هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔻 آقای دکتر جلیلی رو من تقریبا از سال 86 که دبیر شورای عالی امنیت ملی شدن میشناسمشون و عموما پیگیر اقداماتشون بودم.
🔻 بدون هیچ شک و تردیدی ایشون یکی از شخصیت های شاخصِ جریان انقلابی هستند. انسانی ساده زیست، پاکدست، ولایتمدار، همیشه فعال، اهل فکر و اندیشه، منظم و با برنامه، با اراده و دارای هدف، با دقت نظر و نمادگرا
🔹 چرا میگم نمادگرا؟!
🔸 من در شخصیت های انقلابی کمتر مسئولی رو دیدم که روی نمادها مانند دکتر جلیلی حساس باشه، مثل در زمانی که دبیر شعام بودن یک بار زمان جلسه رو در سوم خرداد تنظیم کرده بودند اونهم در کاخ صدام در بغداد!، وقتی جلسه برگزار شده بود بهشون گفته بودن که امروز یادتون بیاد که با تمام توانتون پشت سر صدام بودید، خب حالا صدام کجاست؟ ما کجائیم؟! ما داریم در کاخ صدام با شما گفتگو میکنیم و ... موارد مشابه دیگری هم مانند این مثال وجود داره که نشون میده دکتر جلیلی روی اینگونه نمادها و جزئیات دقت نظر دارند.
🔻 بسیاری از مطالبی هم که در تخریب دکتر جلیلی در کانالها و رسانه ها مطرح میشه رو قبول ندارم چون تا حدود زیادی رویه ایشون رو میشناسم. لذا این هجمه ها و تخریبها روی نگاه من به ایشون تاثیری نمیذاره.
🔻 به عقیده من دکتر جلیلی و دیگر کاندیداهای احتمالی مطرح شده جریان انقلابی، سرمایه های جریان انقلابی هستند که در صورت تخریب وجهه آنان ما باید هزینه های گزافی رو پرداخت کنیم.
🔹در انتخابات پیش رو رای من با آقای جلیلی نیست و ایشون رو اصلح نمیدانم به نظرم برای پست ریاست جمهوری شخصیت های بسیار قوی تر و جامع تری را ما در جریان انقلابی داریم که ان شاالله در طی روزهای آتی ثبت نام خواهند کرد. #اما اگر در فرایند رسیدن به اجماع بر سر یکی از کاندیداهای جریان انقلابی، پیرامون آقای دکتر جلیلی اتفاق نظر صورت بگیرد و کاندیدای نهایی شود قطعا از ایشون حمایت میکنم و رای خواهم داد.
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔻 یک تار موی گندیده دکتر جلیلی و امقال ایشون، شرف داره به صدها شخصیتِ وادادهِ اصلاح طلب؛ شخصیتهایی که کدخدا پرست هستن و عموما سرشون تو بیت المال بوده و مستِ ارتباط با اجانب بوده و هستند.
👈 باید همه ماها تلاش کنیم تا قشر خاکستری بدونه در طول چند قرن گذشته خائن تر از برخی از اصلاح طلبان ما نداشتیم. کسانی که نه به اسلام رحم کردن و نه به ایران. کسانی که جز به منافع مادی خود و رفقای خودش به چیز دیگری فکر نکردند. مشکل جامعه ما اینه که این جماعت رو هنوز به خوبی نشناخته و این از کم کاری ما هست.
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔻 یک نکته جالب بگم!!
🔹 شاید الان از خیلی از طرفداران دکتر جلیلی بپرسید در طول این سه سال دکتر جلیلی چکارهایی رو انجام داده اند؟ پاسخی نداشته باشند و بی اطلاع باشن اما من میدونم!😊
🔹 میدونید چرا؟ چون ماههاست که پیگیر برنامه های ایشون هستم. جلسات پرسش و پاسخشون، سخنرانیهاشون، دیدارهاشون و ... ایشون در طول سه سال گذشته همچون در دوره دولت روحانی بسیار فعال و اکتیو بودن. من ماههاست کانال رسمی شون ( @saeedjalily ) رو رصد میکنم و نظراتشون رو میخونم.
