eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد. روزی که...... با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم: اوه. آرمانه . ترلان_ خب جواب بده دیگه. زود باش. دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_ جونم؟ آرمان_ سلام عشقم. خوبی؟ _ میسی نفشم. توخوفی؟ آرمان_ توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من.... _ تو چی آرمانم؟ آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه . تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید_ تانی چی شد؟ واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی ....... . . تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه. به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد. آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش. . . یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم. با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت. و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد  که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ . رمان های عاشقانه مذهبی
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_چهل_هشتم افسر لیوانی رو از بطری آب معدنی روی میزش پر کرد و مقابل من ایستاد. _بخور دخترم ..
🌷 و من نگاهم به چشم های سبز آبی ای بود که آرمان می گفت. به مردمک چشم های درشت شده ی امیر حسین... امیر حسین؟؟؟؟ گوشم سوت کشید... وقتی دایی ناباور به طرف امیر حسین حمله کرد ...وقتی بهنام شوک زده به من نگاه می کرد ... انگاری از یک بلندی سقوط کردم.صدای بدی داشت افتادن من اینقدر که با چشم های نیمه باز دیدم دایی یقه امیر حسین رو ول کرد. بهنام به طرف من دوید و آخرین فریادی بود که امیر حسین می کشید. _بهنام اگه دستت به زن من بخوره آتیشت می زنم... و ذهن من نمی تونست هیچ چیز رو پردازش کنه ...انگار یک صفحه خالی بود. *** وقتی به دنیا اومدم همه به مادرم می گفتن دخترت مثل ماه شب چهارده می مونه ...اسمم شد ماهرخ و ماهی، که سال ها زیادی نذر و التماس به در گاه خدا شده بود تا دیده به این دنیای سیاه بذارم. یادمه همیشه وقتی مادربزرگم خونه ما میومد توی سو سوی آفتاب دم ظهر پاییزه منو می نشوند و موهامو شونه میکرد ..وقتی موهای منو می بافت شعر های با سوز و گداز می خوند ...بوسه ای روی موهام میزد و می گفت _ان شاالله کسی که داره سرنوشت تو رو می بافه روزهای خوبی ببافه ...کلاف سردر گم زندگیت نشی... خیلی وقته که این روزهای زندگی من درست مثل نخ کاموا بهم پیچیده و هیچ جوری هم باز نمی شه... کلاف سردر گم زندگی من زیادی بهم تنیده... چادر نماز اهدایی حاج خانم رو بغل گرفتم هنوز هم بوی آرامش بخشی داشت. دلم یک دوست داشتن بی دغدغه می خواست دلم می خواد خدا از اون بالا بیاد پایین دست بکشه روی سرم بگه همه چی درست می شه... چادر رو توی دستم فشردم.. صدای تق تق در آمد. _ماهی جان... مامان سرشو داخل اتاق کرد ...چشمای پف کرده ش و نوک سرخ بینیش نشون میداد هنوز هم داره گریه میکنه. _بیا شام آماده است.... صدای در آمد. مامان به طرف پذیرایی رفت. صدای خاله طلعت رو شنیدم. _اینا اینجا چکار دارن... بعد آروم گفت _جاریم با دخترش اومده! قلبم به تپش افتاد. صدای عصبانی دایی رو بلند شد. _در رو باز نکنی ها... خاله طلعت گفت: _داداش زشته بخدا...فکر کنم قضیه رو فهمیدن .. هرچه تماس گرفتن جواب ندادیم ..