📚«برایت نامی سراغ ندارم»قسمت دوم
(روایت های سفر سوریه)
✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
«زینبیه»
با صدای بالا رفتن کرکره دکان هایِ گذر ،از خواب پریدم.اینجا محله ی زینبیه است و ما در طبقه دوم خانه ای ساکنیم که شرح بیشترش را بعداً می نویسم.دو روز پیش اول آبان نماز ظهر و عصرمان را توی نمازخانه فرودگاه دمشق خواندیم.آقای رحیمی سر تیممان گفته بود محمد برکات رفیقش می آید که ما را ببرد منطقه سیده زینب در استان ریف.محمد از مدافعین حرم سوری و از شیعیان زینبیه بود.جوان یغور قد بلندِ کچلی که هیجانِ صفرا از سر وپکالش می ریخت و خیلی خوب فارسی حرف می زد. به عادت بقیه عرب ها سیگار از بغل لبش نمی افتاد.توی فاصله فرودگاه تا زینبیه کلی حرف زد.از اینکه می خواهد ماشینی که تازه خریده را بفروشد و بیاید ایران برای کار تا تولد پسرش رضا که بعد دو تا دختر به دنیا آمده و اینکه ایرانی ها همه چیزشان خوبست الا اینکه سیگار نمی کشند.راهمان حق و ناحق پر از ایست بازرسی بود اماچون محمد برکات آشنایی می داد و می گفت«اینا دوستای منن»قِسِر رد می شدیم ووسایلمان تفتیش نمی شد.خدا پدرش را بیامرزد.کوله پشتی من جای نفس کش نداشت.با یک اشاره کل محتویاتش می ریخت بیرون.با دیدن سر وکله خانه ها و مردم شستمان خبر دار شد که به آبادی رسیدیم.کوچه های خاک و خُلی بی نام و نشان. شلوغی سیم های معلقِ برق شهری بالای سرمان غوغا کرده بود.پیاده شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم.هتل سر کوچه شان تبدیل شده بود به محل اسکان لبنانی های جنگ زده. بماند که قیافه هایشان هیچ هم شبیه جنگ زده ها نبود.خیلی تر و تمیز و مرتب بودند.نسبت بهشان حس غریبی داشتم.خصوصا وقتی بعضی هایشان با دیدن ما لبخند می زدند.ما توی کشور خودمان داشتیم با عزت زندگی می کردیم و این مردم فلسطین و لبنان بودند که هزینه مقاومت را از جانشان می پرداختند.خدائیش سوری ها هم آدم های عجیبی هستند با اینکه خودشان هنوز درگیر آسیب های جنگند اما چیزی نزدیک به بیست و هشت هزار نفر از نازحین لبنانی را بین خودشان در شهرهای دور و نزدیک جا داده اند.حواسم به همین چیزها بود که سر و کله زن جوانی وسط کوچه پیدا شد.زن،عین دختر بچه هایی که بعد از چند روز به پدرشان رسیده باشند پرید جلو محمد و با ذوق دستش را کشید وشروع کرد به خوش و بش کردن.آقای رحیمی اشاره کرد که همسر محمد است و کلا خیلی زوج با احساسی هستند.کوله پشتی هایمان را گذاشتیم طبقه پائین خانه برکات .غدیر برایمان قهوه سوری آورد با طعم هِل .خستگی راه را تکاندیم و راه افتادیم سمت حرم.تصور این که یکروز شهدای مدافع حرم این بازار و کوچه پس کوچه ها را گز کرده بودند قند توی دلم آب می کرد.اضطراب شیرینِ روبروئی با عظمت و شکوه عقیله بنی هاشم نشسته بود توی تک تک سلول هایم.جایی روبروی دکان های سر نبش بازار چشممان افتاد به مدخل النساء.راستی راستی رسیده بودیم؟چرا اینقدر همه چیز ساده بود؟در و دیوار ورودی ها!!
عکس سید را نصب کرده بودند ورودی گیت بازرسی.تا چشمم افتاد به چشم هاش هُری دلم ریخت.از اولین باری که با آقای رحیمی حرف زده بودم آمدنم را سپردم به سید.
در اوج ناباوری شده بود...
از گیت که رد شدم بغضم ترکید.آتش این غم انگار خیال خاموش شدن نداشت.آستینم را جمع کرده بودم توی صورتم که کسی مرا محکم گرفت توی بغلش...انگار شانه های او هم می لرزید.