🔹 البته صرفا ایشون نیست که پیگیری میکنم بلکه مابقی شخصیتهای انقلابی رو هم پیگیر میکنم مثل آقای قاضی زاده هاشمی که از همون روزهای اولی که در ایتا کانال زدن و فعالیتشون رو شروع کردن دنبال میکنم و یا دیگر شخصیتها
🔸 الغرض؛ خیلی بیشتر از طرفداران ایشون، من پیگیر فعالیت های زیادشون بوده و هستم و ان شاالله خواهم بود. توصیه میکنم شما هم عضو کانال ایشون بشید و فعالیتهای ماههای گذشته ایشون رو رصد کنید تا بتونیم جواب برخی از تخریبها و سیاهنمایی هایی که بر علیه ایشون در روزهای آتی میشود رو بدهید.
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_46🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با خوشحالی در خودکارم رو میبندم و از دانش
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_47🌹
#محراب_آرزوهایم💫
امروز آخرین روزِ مرخصی آقا نادره، بهخاطر همین خاله همه رو برای شام دعوت میکنه.
همهمون توی حال کوچیک و جمع و جور خاله دورهم جمع میشیم و مشغول صحبت کردن میشیم. امیرعلی و مهدیار کنارهم روی مبلهای راحتی خاله نشستن و حسابی گرم برنامه ریزی چند هفته دیگه شدن تا هیأت رو برای دهه فاطمیه آماده کنن. در همین بین، حاجی و دایی هم به بحثشون اضافه میشن. نگاهم رو ازشون میگیرم و به خواهر کوچولوم میدم که کنارم نشسته و هیچی نمیگه، نگاه مشکی رنگش رو به گلهای ریز و درشت قالی داده و حسابی توی فکره. سقلمهای بهش میزنم و با خنده میگم:
- سوژه روبهروته، نه لابهلای گلهای قالی.
چشم غرهای بهم میره و خیلی جدی میگه:
- بیفرهنگ!
از این همه حساسیتش خندهم میگیره و لبخند کوچیکی مهمون لبهام میشه.
- حالا به چی فکر میکردی؟
با ذوق بهم نگاه میکنه و چشمهاش از خوشحالی برق میزنن.
- به اینکه امسال با مهدیار میرم هیأت نه تنهایی!
تک خندهای به ذوق کردنش میزنم و میگم: - دیوونه.
چشم و ابرویی برام بالا میندازه که خندهم رو تشدید میکنه.
- بزار سر خودت بیاد، سلامت میکنم.
- عه، خدانکنه!
صدای امیرعلی کمی بلندتر میشه که توجه من و هانیه رو به خودش جلب میکنه.
- بابا شما امسال هم هیأت پسرتون رو قبول نکردینها، یادتون باشه!
حاجی با لبخند مهربون همیشگیش میگه:
- خب بابا جان زودتر میگفتین، قبلش قول داده بودم.
اینبار نگاهم به سمت مامان و خاله کشیده میشه. همه حسابی درگیر چند روز آینده شدن!
خاله یک سیب سبز بین دستهاش میگیره و شروع میکنه به پوست کندن.
- پس با این اوصاف امسال با محمد آقا میرین دیگه؟ جای ما نمیاین؟
مامان هم یک گیلاس داخل دهنش میذاره، در جواب خاله سرش رو به زیر میندازه و خنده ریزی میکنه.
- آره دیگه، چیکار کنیم.
لحظهای دلم میگیره که همه باهمن و دارن نقشه میکشن اما من این وسط تنها و غریب موندم. هانیه که چهرهی گرفتهم رو میبینه میگه:
- نرگسی، چی شدی؟
لبهام رو آویزون میکنم و نگاهم رو به کفشهای روفرشیم میدم.
- تنها موندم.
- چرا؟
- تو با مهدیار، حاجی و مامان، خاله و آقا نادر، دایی هم که میخواد بره پیش زندایی، منم که این وسط نخودیم.
دوباره اون خنده شیطانی به چهرهش هجوم میاره و میگه:
- امیرعلی هم نخودی؟
نگاهم رو در حلقه میچرخونم و حرفش رو رد میکنم.
- من به اون چیکار دارم؟ خودم رو میگم!
با ذوق سر جاش جابهجا میشه و چادر گلدارش رو مرتب میکنه.
- توام با ما بیا دیگه، سه شب که بیشتر نیست.
نه دلم میاد قبول کنم، نه اینکه دلش رو بشکونم. با دو دلی میگم:
- آخه...میدونی که من زیاد حوصله ندارم.
- تو که نیومدی، حالا بیا شاید خوشت اومد.
- خب...نمیخوام مزاحم شما باشم.
