eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 _آدرس دقیق مغازه ی برادر آرمانه  برگه رو از دستش گرفتم  _هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم ...ولی..  نگاهی به سامیار کرد _من زندگی مو دوست دارم نمی خوام سایه نحس گذشته روش بیفته... برگه رو تا کردم تو کیفم گذاشتم... شراره بلند شد: _من باید برم تا یک ساعت دیگه علی میاد..  خنده بلندی سر داد...  _تازه تو این یک ساعت باید نهار هم درست کنم...  و سامیار رو بغل گرفت...  _رفتی باهام تماس بگیر ...خداحافظ و از در کافی شاپ بیرون رفت...  شراره حق داشت زندگی ای داشت که شاید خیلی ها آرزو شون بود ...آرزوی اینکه تمام  دغدغه شون این باشه که چی درست کنن نهار ظهرشون چی باشه و کثیف نکردن لباس بچه  شون .. تمام عشقشون ساعتی باشه که شوهرشون میاد...  یک خانواده آرزوی هر کسی... ****  لباسای اضافه رو تو سبد ریختم و به طرف اکرم ُهُل دادم  _اینا رو بزار سر رگال...  گوشی رو چک کردم با کمال تعجب دیدم چهار تماس بی پاسخ از مریم سادات داشتم...   شماره شو گرفتم بوق اول نخورده برداشت:  _سلام زن دادش بی معرفتم...  چه ساده بود این مریم سادات و ساده فکر میکرد نسبت منو با خودش..  _سلام عزیزم ...ببخشید...  هنوز کلامم تموم نشده مسلسل وار گفت  _شب فسنجون درست کردم از طلا خانم اجازه ت رو گرفتم باید بیای اینجا...  _اونوقت به چه مناسبت ..  با سوز و گداز گفت _اولا چون خواهر شوهرت دستور دادن ....دوما چون این خواهر شوهر بخت برگشتتون شب تنهان.. . برای اینکه از سر بازش کنم و دنبال بهانه باشم گفتم _باشه به مامان بگم... صدای جیغ جیغش از پشت گوشی آمد  _من گفتم دیگه به طلا خانم ...ایشون هم شب می رن خونه دایی طاهر ...بیا دیگه...  یک باشه باشه گفتم تا صداش پرده گوشمو پاره نکرده..  با صدای غش غش خنده خداحافظی کرد...  بلافاصله شماره مامانو گرفتم  با دلخوری یک بله گفت:  _سلام ...مریم سادات زنگ زد  _بعله میدونم ...من میرم خونه داییت پروانه هم تنهاست ...دایی  ماموریته.  و گوشی رو قطع کرد...  هنوز دلخور بود .. آهی کشیدم ..  وسایلمو تو کیفم گذاشتم که نگاهم به کاغذ تا شده آدرس برادر آرمان افتاد .. قرار بود امشب برم  که نشد...  کاغذ رو ته کیفم گذاشتم راهی خونه ی حاج خانم شدم..  هر وقت نزدیک این خونه میشم تمام تنم می لرزه هنوز اون روز شوم رو نمیتونم فراموش کنم.  زنگ در رو زدم.  در باز شد...  بوی خوش فسنجون توی راهرو پیچیده بود...  مریم سادات با یک پیراهن راحتی و موهای باز به بدرقه م آمد  _سلام عروس خانم...  زیپ چکمه هامو باز کردم  _چه بوهای خوشمزه ای میاد ..
💥 شکوه جون به طرف آشپزخونه رفت _بیا صبحانه آماده است. مامان صفی کتابشو بست و نگاهی به من کرد. سلام کردم چشم ریز کرد: _صبح که با حامد بیرون رفتی... سر پایین انداختم. مامان صفی سری تکون داد. _اگه بلایی سر اون بچه بیاد شکوه داغون میشه.... از اینکه تک تک اعضای اون خونه روی حامد حساب میکردن یک طرف ... و وجود من و نگه داشتن این بچه یک طرف... ***خاله شهناز نگاهی به من کرد و پچ پچ وار به شکوه جون گفت: _آخه مطمئن هستی ؟ چشم غره شکوه جون رو دیدم... هانیه بالاخره با یک سینی چای از آشپزخونه بیرون آمد لیلی هم ظرف شیرینی رو تعارف میکرد. ظرفو مقابل من گرفت ... شیرینی هایی که روش گیلاس های خوشرنگی بود. تا دست بردم بر دارم لیلی آهسته گفت: _وای ...نوا کی بشه شیرینی خواستگاری منو برداری. هانیه با سینی چای دستش بهش طعنه ای زد. لیوان دمنوش سفارش شده شکوه جون برداشتم... خاله شهناز گلویی صاف کرد _حامد کجاست؟ نیش باز شده لیلی رو دیدم... شکوه جون دلخور گفت: _یک هفته است سرش خیلی شلوغه. نگاهی به شکوه جون کردم ... حق داشت یک هفته ای که من اینجام حامد فقط آخر شب ها میان و صبح زود هم میره انگار دیدن من تو این خونه براش کراهت داره... خاله شهناز نگاه چپ چپی به من کرد: _شاید بخاطر بودن نواست. . 🌷👈