✅ اهمیت تولید کار
🔹 تولید کار از جنبههای مختلف #مهم است: #اوّلاً، کشور به کار احتیاج دارد، جامعه به کار احتیاج دارد و همینطور که گفتیم [اگر] کار نباشد زندگی نیست؛ #ثانیاً، فرد کارگر به کار احتیاج دارد برای خاطر اینکه زندگیاش را اداره کند؛ #ثالثاً، فرد کارگر یک احتیاج معنوی، یک احتیاج روحی به کار دارد؛ خدای متعال انسان را اینجور آفریده که بیکاری او را کسل میکند، کار او را بر سر نشاط میآورد؛ پس احتیاج به کار فقط برای خاطر گذران زندگی نیست؛ از لحاظ معنوی هم ما به کار احتیاج داریم؛ فرد به کار احتیاج دارد. #رابعاً، کار مانع فساد میشود. بیکاری منشأ فساد است. خیلی از این فسادها بر اثر بیکاری است.
🔹 بسیاری از این آسیبها ناشی از بیکاری است؛ اعتیاد مربوط به بیکاری است، فساد مربوط به بیکاری است، دزدی مربوط به بیکاری است، طلاق و انهدام خانوادهها مربوط به بیکاری است.
۱۴۰۲/۰۲/۰۹
🔻 بیانات مقام معظم رهبری در دیدار کارگران
👈 اگر قلبمان برای اعتلای اسلام و انقلاب و ایران و ایرانی میتپد باید در راستای تولید کار و ارزش قائل شدن برای کارگر اقدام کنیم.
✅ نقشه راهِ تحقق شعار امسال
🔹 تولید، ستون فقرات کشور است؛ یعنی ستون فقرات اقتصاد کشور «تولید» است؛ ستون فقرات تولید هم کارگر است. ما نباید بگذاریم کارگر، [یعنی] این ستون فقرات، تضعیف بشود. ما امسال [در شعار سال] گفتیم: رشد تولید. خب رشد تولید چه جوری به وجود میآید؟ بخش مهمّی از رشد تولید مربوط به کارگرها است؛ [اگر] با دل گرم، با علاقهمندی دنبال کار باشند، اینجور میشود. خب این نکته را بنابراین توجّه کنند؛ هم مسئولین محترم، هم کسانی که اهل سرمایهگذاری و ایجاد کار و ایجاد کارگاه و مانند اینها هستند، #توجّه_بکنند که برای رشد تولید، برای بهبود وضع، باید ارتقاء زندگی کارگر را یک #اصل_مهم به حساب بیاورند.
۱۴۰۲/۰۲/۰۹
🔻 بیانات مقام معظم رهبری در دیدار کارگران
👈 نکته مهم: به نحوه استدلال و استنتاج رهبری دقت کنیم تا بتوانیم بر همین مبنا استدلال، استنتاج و تحلیل کنیم👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت
امیرالمؤمنین امام علی _علیهالسلام_:
دل خود را بر اندوه آنچه از دست رفته و گذشته است، مشغول مساز، تا تو را از آنچه خواهد آمد، باز ندارد.
📚 به نقل از غرر، ج۶، ص۳۴۵
اندکی تفکر:
وسعت رزق و روزی یکی از بهترین چیزهایی که میشه از خدا خواست. رزق به معنای عام کلمه. رزق مادی و معنوی. مثلا آدمایی که کنارمون قرار میگیرن، مسیرهایی که تو زندگیمون ایجاد میشه، موقعیتهایی که درش قرار میگیریم، چیزهایی که یاد میگیریم، حتی شکستهایی که باعث پیشرفت میشن، همه و همه روزیاند.
دعا کنیم بهترین روزیها نصیبمون بشه.
🌷
#داستان
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: «تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.»
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود. پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند.
دختر گفت: پدرجان، مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد، فرق دارد؟
فروشگاهی که برای کشف حجاب تخفیف میداد پلمب شد
🔹امروز مجتمع تجاری اپال در تهران بعد از پلمب بهعلت کشف حجاب بازگشایی شد اما دو واحد تجاری گرندکیدز و مکاستور در این مجتمع که با درج استوری و ارائه تخفیف مشتریان را تحریک به حضور در محل بدون حجاب شرعی میکردند پلمب شدند. البته این واحدهای تجاری ساعاتی بعد تلاش کردند با استوری جدید عذرخواهی کنند اما فایده نداشت.
✍ ترفند جدید این فروشگاه ها اینجوریه که این رفتار هارو انجام میدن بعد پلمپ میشن که بعد از پلمپ مثل یک قهرمان وارد شوند و فروش بیشتری داشته باشند، با اینها جوری برخورد کنید که این روند قطع شود. مجتمع اوپال رو نمیتونید مدت طولانی ببندید، یکی دوتا مغازه اینطوری که پررو هستن و اینطوری هنجارشکنی میکنن رو مدت طولانی پلمب کنید تا هم خودشون آدم شن هم بقیه درس بگیرن.
حسیندارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi
تو این چند روزه بالای شونصد تا از این تابلوها در سطح شهر دیدم که با مدلهای مختلف کار شده بود و همش حاوی یک جمله بود:
"حجاب میراث مادرهاست"
الان نمیخوام درباره کار بنری درباره حجاب صحبت کنم که آیا تاثیر داره یا نه.
الان میخوام درباره این جمله روی بنر صحبت کنم که آیا درست است یا نه؟
🔻وقتی میگیم حجاب میراث مادرهاست، یعنی هرچی میراث مادرها باشه خوبه و قابل الگوبرداریه، حالا اگه یکی مادرش بیحجاب باشه چی؟ این میراثو چیکار کنه؟
🔻اصلا تو قرآن در جواب کسایی که میگن ما از پدرانمون پیروی کردیم میفرماید:
أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ. گر چه آن پدران بیعقل و نادان بوده و هرگز به حق و راستی راه نیافته باشند؟
ایرادات دیگر این جمله بخصوص در ربط با نسل جوان امروزی:
1⃣وقتی میگیم حجاب #میراث است، یعنی تبعیت و تقلید بیچون و چرا، درحالیکه برای حجاب کلی استدلال عقلی و منطقی وجود داره، نیاز به تقلید کورکورانه نیست
2⃣ وقتی میگیم میراث، ناخودآگاه داریم میگیم حجاب یه مسأله قدیمی و کهنه هستش که این واقعا اجحاف در حق حجاب هستش. که بگیم قبلنا حجاب داشتن شماهم حجال داشته باشید. نه خیر، حجاب در هر عصری جدید و نو هستش
3⃣ وقتی میگیم میراث #مادرها، در جامعه امروزی و برای نسل امروزی که ارتباط خوبی با والدین خودشون ندارن، ابتدا باید شأن و جایگاه مادر رو جا بندازی و بعدش بگی، حجاب میراث مادرهاست. وگرنه کسی که با مادرش مشکل داره، میگه صدسال سیاه نمیخوام میراث مادرم به من برسه
❌اخه یه جمله چقدر میتونه غلط باشه؟
یعنی اگه مسابقه میگذاشتید که غلطترین جمله درباره حجاب رو بفرستید کسی نمیتونست از این غلط تر بنویسه. یعنی تو شهرداری یه اتاق فکر محتوایی که شامل یک روانشناس، یک جامعه شناس، یک عالم دینی و متخصصین دیگه باشه وجود نداره این جملات بزرگراهی رو بررسی کنه؟ یکم تو فضای جامعه و مجازی بچرخید ببینید شبهاتی که درباره حجاب وجود داره چیه؟ طبق اون کار فرهنگی کنید، و اگه کار فرهنگی رو تو جمله نوشتن رو بنرها دیدید، جمله متناسب بنویسید
حسیندارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi
🔴 جوانمردی که جان داد، اما اجازه نداد به ناموس ایرانی تعرض شود
#شهید_حمیدرضا_الداغی در سبزوار پس از اینکه مشاهده کرد اراذل و اوباش درحال به زور کشیدن دختر جوانی هستند، وارد شد و ناجوانمردانه از ناحیه کمر، قلب و سینه مورد حمله قرار گرفت و به علت شدت جراحات وارده به شهادت رسید.
چندی بعد مدعیان زن زندگی آزادی برای قاتلان این شهید، هشتگ خواهند ساخت و بازهم جای شهید و جلاد رو تغییر میدهند.
خدا به خانواده و پدر و مادرش صبر بده ان شاءالله
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
@BDON_SANSOR
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
تنها بہ امید دیدن روزگارٺ،
هر روز نفس میڪشم...
اے ڪہ نگاهم فرش راهٺ
و جانم فداے نگاهٺ...
روزے ڪہ ظهور ڪنی؛
هیچ دلے نباشد،
مگر روشن از فروغ سیمایٺ...
و هیچ ویرانہ اے نماند،
مگر گلشن از بهار دیدارٺ....