حرفم رو تکرار میکنه و با حالت تمسخر میگه:
- اَهاَه! اصلا بهت نمیاد اینجوری حرف بزنی.
لبخند بیمیلی میزنم و برای اینکه زودتر بحث رو جمع کنم، باشهای زیر لب زمزمه میکنم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_48🌹
#محراب_آرزوهایم💫
دو هفتهای گذشته و امروز اولین روزِ که مراسمهای دههی فاطمیه شروع میشه. چند روزی هست که پرچمهای مشکی رنگ رو در آوردن و خونه رو مثل خودشون مشکی پوش کردن، حال و هوای عجیبی توی خونه پخش شده؛ انگار یک غم خیلی کهنه و قدیمی توی دلم خیمه میزنه.
با کلافگی روی مبل راحتی گوشه پذیرایی میشینم.
بهخاطر اصرارهای مکرر هانیه از شدت کلافگی دستم رو روی پیشونیم میزارم و به حرفهاش گوش میدم.
- آخه خواهر من، تنها میخوای بمونی که چیکار کنی؟ بیا دیگه، به خدا مزاحم من و مهدیار نیستی.
از صبح از دستش خسته شدم اما سعی میکنم با لحن مهربون و آرومی متقاعدش کنم که دلش نشکنه.
- سه شبه، حالا یک شب رو باهاتون میام دیگه بعدم هانی جان من فردا امتحان دارم باید درس بخونم.
هرچی که فکر میکنه تصمیم میگیره بیخیالم بشه و دست از سرم برداره. تنها کاری که میکنه نگاهی به ساعت دورمشکی روی دیوار میندازه و وقت رو تنگ میبینه. شونهای بالا میندازه و میگه:
- هرطور راحتی، من میرم حاضر شم.
با تکون سر، حرفش رو تأیید میکنم و داخل اتاقش میره؛ منم بعد از رفتنش به سمت اتاقم میرم و نگاهی به کتابهای پخش شده روی تختم میندازم. میدونم که درس فقط یک بهانهست ولی نمیدونم چرا نمیخوام برم!
نفس کلافه باری میکشم و دستم رو بین موهای خرمایی رنگم فرو میکنم. با صدای باز شدن در دوباره داخل پذیرایی میرم، هانیه رو میبینم که روی ست مشکی رنگش چادرش رو سرش میکنه و میگه:
- من رفتم.
به سمتش میرم و با نگاه مظلومی سعی میکنم از دلش در بیارم. بغلم میکنه و زیر گوشم زمزمه میکنه.
- ببخشید خیلی بهت اصرار کردم، خودت باید دلت بخواد و بیای، اونجا جایی نیست که من بخوام به زور ببرمت.
وقتی که ازم جدا میشه، تک خندهای میکنم و میگم:
- این حرفها چیه! برو شوهرت منتظرته.
- خداحافظ.
سری تکون میدم و میره، در رو که میبندم، من میمونم و حال و حال گرفتهم...
***
سر کلاس از شدت بیحوصلگی خودکار آبی رنگم رو بین انگشتهام به چرخش درمیارم، نگاهم به تخته روبهرومه اما ذهن و روحم توی یک وادی دیگهای سر میکنن. با افتادن یک برگه کوچیک روی میزم، از فکر بیرون میام. با تعجب بازش میکنم که میبینم نازنین داخلش نوشته "چرا کسلی نرنر؟!" میدونه متنفرم که اینجوری صدام کنه اما هر وقت که میخواد حرصم رو دربیاره همین کار رو میکنه.
برمیگردم سمتش و آروم لب میزنم.
- کوفتِ نرنر!
تنها چشمکی تحویلم میده که با تذکر استاد برمیگردم سمت تخته و دیگه محلی بهش نمیدم. اینبار نگاهم رو از پنجره به حیاط دانشگاه میدوزم، نمیدونم امروز آسمون چشه اما مدام بارون شدیدی میگیره و بعد از چند دقیقه بند میاد؛ شاید خدا داره باهام همدردی میکنه!
بعد از تموم شدن کلاس میریم به سمت کافه همیشگیمون.
قبل از اینکه سفارشمون رو بیارن، نازنین عین بازجوها شروع میکنه به حرف کشیدن.
- چته تو؟ چرا انقدر بیحال و حوصلهای؟
آهی از ته دل میکشم و نگاهم به سمت بارون بهاری کشیده میشه که چند دقیقهست شروع شده اما با بیرحمی به شیشه روبهروم میخوره، روی زمین جاری میشه و داخل جویهای کنار خیابون روون میشه.