حالا هم اومدن دم در.. در اتاق رو باز کردم. دایی روی مبل نشسته بود و عصبانی پاشو تکون میداد. _حالا که پسرشون افتاده بازداشتگاه اومدن رضایت بگیرن. رفتن شون رو از تصویر مانیتور کوچک در باز کن دیدم. مامان دوباره گریه رو از سر گرفت. خاله با صدای ارومی گفت _خوب نگفت واسه چی اینکار رو کرده ؟ دایی دستی به موهاش کشید. _نه حرف نمی زنه ...فقط گفته کار منه... خاله چشماشو درشت کرد: _خوب چرا ؟ دایی چشمش به من افتاد که آهسته از اتاق بیرون آمده بودم. _بهتری دایی جون ...؟ دوباره صدای در آمد. تصویر بهنام پیدا بود. خاله در رو باز کرد. دوباره به اتاقم برگشتم. پشت در اتاق نشستم. صدای سلام بهنام توی گوشم پیچید. خاله بلند گفت: _شام یخ کرد... شالی روی موهام کشیدم از اتاق بیرون آمدم... همه روی صندلی های آشپزخونه جا گرفته بودن بهنام سربه زیر سلام کرد. سلامی که پاسخی نداشت. مامان دماغشو بالا کشید و دیس پلو رو روی میز گذاشت. نگاهم به وسط میز بود که با دیس ماهی های سرخ شده پر شد. بی اراده گفتم _امیر حسین هم ماهی خیلی دوست داره... افتادن قاشق چنگال رو از دست بهنام دیدم و صدای لا ال...دایی و شونه های لرزون مامان. نگاهی به همشون کردم. خاله با غم نگاهم کرد. _بخور خاله جون الان دو روزه که هیچی نخوردی! دو روز ...وای ...دو روز ...چقدر راحت دارم نفس میکشم. خاله توی بشقابم پلو کشید _دکترت گفته اگه غذا نخوری بیمارستان بستری میشی ها.... بی اراده از سر میز بلند شدم. با قدم های بلندی به اتاقم پناه اوردم... دوباره روی تختم نشستم و چادر رو بغل گرفتم. دستگیره ی در اتاق پایین آمد و دایی وارد شد. _با این کارا می خوای چی رو ثابت کنی... روی تخت نشست. _حق با تو بود ...نباید بهش اعتماد میکردیم ...اینقدر موجه بود که حتی یک شک کوچک هم بهش نداشتیم. در اتاق کامل باز شد. بهنام توی چهار چوب در نمایان شد... دایی نگاهی بهش کرد. بهنام گفت: _مثل اینکه شوهر خواهرش براش سند برده نخواسته بیرون بیاد.. قلبم گرفت. دایی دستمو گرفت: _حالیش کردم که بیاد صیغه رو فسخ کنند وگرنه رضایت نمیدیم... قلبم بی امان می کوبید ...دستمو از زیر دست دایی بیرون کشیدم.
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_چهل_هشتم 💥#فصل_انتظارتبلور پارسا لبخندی زد: _من به اشیاء آنتیک علاقه خاصی دارم... حامد
💥 دستی به شال سرم کشیدم _بخاطر پوششم میگید ؟ چشم ریز کرد _نه ...کلا متفاوت هستین... حس بدی بهم دست داد شاید بخاطر اینکه من همون مانتوی دیشب تنم بود ... هیچ آرایشی نداشتم ...هیچ زیور آلاتی نداشتم ... و هیچ حرف مشترکی از انجمن ها و کتاب ها و نقاشی های مدرن... وقتی سکوتم رو دید لبخندی زد: _متفاوت و ستودنی... لبام باز شد حرفی بزنم ولی دوباره بسته شد... هانیه داخل آشپزخونه آمد: _دکتر این تابلویی که توی پذیراییه کار خودتونه؟ پارسا خنده ی بلندی سر داد: _بانو منو چه به اون شاهکار فلورانس... چشمای هانیه درشت شد: _واقعا... و باخنده همراه هم شدن تا دوباره نقاشی روی دیوار ببینن... حامد از همه کلافه تر بود: _دکی جون تلویزیون نداری الان بازی رئال داره ها... پارسا لبخندی زد _نه ...به نظر من تلویزیون نگاه کردن وقت تلف کردنه ... من بخوام فیلم ببینم دستگاه پروژکتور دارم... حامد یک تا ابرو شو بالاانداخت _پس فیلم های زیر خاکی نگاه میکنی... شکوه جون ذوق زده گفت: _وای یادته شهناز بابا یکی از این دستگاه هارو خریده بود... خاله شهناز خوشحال دست هاشو بهم کوبید _مگه هنوزم از این دستگاه ها هست؟؟ پارسا به عقب برگشت و به شکوه جون نگاه کرد _نظرتون با دیدن فیلم لورنس عربستان چیه؟؟ 🌷👈