صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق #قسمت_بیست_و_شش یاســر به ساعت نگاه کردم…چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.امان از این خا
#نمنمعشق
#قسمت_بیست_و_هفت
یاسر
به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج شد…
نفسم رو مثل فوت بیرون فرستادم و دستامو روی چشمام کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم.
درب خوبه باز بودکنارایستادم تامهسواول واردبشه.
_بفرمایید.
هردومون واردشدیم .درب رو بستم و سلام کردیم.
_خب خانوما.اینم کلبه ی درویشیه ما.بفرمایید بشینید تاوسایل پذیرایی روبیارم
همه بااعلام مخالفتشون مبنی بر صرف چای وشیرینی من روهم منصرف کردن.
کنار مهسورفتم
مشغول دیدن اتاقهابود.
+یکم کوچیکه،ولی خب برادونفرکافیه.فقط…حیف که دوتااتاق داره.
_خب یه اتاق خواب یه اتاق هم برای کارای من.ممکنه همونجاهم بخوابم .
عملااون یکی اتاق برای شماست خانم.
+اهااا.ولی درکل معماریش شیک و قشنگه.به دلم نشست
نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم
_منزل خودتونه دیگه…
چشمکی زدم و به سمت مامان اینارفتم تانظراوناروهم بدونم…
مهسو
این انگار امروز یه چیزیش میشه ها…
یه باردستمومیگیره،یه بار چشامومیگیره،یه بار اینجورچشمک میزنه…
وای خدا خودت رحم کن…این بشر خله،منو خل نکنه بایدکلاهموبندازم هوا..
وارداتاقی که قراربود برای من باشه شدم…
نورگیرو دلباز بود.اصلا محیط خونه اش خیلی معنوی بود.یه حالت آرامش خاصی توش ساکن بود.یعنی ممکنه بخاطر دکوراسیون و فنگ شوییش باشه؟
آره حتما همینه…
یه تخت خواب یک نفره فقط توی این اتاق بود..
معلوم بود که ازاین اتاق استفاده نمیکنه…
پس جریان دکوراسیون و فنگ شویی هم تعطیله…چون عملا شی خاصی توی این اتاق نبود…پس منبع این آرامش کجاست؟
ابرویی بالاانداختم و به طرف جمع برگشتم.
قرارشد حالا که خونه رودیدیم بریم مرکزخرید و قسمت سخت وحساس ماجرارروشروع کنیم.
خرید اسباب منزل..
*
_یاسمنجانعزیزم…تخت خواب مشکی خوشم نمیاد…چه گیری دادی به رنگای تیره خواهرخوبم؟
++عی بابا…من چه میدونم.مگه چندبارجهیزیه عروس دومادگرفتم که بلدباشم.
+آبجیه گلم یه دودقیقه بروپیش مامان اینا من بامهسوکاردارم.
_چرافرستادیش رفت.بچه گناه داره..
+نه باباچیش گناه داره؟جهاز من و توئه ،اون نظر بده؟
چشاموگرد کردم و نگاهش کردم
_بگو که برای انتخاب تخت خواب نیومدی؟
+من اهل دروغ نیستم.خب چه رنگی میخوای بگیریم؟
بابهت نگاهی بهش انداختم که باخنده گفت
_نتررررس…کارازمحکم کاری که عیب نمیکنه…میکنه؟
و دوباره چشمکی زد و دستمو به دنبال خودش کشید…
بعد از یک ساعت گشتن و سر و کله زدن با یاسرخان بالاخره سر یه سرویس خواب ام دی اف سفید فیروزه ای به توافق رسیدیم…
واقعا قشنگ بود.
بعدازسفارش سرویس خواب رفتیم سراغ قسمت مبلمان و یک دست مبلمان یازده نفره سفیدطلایی سلطنتی سفارش دادیم.
بعداز اتمام خرید به سمت رستوران رفتیم و با تنی خسته هممون رسما ولوشدیم…
#کنارمهستیومنباحضورتدلخوشم…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_وپا_چلفتی
❤#قسمت_بیست_و_هفت
.
ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟
با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم
هم خوب هم بد
هم احساس عشق هم احساس گناه
اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود..حتی پدرم
اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون...
دوتا هات چاکلت سفارش داد و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم...
از دور شیوا رو میدیدم که لبخند به لب داره و بهم چشمک میزنه...
اقا محسن مشغول خوردن شد و چیزی نمیگفت و منم سرم پایین بود و الکی با گوشی ور میرفتم و هی قفلش رو باز میکردم و دوباره قفل میکردم.
یه چند دیقه به سکوت گذشت و تو فکر رفته بودم که با صدای محسن به خودم اومدم:
-فکر میکردم خیلی پر حرف تر از اینا باشید😊لا اقل تو مجازی که اینطوری نشون میداد😅
با یه لبخند سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم😕
-خب پس با اجازه من شروع میکنم...مینا نظر تو درباره عشق چیه؟
نمیدونستم چی باید بگم ولی حس کردم اگه باز سکوت کنم نشون از احساس ضعفه و باید یه خودی نشون بدم و گفتم:
به نظرم عشق چیز قشنگیه که آدم رو به تکامل میرسونه ولی به شرطی که دوطرفه باشه و هر دو طرف عاشق باشن
.
-تعریفتون قشنگه ولی در عین حال کلیشه ای بود..ببخشید من رک میگم چون نمیخوام زیاد وقتتون رو هم بگیرم.
به نظر من عشق یه اختلال هورمونیه که تو سن پایین و معمولا بعد از بلوغ تو بدن اتفاق میوفته و بعد یه مدت از بین میره...به نظر من دوست داشتن خیلی منطقی تر از عشقه😊
-با شنیدن این تعریف عشق ناخودآگاه یاد مجید افتادم و با سر تایید کردم حرفهای محسن رو.
و محسن هم وقتی تاییدم رو دید ادامه داد:
آدم ها برای عشق دلیل ندارن و معمولا کورکورانه هست ولی برا دوست داشتن قطعا یه دلیلی وجود داره
.
-خب اگه اون دلیل از بین بره چی؟
.
-خب راز زندگی اینه طرفین نباید بزارن دلیل دوست داشته شدنشون از بین بره تا همیشه دوست داشتنی باشن 😊
عقاید محسن برام جدید و جالب بود.تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بود
از آدمهایی بود که برا هر چیزی و هرکاری دلیلی میخواست
.
محسن حرفاش رو زد و در آخر گفت:
-همه ی اینها رو گفتم تا گفتن این جمله برای من آسون باشه و فکر نکنین مثل پسرهای ۱۸ ساله هوایی شدم و اختلالات هورمونی منو اینجا نشونده
مینا من دوستت دارم❤
-با شنیدن این حرف حال عجیبی شدم😥
اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم اونم بدون هیچ مقدمه ای
با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی حس میکردم صورتم سرخ شده و پیشونیم عرق کرده بود😢
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم اما مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