- نمیدونم چمه خیلی حالم گرفتهست.
نگاهش شیطون میشه و روی میز خم میشه.
- من که میدونم این پسره به مذاق جناب عالی خوش اومده.
با تعجب بهش نگاه میکنم و خیلی جدی میگم:
- منظورت کیه؟
- همین جناب آقای مهندس ماهری. ندیدیش امروز همش نگاهت میکرد؟
بدون اینکه به حرفش اهمیتی بدم، دوباره نگاهم به بیرون کشیده میشه.
- ببند بابا، الکی خوشیها! مگه هرکی به یکی دیگه نگاه کنه قصدی داره؟
- نخیر ولی این آقا مهندس ما اومده پیش من و کلی دربارهت سوال پرسیده...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_49🌹
#محراب_آرزوهایم💫
سفارش که میرسه، جرعهای از قهوهی تلخم رو میخورم و در جوابش میگم:
- غلط کرده!
- نرگس مخت تاب برداشته؟ پسر به این خوبی. نصف بچهها آرزوشونه باهاش دوست بشن، بعد تو الکی ناز میکنی؟ نرگس بیخیال از دستت میرهها.
پوزخندی به پرپر زدنهاش میزنم و خیره میشم توی چشمهای قهوهای رنگش.
- به نظر من که اصلا تحفهای نیست و ازش هم خوشم نمیاد. پسرهی مغرور!
کمی از معجون روی میز میخوره و شروع میکنه به قانع کردنم.
- حالا پسر مغروری هست ولی نه اونقدری که تو میگی.
کیفم رو برمیدارم، از جام بلند میشم و کمی تن صدام بالا میره که باعث میشه چند لحظهای توجه بقیه بهمون جلب بشه.
- این بحث مزخرف رو تمومش کن نازنین.
تکخندهای میکنه و آروم زیر لب میگه:
- تازه شروع شده!
از کافه خارج میشم که دنبالم میاد.
- چرا قهر میکنی حالا، نرگس یک دقیقه واستا.
وسط پیادهرو میایستم تا حرفش رو بزنه.
- نمیدونم چته ولی امروز که خیلی بیحوصلهای بیا خونه ما شاید یکم روحیهت عوض بشه. بعدازظهر که توی خونه تنهایی، تازه کنارش هم یکم درس میخونیم.
چشمک شیطونی چاشنی حرفهاش میکنه که خندهم میگیره.
- نظرت چیه؟
- فکر خوبیه، سعی میکنم بیام.
***
بعد از کلی حرف زدن و فیلم نگاه کردن، ساعت شیش از جلوی تلویزیون بلند میشم که حاضر بشم و کمکم برم به سمت خونه.
به سمت اتاق نازی میرم و مانتوم رو از روی تختش برمیدارم، همینطور که دکمههای مانتوی سورمهایم رو میبندم، نازی توی چارچوب آهنی در وایمیایسته و با لبهای آویزون میگه:
- کجا میخوای بری؟ الآن که هیچ کسی خونهتون نیست.
جلوی آینه قدی اتاقش میایستم، روسری ست مانتوم رو میندازم روی سرم و مرتبش میکنم.
- به مامانم قول دادم قبل از تاریکی هوا برسم خونه.
خوب میدونه که همیشه حرف، حرف خودمه پس بیشتر از این تقلا و اصراری برای موندنم نمیکنه.
از پلهها پایین میرم و دنبالم میاد، قبل از رفتنم بغلش میکنم، با خداحافظی کوتاهی از خونهشون بیرون میزنم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمیدارم.
هندزفریم رو میزارم و اولین آهنگم رو پلی میکنم. چند دقیقهای تو ایستگاه اتوبوس منتظر میشینم. بالاخره اتوبوس سبز رنگی میاد و منکارتم رو روی صفحه دیجیتالی میزارم. روی یکی از صندلیهای کنار پنجره میشینم و نگاهم رو به بیرون میدوزم. ماشینهایی که یکی پس از دیگری میرن و میان، آدمهایی که بدون توجه به همدیگه تنها راه خودشون رو پیش میگیرن و شهری رو که به گفته دیگران برای یک خانم هیجده ساله سیاه پوش کردن.
