#نمنم_عشق
#قسمت_یک
روزهایم راورق میزنم..
در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد..
گاهی رنگهایم زیباترند..
من،دخترسرسخت سرنوشت خودم..
روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم…
روایتگر
____
_وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟
+چقدغرمیزننننی تو آخه…
_همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته
+ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟
_برو بابا…اخه تو برامن توضیح…
+واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن…
اه حتما باید ضایعش کنم…خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی…
سرهرامتحانی اوضاع همینه…
پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم..
یهوبانیشخند داد زدم
+چی میخوری بیارم پلانکتون؟
جیغش رفت هوا..میشناختمش..
_پلانکتون خواهرشوهر نداشتته
+فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی
_کوفت
+عخی چ بددهن
ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا..
دختره ی لوس..
میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم…
مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم
+بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی
_نیس خعلی جذابی
+تاچشات دراد
_پرو
+رودایره لغاتت کار کن..
_میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه…
+اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب..
دیگ ب خوردن ادامه ندادم…
مهیار برادر بزرگترمه…توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است…
وقتی هجده سالش بود شیعه شد..
اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش..
اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم…
من ب جای بابابودم طردش میکردم..
پسره ی خیره سرو..
ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت…
البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود..
مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه…
البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب…
لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی…
اه چندش ولش کن…
طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنینم…
نویسنده محیا موسوی
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق فصلدوم #قسمت_شصت_و_سه مهسو سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باها
#نمنم_عشق
فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_چهار
مهسو
امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود…
کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟
جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خیلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره…
ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره…
طنازهم که با امیرحسین خوشه…
این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،که اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم…
اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم…
ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره…
#یاسردوستمنداره…
یاسر
بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود…
درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم…
ولی مجبوربودم،بخاطرخودش…
خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه…
و مقصر فقط منم…
منه لعنتی…
وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم…
_صبرکن…
باصدای من ترسید و ایستاد..
+سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا
_مهسوکجاست
+توی اتاق مشترکتونن آقا…
سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم
_میتونی بری…
با من من گفت
+اقابراتون یه بسته اومده
باصدای بلندی گفتم
_چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره
+نمیدونم آقا
_مطمئنی برای ماست؟
+بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم…
با کلافگی آشکاری گفتم
_خیلی خب،بیارش..بعدهم امیرروصدابزن،یالا…
#توبودیآندعاییکههمیشهمادرممیکرد
#همانخوشبختشیمادرهمانکهخوبمیدانی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••