#قسمت_شصت_و_چهار
#ازدواج_صوری
حدود یک ماهی از عقدمون میگذره
کمـ کم محبت صادق تو دلم افتاده بود
داشتم تو اتاق تو گوگل دنبال عکسها و صوتها و مداحی های شهید حجت اسدی
عاشق این شهید بودم
گوشیم زنگ خورد
آقا صادق بود
-الو سلام
صادق:سلام خانم گلم خوبی؟
-ممنون
کارداشتی؟
صادق:حاضر باش عصر میام دنبالت
خاله خانم دعوتمون کرده پاگشا
-برای چی؟
صادق:نمیدونم والا
ولی گویا تو شهرما رسمه
-ههه بانمک
صادق:فدای خانمم بشم
پریا جان
-بله
صادق:میشه روسری روشن سر نکنی؟
-وا چرا؟😳😳😳😡😡😡
صادق:خوب چرا میزنی خانمی
آخه خیلی بهت میاد
اون جاهم جوان زیاده خب 😢😢
میشه سرنکنی؟😕😕😕
-باشه
صادق:من فدای خانمم بشم
-خدانکنه
رفتم سمت کمد لباس
یه روسری بنفش کمرنگ درآوردم
با یه مانتوی طلایی درآوردم
گفتم متضادهمن قشنگ میشن
صدای زنگ در اومد
مامان:بیا پریا آقاصادق اومده
-بله چشم
چادرم تو راهرو سر کردم
سوار ماشین شدم
-سلام
صادق:سلام خانم گل
سرش آورد نزدیک گوشم چه این رنگی به خانمم میاد
-مرسی 🙈🙈🙈
صادق:بریم خانمی؟
-اوهوم اوهوم😊
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق فصلدوم #قسمت_شصت_و_سه مهسو سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باها
#نمنم_عشق
فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_چهار
مهسو
امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود…
کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟
جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خیلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره…
ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره…
طنازهم که با امیرحسین خوشه…
این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،که اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم…
اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم…
ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره…
#یاسردوستمنداره…
یاسر
بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود…
درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم…
ولی مجبوربودم،بخاطرخودش…
خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه…
و مقصر فقط منم…
منه لعنتی…
وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم…
_صبرکن…
باصدای من ترسید و ایستاد..
+سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا
_مهسوکجاست
+توی اتاق مشترکتونن آقا…
سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم
_میتونی بری…
با من من گفت
+اقابراتون یه بسته اومده
باصدای بلندی گفتم
_چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره
+نمیدونم آقا
_مطمئنی برای ماست؟
+بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم…
با کلافگی آشکاری گفتم
_خیلی خب،بیارش..بعدهم امیرروصدابزن،یالا…
#توبودیآندعاییکههمیشهمادرممیکرد
#همانخوشبختشیمادرهمانکهخوبمیدانی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••