از اتوبوس که پیاده میشم، حدود ده دقیقه پیاده میرم که به کوچهمون میرسم اما بهخاطر لولهی آب، راه رو به کل بستن و مجبورم از کوچههای دیگه راهم رو کج کنم تا به خونه برسم، در صورتی که هوا تاریک شده و ترسم دو چندان!
به کوچه تنگ و تاریک روبهروم که نگاه میکنم، آب دهنم رو به سختی قورت میدم و اولین قدم رو برمیدارم. هر چند متر با یک چراغ کم سوی جلوی خونهها قدیمی روشن شده اما بازهم کوچه اونقدر تاریکه که جلوی پام رو به سختی میبینم. دستم رو به دیوارهای آجری میگیرم، از کنار دیوارها آروم آروم میرم و مدام توی ذهنم سعی میکنم خودم رو آروم کنم.
کمی که میرم، صدای مردونه و خش داری متوقفم میکنه.
- بهبه شما کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردین؟
سعی میکنم محل ندم و دوباره به راهم ادامه میدم اما این بار سمتم پا تند میکنه که ضربان قلبم اونقدر بالا میره که درد عجیبی داخل قفسه سینهم احساس میکنم. سمتش برمیگردم و یک چاقو به سمتم میگیره.
- کجا با این عجله؟ تو برگ برندهی مایی خانوم خانوما!
ترسم رو زیر پا میزارم و با جدیت میگم:
- خفه شو، دستت به من بخوره انقدر جیغ میزنم همه بریزن سرت.
- مطمئن باش قبل از اینکه بخواد به اونجاها بکشه بیهوش توی صندوق عقب ماشین میخوابی.
حرفهاش برام عجیبه اما چیزی سر درنمیارم. در یک تصمیم آنی پا به فرار میزارم که دنبالم راه میافته، تا جایی که حنجرهم توان داره جیغ میزنم اما هیچ کس صدام رو نمیشنوه، انگار توی یک اتاق در بسته و دور افتاده که هرکاری بکنی امیدی به رهایی پیدا نمیکنی...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_50🌹
#محراب_آرزوهایم💫
اشکهام مثل ابر بهار میریزه، شاید خودم رو آخر خط فرض میکنم!
درست در جایی که گلوم اجازه جیغ و داد کردن رو ازم میگیره، پام به سنگی گیر میکنه و زمین میخورم، سعی میکنم خودم رو روی زمین بکشم اما فایدهای نداره. درست وقتی که همه چیز رو تموم شده میبینم، یک فرشته نجات به دادم میرسه.
چشمهام رو میبندم و یک لحظه قلبم از حرکت میایسته اما با شنیدن پای کسی سرم رو میچرخونم، امیرعلی رو میبینم که با تمام توانش به سمت ما میدوه و نور امید داخل قلبم روشن میشه. مرد سیاهپوشی که الآن خیلی بهم نزدیک شده، از ترس کیفم رو چنگ میزنه و پا به فرار میزاره. امیرعلی با سرعت از کنارم رد میشه و دنبالش میکنه اما ناگهان ماشین مدل بالایِ مشکی رنگی با پنجرههای دودی که هیچ چیز از داخل ماشین پیدا نیست ترمز میکنه، اون مرد به سرعت باد از زمین کنده میشه و خودش رو به داخل ماشین پرت میکنه.
تنها چیزی که توی اون تاریکی به چشمهام میاد امیرعلیه که دست هاش رو ستون زانوهاش کرده، نفس های پیدرپی و عمیق میکشه. به نظر که راه طولانی رو تا اینجا دوییده.
تازه به خودم میام و نفس عمیقی میکشم، سوزشی در قسمت زانوم احساس میکنم که به احتمال زیاد خبر از زخم شدنش میده. سر برمیگردونم و امیرعلی با قدمهای پیوسته به سمتم میاد. کمی خودم رو جمع و جور میکنم، روسری عقب رفتهم رو جلو میکشم و موهام رو تا حد امکان زیرش پنهان میکنم. چند ثانیهای طول میکشه تا اینکه با چهره متعجبش بالای سرم ظاهر میشه.
- چه اتفاقی براتون افتاده؟ حالتون خوبه؟
بهخاطر درد زیادی که از ترس، داخل سینهم حس میکنم نفسنفس میزنم تا بلکه کمی آروم بشم. با کف دست اشکهام رو پاک میکنم. تا میام حرفی بزنم گلوم از شدت سوزش به سرفه میندازتم. سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم، تا میخوام از جام بلند شم درد خیلی زیادی به زانوم هجوم میاره اما بهش توجهی نمیکنم.