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
شبتون بخیر تمام هستی قلبم
صالحین تنها مسیر
ناحلہ قسمت_هفتاد امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری
ناحلہ
قسمت_هفتاد_و_یک
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم
چی؟
بابای محمد مرد؟؟؟
شوک بدی بهم وارد شده بود
دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود
به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم
وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیزاشت برم تو
روح الله و علی دم دروایستاده بودن
صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام روکنترل کنم
جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گف
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم
وای خدایا
مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره
اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل
چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش
بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت
+دیدی فاطمه؟
دیدی چیشد؟
بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردم و تسلیت گفتم
یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم
محمدروندیده بودم
دلمشور میزد براش
اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه
اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود
من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت
چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید
یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد
رو کرد سمت من
حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت
ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم!جا گذاشتمش خونه
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم
_کیفت رو میخای چیکار؟
+باید کارت بدم به روح الله
_آهان. میخای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست. میارم برات
اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه
تا اسمش اومد گوشم تیز شد
بیچاره
بهش حق میدادم غم بزرگی بود
به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد
+بیا این کلید خونس
کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون
تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون
کلید انداختم ودر رو باز کردم
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم
خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده
تو این گرما پتو چی میگه
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه
ولی از جاش تکون هم نخورد
با صدای بلند تر گفتم
+ببخشید
دیدم بازم کسی جواب نداد
حدس زدم شاید خواب باشه
برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه
دست دراز کردم که کیفشو بردارم
به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد
اول ترسیدم
بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟
ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم
حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو
ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه
کیف روانداختم ورفتم سمتش
پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم
خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه
ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم
دیدم تلفنم زنگ میخوره
مامان بود
تلفن و جواب دادم و
_الو سلام مامان
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه
_بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده
من خونشونم الان
حال داداشش خیلی بده مامان
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم
اگه چیزی هم داری با خودت بیار
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنیدیا نه
ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه
نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد
+فاطمه!فاطمهه
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم
_هیس مامان بیا بالا
+کسی خونه نیست
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم
+بگو چیشده
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده
داداش ریحانس
مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟
مثلا پرستاری ها
ملتمسانه گفتم
+خواهش میکنم
ناحلہ
قسمت_هفتاد_و_دو
اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت
+یک دقیقه صبر کن. الان میام
منتظر شدم تا برگرده
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا
از استرس تمام تنم میلرزید
چیزی هم نمیتونستم بگم
اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم
به تن بی جون محمد خیره شدم
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه !
تب داره
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب
دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چندتا تب بر و تقویتی
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد
یه سرم تو صندوق عقب هست برو بیارش
چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود
از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد
ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم
خواستم برم داخل که ریحانه اومد
رو بهش گفتم
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم
میخواد بهش سرم بزنه
اینو گفتم و باهم رفتیم بالا
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن
با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد
حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره
با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه
نمیتونستم اینجوری ببینمش
مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد
منم همین کار رو کردم
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه
نگاهم دنبالش بود
یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق
کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم
ناحلہ
قسمت_هفتاد_و_سه
محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه.
حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد.
انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم
از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم.
میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم.
احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.
حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم
با صدای ریحانه پلک زدم.
حس میکردم یه غریبه تو خونمونه.
ولی نمیتونستم دقیق شم.
فقط به صداها گوش میکردم .
گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت.
دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش!
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف
+ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان
خودتو اذیت نکن دخترم زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم
چه مهربون بود!
آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد
ادامه داد:
+سرم داداشت هم دیگه اخراشه یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن
مراقب باش که دستش کبود نشه
چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم
بهم سرم زده بودن
حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم
خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم
چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:
+بفرمایید. داداشتم که بیدار شد
ولوم صداشو کمتر کرد و
مراقب باش زیادی بیتابی نکنه
خیلی تنهاست!
البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد
میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم
ریحانه گفت
+چشم خانوم
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم
چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم
بی اراده گفتم:
_آییی
صورتم جمع شده بود
اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم
+من که گفتم مراقب باش
وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟
به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب
از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش
آستینمو کی باز کرد
ای بابا
بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم
سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم
تازه متوجه حضورشون شده بودم
بیشتر خجالت میکشیدم
تکیه دادم به کمد که خانومه گفت
+تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت
ولی بالاخره پاشدم و ایستادم
_خواهش میکنم
+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد
بغلش کرد و با تمام وجود فشرد
رو سرش و بوسید و گفت
+دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت
دست کشیدرو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باش
رو کرد به منو:
+خدانگهدار
نتونستم جوابی بدم
سخت سرمو تکون دادم
از اتاق بیرون رفت
دوباره نشستم سر جام
فاطمه هم ریحانه رو بوسید
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شالله غم آخرتون باشه خدانگهدار
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون
از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده
بی خیالش شدم
نشستم و پیراهنم رو در اوردم
ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل
به هر زحمتی که شده بود گفتم
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی
بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم
پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم
چقدر دلم تنگ بود برای بابا
خودش راحت شده بود ازین دنیا
ما رو ول کرده بود و رفت
هعی
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا!
کاش منم میرفتمپیششون
دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی
کاش منم میبردن پیش خودشون!
کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن
نمیخواستم ریحانه متوجه شه
صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم
فاطمه
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد
نمیتونستم ببینم داره نابود میشه
برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد .احساس خوبی داشتم
کاش محمد زودتر خوب میشد
کاش دوباره میخندید
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود
من واقعا دیوونه شده بودم
علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من
از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده
ناحلہ
قسمت_هفتادو_چهار
پارت_اول
نمیدونم چرا...
واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....
چند روز گذشته بود.
دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.
از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.
مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود .
از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم .
کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم
و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم .
چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد
تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام
+سلام فاطمه خانم .چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت
فکر کنمدلخور شده بود
_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!
سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون .
با کف دستم زدم رو پیشونیم.
سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم :
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم
ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
قبول کردم باهاش برم بیرون
تمام فکرم پیش محمد بود
ناحلہ
قسمت_هفتادو_چهار
پارت_دوم
الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟
تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت:
+فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن .
پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم .
رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم
پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم.
داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟
فرصت داشتم هنوز .
رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم
نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم
این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت
نماز مغربم رو که خوندم
شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم
مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم
شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم
شلوار لیم رو هم پوشیدم
نگاهم به چادرم قفل بود
مردد بودم
بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم
جیب مانتوم بزرگ بود
گوشیم و تو جیبم گذاشتم
کمتر از همیشه عطر زدم
برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون.
در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم
حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم.
یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم
استرس زیاد مانع آرامشم بود
دلم برای خودم ومصطفی کباب بود
اون دلش با من بود
من دلم با محمد
شایدم محمد دلش با یکی دیگه
کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد
ولی این قانون طبیعت بود!
یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست
کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی
کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم
کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد
با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم
کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون
مصطفی از ماشین پیاده شد
پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود
یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت
وچون پیراهنش باز بود
مشخص بود
شلوار کتان مشکی هم پاش بود
ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود
در ماشین روباز کردتابشینم
نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم
مثل خودم بهم جواب داد
نشستم توماشین
ماشین دور زد و نشست
بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین
برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه
یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود
بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد
یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد
سرم رو ازپنجره بردم بیرون
از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد
یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم
با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش
با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد
الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام یادم بیافته
مصطفی عالی بود
واقعا هیچی کم نداشت
#سلام_امام_زمانم
به انتظار لبخندی
نشستهایم که عطرش دنیـا را
بهشت میکند.
پای هر گلی که میرسیم
عطر نگاهت را بو میکشیم
هیچ گلی اما
عطر نگـاهِ تو را نداشت، ندارد و نخواهد داشت.
#گفتار_بـــــزرگان :
🌺از حدیث کـــــسا ؛ ادبِ صحبت کردن با
فرزندان و شوهر و همسر را بیاموزید ...
● وقتے مے خواهید از منزل خارج شوید ؛
اهل خانه را خشنود کنید و بیرون بیایید ...
● وقتے هم خواستید وارد خانه شوید ،
بیرون در استغفار کنید و صلوات بفرستید ...
● هر ناراحتے که دارید بیرون بگذارید و
با روے خوش داخل خانه شوید ...
● اهل خانه هم با روے خوش به استقبال
شما بیایند ...
● کــمال زن و مرد در این است ...
#حاج_اسماعیـل_دولابـے
🥀حمید رضا یکی از همین آدم هایی است که دنیایِ اهریمنی شهوت و فساد جمع شدند تا رگ غیرت اش رو بخشکانند.
ماه هاست با اسمِ رمزِ مویِ پریشان دخترکی آسایش و آرامش را از مردم ایران سلب کرده اند.
گفتند مدافع زن هستند و آزادی و زندگی اش
اما مرگ را به ارمغان آوردند برای مردان و زنان میهن
🔰 ای کاش ذره ای از غیرت حمیدرضا در وجودتان بود
ای کاش ذره ای از آن شجاعت در سینه تان بود تا سینه سپر کنید برای دفاع از حرمت دختران سرزمین مان
ای کاش میدانستید معنای آزادی و زندگی زن در اسارت او بدست شیادان و اوباش نیست!
ای کاش میدانستید ناموس یعنی چه؟
راستی یادم رفته بود مدافعان دروغین آزادی زن و شیادان و بولهوسان سالهاست که فراموش کرده اند که ناموس چیست!
کاش خون قلب شکافته شده حمیدرضا شما را بیدار کند
خونی که ریخته شد تا رگ های غیرت به جنب و جوش بیفتد.
🥀شهادتت مبارک🥀
جوان با غیرت وطن
#حمیدرضا_الداغی
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برانداز طور؛ حیوانات هم از رژیم صهیونیستی متنفرند😄
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
@BDON_SANSOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حیف جوونی ما که داره با پرداختن به این خزعبلات شما میگذره!!!😑
دروغهایی از جنس غرب پرستها
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
@BDON_SANSOR