت من خودم راحت میتونستم سفارش حاجی شالباف انجام بدم اما خواستم جای شک و شبهه برای هیچ احدی نمونه برادرعظیمی تا رسیدن ما قرعه کشی کردیم اسامی یادداشت کردم ببرم پیش حاجی شالباف شماره حاجی شالباف گرفتم سلام حاج آقا خوب هستید حاجی شالباف :سلام دخترم خوبی؟ پدر خوب هستن ؟ -ممنون سلام دارن خدمتتون نفرمایید شما رحمتید حاج آقا ممنون بابت مشهد اسامی حاضره کی بیارم خدمتتون حاجی شالباف:ممنون دخترم منتظرتم به پدرهم سلام برسون بگو مهدی میگه سایت سنگین شده حاجی جان -ان شالله باهم میایم خدمتتون حاجی شالباف:ممنونم دخترم ┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈• ... 💞
یاسر باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم… +داداش جونم؟گل پسری…پانمیشی؟ چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد… _سلام موش موشی…مهربون شدی بغض کرد و گفت +چیکارکنم دیگه گناه داری…قراره دومادبشی… دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد.. +پامیشی یا بپاشونمت؟ خنده ای کردم و گفتم _باشه بابا.. تسلیم.. بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت +نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس. شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم. بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم _سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور. بابا:سلام پسر..بشین روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه… مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود. داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت +زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم _آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه. مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم +یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا. مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود… _ببخشید.چشم مادر. و به صبحانه ام ادامه دادم… مهسو _واااای خانم تروخدایواش تر…بخدااشکم درومد دیگه +آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم…چه مسخره بازیا…مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه…یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟ به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت….بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه… توی آینه خودمونگاه کردم…انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم…اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه. +مهسو؟ آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم… _واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته…طناز +درست مثل اسم تو…مثل ماه شدی آبجیییی جلوتر رفتم و بغلش کردم… بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت +تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه… توی گوش طناز گفتم _پس بمون تا شاباشتوبگیری…چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا طنازخندیدوگفت +همینو بگو آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم… خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم… کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد ++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین +من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن …ترجیح میدم فقط خودم ببینمش…ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد… گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت +گل برای گل ازش گرفتم و تشکرکردم.و به سمت ماشین حرکت کردیم. … ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بعد از ظهر بریم دور بزنیم... با خودم گفتم امروز میبرمشون پارک و براشون بستنی میخرم بعدش میریم بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم امروز😊 بعد از ظهر شد و دل تو دلم نبود اول رفتم آرایشگاه و خودمو مرتب کردم و اومد خونه و لباسم رو اتو زدم تا شلخته نباشم جلوی چشم مینا... یادم اومد تو ماشین اهنگی ندارم و سریع رفتم تو فلش اهنگایی ریختم که میدونستم مینا دوستشون داره و خوشش میاد ازشون... خیلی استرس داشتم... نکنه ماشین رو وسط راه خاموش کنم نکنه سوتی بدم و آبروم بره 😕 یه دعای قبل رانندگی از الیاس یاد گرفته بودم و توکاغذ نوشته بودم و توجیبم بود و قبل حرکت میخوندم(سبحان الذی سخرلنا هذا و...) خلاصه آماده شدیم و همه چیز آماده ی یه بعد از ظهر خاطره انگیز بود... با مامان رفتیم جلو درخونه خاله اینا و منتظر بودیم که بیان... تا بیان چند بار تو آینه جلوی ماشین خودم رو برانداز کردم و چند تار مویی که پایین میومدن رو دوباره بالا میدادم و عرق پیشونیم رو خشک میکردم.. در حال ور رفتن با ضبط ماشین و پیدا کردن پوشه اهنگ ها بودم که صدای دروازه یهو من رو به خودم اورد... خاله از در اومد بیرون و در خونه رو بست و سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک ماشین تو نشست و در ماشین رو هم بست 😕 راه نیوفتاده بودم و منتظر مینا بودم که خاله گفت: -منتظر چیزی هستین؟ -مامانم گفت: مینا جون مگه نمیاد؟ -نه راستش...مینا درس داشت و گفت حوصله بیرون اومدن نداره... -بدجور تو ذوقم خورد... -دیگه حوصله بیرون رفتن و دور زدن رو نداشتم... دوست داشتم زودتر این بعد از ظهر نکبت تموم بشه و برم خونه... حتی حوصله نداشتم اهنگها رو هم بزارم و تمام مدت رادیو گوش دادیم... . . 👈از زبان مینا👉 روز به روز رابطم با محسن صمیمی تر میشد و علاقم هم بهش بیشتر... یه جورایی بهش داشتم وابسته میشدم و اگه یک روز بهم پیام نمیداد نگرانش میشدم بعد دانشگاه هم با هم بیرون میرفتیم و من رو تا سر کوچمون میرسوند... وقتایی هم که تو خونه بودیم دایم باهاش چت میکردم و یه جوری گزارش هر اتفاق جدید زندگیمون رو بهش میدادم... حتی به بارکه مجید بهم جوکی فرستاده بود و خوشم اومده بود و جوک رو برای محسن فرستادم ولی اینقدر هول بودم که اسم مجید بالای جوک افتاد و محسن شاکی شده بود و قضیه مجید رو برای محسن هم تعریف کرده بودم... و همین باعث شده بود احساس خطر کنه و جدی تر به مساله ازدواج نگاه کنه. . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