- میخواستین برین خونه؟
- آره.
- الآن که کسی خونه نیست منم دیرم شده باید خودم رو به سرعت برسونم. اگر مشکلی ندارین، بریم هیأت؟
برمیگردم و به راهی که اومدم نگاه میکنم، از ترس، کل وجودم میلرزه. هرچی که فکر میکنم نمیتونم تنهایی برگردم. بهاجبار قبول میکنم که باهاش برم.
راه که میافتیم ازم فاصله میگیره و سرش رو به پایین میندازه. پام به شدت درد میکنه اما سعی میکنم نشون ندم.
- کاری داشتین که تا این وقت شب بیرون بودین؟
از سوالش تعجب میکنم و بهش نگاهی میندازم اما همچنان سرش رو پایین انداخته.
- خونه دوستم بودم داشتم برمیگشتم خونه.
به انتهای کوچه که میرسیم از سمت چپ میپیچیم که حسینیه به چشم میاد.
- بهتره که موقع غروب یا شب به حاجآقا زنگ بزنین یا حداقل با یک آژانس مطمئن برگردین، تنهایی و پیاده خطر زیادی داره.
چیزی نمیگم که به در ورودی میرسیم. بالاخره سرش رو بلند میکنه و با دست به یک پرده سیاه رنگ اشاره میکنه.
- اونجا بخش بانوانه، شما برید من همینجا وایمیایستم هر وقت رفتین منم میرم.
ممنونی زیر لب میگم و میرم...
☞☞☞
بعد از رفتن دختر ملیحه خانوم، به سمت ورودی آقایان راه میافتم. دوباره اون لحظه توی ذهنم تداعی میشه. حس میکنم که چقدر اون ماشین و شخص برام آشنان اما هرچی که فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم. حالت صورتش بعد از دیدنم به کل تغییر کرد و با توجه به سابقه کاریم بهم میگه اون فرد خیلی مشکوکه تا قبل از اینکه من بیام قصدش چیزه دیگهای بود اما به محض رسیدنم، کیف رو برداشت و زد به چاک.
کفشهام رو داخل جا کفشی میزارم...
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🔸سلام بر آن مولایی که آینهی تمامنمای خداست.
🔸سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
📚 مفاتیحالجنان، زیارت امام زمان سلامالله علیه به نقل از سید بنطاووس.
🔵 او خواهد آمد
🔺 ما اطمینان داریم که امام عصر عجل الله تعالی فرجه جمعه ای نه چندان دور خواهد آمد.
🔺 در جمعه ای که دیگر غروبی غم انگیز نخواهد داشت و تمام غم ها را می زداید
🔺 مولای من
امروز روز جمعه و روز توست، روزی که ظهورت و گشایش کار اهل ایمان به دست تو رقم می خورد.
🔹 هذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ ، وَالْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ يَدَيْكَ
📚 فراز ی از زیارت امام زمان عجل الله تعالی فرجه در روز جمعه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه تون پربرکت با صلوات
بر حضرت محمد ص و آل محمد
🌹اللهمَّ صَلِّ علُى مٌحُمٌدِِ
🌹وَالُ مٌحُمٌدِ وعجل فرجهم
🌷سلام
💗صبح زیباتون بخیر و شادی
🌷دوستان مهربون
💗آدینه تون شاد
🌷ان شاءالله
💗قلبتون لبریزاز مهربانی
🌷وجودتون
💗سرشاراز سلامتی
🌷زندگی تون
💗پراز عشق و محبت
🌷همراه با عاقبت بخیری
💗آدینه تون پراز
🌷خوشی در کنار عزیزانتون
در پناه امام_زمان_عج
روز و روزگارتون پر از نعمت
و خیر و برکت و سعادت
🌹 #آدینهتونمزینبهظهورمولا
مراقب باشید
فراموش نکنیم
انتخابات در پیش ست
گولِ اشک تمساحِ برخی زالوصفتان را نخوریم
میخواهند به بهانه ی همدلی و وحدت قدرت رو به دست بگیرند !و فاجعه ها رو تکرار کنند !
⬛️ اسناد خیانتبار اصلاح طلبان👇
تک تک اسناد رو که بخونید ،
با تمام وجود خواهید گفت مرگ بر افسادطلبهای ظالمو خبیث که مزدور دشمن هستند .
🟣 حمایت داعش از اصلاح طلبان
✔️ اینم سندش👉
🟣حمایت غرب از اصلاح طلبان
✔️ اینم سندش👉
🟣 عدم ولایت پذیری اصلاح طلبان
✔️اینم سندش👉
🟣 جاسوسی اصلاح طلبان
✔️اینم سندش👉
🟣وطن فروشی اصلاح طلبان
✔️اینم سندش👉
🟣 حقوق نجومی اصلاح طلبان
✔️اینم سندش👉
🟣نساختن مسکن اصلاح طلبان
✔️اینم سندش👉
🟣روحانی بدهکارترین دولت
✔️اینم سندش👉
🟣تجمل گرایی اصلاح طلبان
✔️اینم سندش👉
🟣نساختن نیروگاه برق وقطعی برق
✔️اینم سندش👉
🟣اصلاحات و خاتمی امید دشمن
✔️اینم سندش👉
🟣سند ضدانقلابی بودن اصلاحات
✔️اینم سندش👉
🟣تفکر ضد پیشرفت اصلاح طلبان
✔️اینم سندش👉
🟣غرب زدگی خاتمی
✔️اینم سندش👉
🟣خیانت خاتمی، ظریف و روحانی
✔️اینم سندش👉
🟣خیانت بزرگ حسن روحانی
✔️اینم سندش👉
🟣توهین های روحانی به منتقدین
✔️اینم سندش👉
🟣جریان کلید خیانت بار روحانی
✔️اینم سندش👉
🟣مشکل روحانی با ولایت فقیه
✔️اینم سندش
🟣عالیترین جواب رهبر به اصلاحات
✔️اینم سندش👌👌👌
🇮🇷دکتر زهرا عباسی👆👆
✨هیچ وقت برای خدایی شدن دیر نیست!
🍃خداوند در قرآن نگفته: «يُحِبُّ التّائبین» بلکه گفته: «يُحِبُّ التَّوَّابِين» (سوره بقره ، آیه ۲۲۲)
🍃تائب یعنی کسی یکبار توبه کند. ولی توّاب یعنی کسی که بارها گناه میکند و دوباره توبه میکند؛ خدای مهربان گفته من تو را دوست دارم کجا میروی؟
🍃بعضی میگویند ما بارها توبه شکستیم، دیگر به درد نمی خوریم. خدا میگوید: من نه تنها توبهات را می پذیرم بلکه دوستت هم دارم! بنابراین ما نباید بگوییم: حالا که بد شدیم و فلان گناه را کردیم دیگر کار از کار گذشته است، هیچ وقت برای خدایی شدن دیر نیست!
✍ استاد قرائتی
سلام بر امام مهربانی ها
حضرت رضا علیه السلام
🔹اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلیّ بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
🔹الامامِ التّقی النّقی
🔹و حُجَّتِکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ
🔹و مَن تَحتَ الثَّری
🔹الصّدّیق الشَّهید
🔹صَلَوةً کثیرَةً تامَّةً زاکیَةً
🔹مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَة
🔹کاَفْضَلِ ما صَلّیتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ.
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مولای عزیزتر از جانم💕
به نسیمی دلخوشم که یاد شما را در هوایم می پراکند و با هر نفس عطر خوش حضور شما را در وجودم جاری می سازد ...
ای کاش این چشم های منتظر به نور دیدارتان روشن گردد...
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصربحق مولاتنازینب کبری سلام الله علیها 🤲🏼
بسم الله الرحمن الرحیم
💠عبادات استیجاری شما عزیزان پذیرفته میشود.....
✅✅خبر عالی ، نماز و روزه استیجاری و تلاوت قران برای امواتتون با بهترین قیمت👌
ختم قرآن ✔️
نماز قضا ✔️
روزه قضا ✔️
و سایر عبادات استیجاری....
💠توسط طلبه انجام میگیرد 👌(همراه با مدارک طلبگی)
جهت درخواست به پیوی ایدی ذیل مراجعه کنید.....
👇👇👇👇
@Saaaarbaaaazevelayat
صالحین تنها مسیر
بسم الله الرحمن الرحیم 💠عبادات استیجاری شما عزیزان پذیرفته میشود..... ✅✅خبر عالی ، نماز و روزه استی
مدرک ب درخواست کننده ارائه می شود
✅