اولش فکر کردم شبنم یا فاطمه باشد اما صورتم را که پاک کردم دیدم یکی از تفتیشگرهای گیت است.همان که موقع وارد شدنم پرسید ایرانیی و وقتی جواب مثبت من را شنید کلی ذوق کرد و به پهنای صورتش خندید و گفت:
«اهلا و سهلا»
(ادامه دارد)
#روایت
#مقاومت
https://eitaa.com/tayebefarid
https://eitaa.com/ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم» | ۳
(روایت های سفر سوریه)
✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
🌱«احساس سوختن»
دختره خانه پُرَش هفده هجده ساله بود.قدرت خدا لبنانی ها اِند ملاحتند و مُبادی آداب.از حرف زدنش متانت می چکید.عروس عقدی بود اما دو روز قبل آقای داماد از جبهه جنوب پرید و قبل از اینکه بروند زیر یک سقف شد همسر شهید.یک جا بین حرف هاش بغض کرد و صداش لرزید اما مشخص بود سنگ هاش را با خودش واکنده.توی چشم هاش یک عالمه والیوم بود.دلم می خواست بگویم «آخه دختر تو با این سن کَمِت این همه آرامشو از کجا آووردی،کی رسیدی که الان همسر شهیدی؟» اما خودم جوابش را می دانستم.زن ها و دخترهای لبنانی با قرآن مأنوسند.ریز و درشتشان.دعا هم همینطور.دیشب وقتی نزدیک مصلای حرم که محل اسکان موقت نازحات لبنانست می چرخیدم همراه با مداح،همه شاندعای کمیل می خواندند.از بَرهااا....خب آدم چون گِل فطرتش با توحید قاتی شده جانش به همین قرآن و دعا بسته.خود خدا هم توی قرآن گفته :«واستعینوا بالصبر و الصلات»یکی از معنی های صلات هم دعاست.آدم باید پشتش به جای محکمی گرم باشد که اینجور وقت ها خودش را جمع و جور کند.این سفر تمامش برایم غافلگیری است.از همان روز اول که پا گذاشتم توی حیاط حرم.دست های هنرمندی همه اتفاق ها را جوری چیده شده بود که آن دم غروب حق آداب زیارت ادا شود و چیزی از قلم نیفتد.انگار یک دور خواندن کلمات اذن دخول کافی نبود،شاید هم اذن دخول اینجا اصلا خواندنی نبود...
بگذریم که همان لحظه ورود به حرم و دیدن رنگ و لعاب کاشیکاری ها ،مصطفی صدر زاده و شهید بیضائی و عمار آمدند پیش نظرم ولی عکس بزرگ سید حسن با عبارت «قطعا سننتصر»که جلو ایوان آویز شده بود یادم آورد برای رسیدنمان به نوک قله ،این اتفاق بزرگ، چه آدم های ترازی فدا شدند.طراح صحنه ی ایوان ورودی قطعا آدم رندی بود وگرنه این حجم از هماهنگی اتفاقی نیست که گنبد و ضریح و مشک و عمو همزمان همه در یک قاب قرار بگیرند.شاید می خواسته زائر را شیر فهم کند که آقا حواست هست آمدی پیشِ کی؟حواست هست نزدیک قله ،عمو جانت شهید شد؟.آن هم چه عموئی.
این چند هفته بعد از شهادت او دلم را با این جمله آرام می کردم که شهادت راهبردست نه هدف و این از دست دادن ها ظاهرش با باطنش خیلی فرق دارد.با این همه اما جای خالی اش بدجوری توی دلم می سوخت.هر چند دیده بودم که شهید بعد شهادتش قدرت بیشتری دارد.پس زمینه همه این ها صدای سوزناک روضه عربی بود که از حیاط پشتی به گوش می رسید.زائرها دور جایی حلقه زده بودند.جلو رفتم .دو تکه زیلوی باریک انداخته بودند برای زن ها و بچه های داغدار لبنانی که عکس شهیدشان را چسبانده بودند توی بغلشان.شهید سن و سال دار بود و گرد پیری نشسته بود روی سر و صورتش.مداح ایستاده روضه می خواند و بال بال می زد و زن ها بی سر و صدا اشک می ریختند و ما که از این غم ها هیچ سهمی نداشتیم جز گرفتن اذن دخول.چقدر این صحنه ها آشنا بود.
کاروان بازمانده های عاشورا به دستور یزید به مدینه برگشته بودند.امام سجاد(ع)بشیر ابن جذلم را فرستاد که خبر شهادت امام حسین (ع)و ورود کاروان را به مردم بدهد...
بشیر هم گفته بود:
«هذا علی بن الحسین مع عماته و اخواته قد حلوا بساحتکم و نزلوا بفنائکم و انا رسوله الیکم اعرفکم مکانههم*».
روضه خوان بشیر بود و ما مردم مدینه.نازحات لبنانی هم که از شامِ بلا برگشته بودند .عکس عمو جلوی ایوان آویز بود که زنها و بچه ها حواسشان باشد سایه عموی شهید همیشه بالای سرشان است...
همه این ها اذن دخول بود.احساس سوختن....
همین...
«سوختیم»
*بحار الانوار ،محمد باقر مجلسی،ج۴۵،ص۱۴۷
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
متن تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب ایستگاه خیابان روزولت:
بسمهتعالی
ـ این، گزارشی متقن و پرفایده از یک حادثهی مهم در تاریخ انقلاب یعنی تسخیر لانهی جاسوسی در سال ۵۸ است.
این کتاب پُرکنندهی یکی از خلأهای رسانهئی و تبلیغاتی ما است. ما به جنگ روایتها در پیکارهای جهانی توجه لازم را نکردهایم و دشمنان و بدخواهان ما از غفلت ما بهره برده و بسیاری از حوادث را وارونه نشان دادهاند.
باید از نویسندهی این کتاب و تلاش ارزشمندش قدردانی شود بخاطر اقدام هشیارانهاش در این عرصهی مهم. نثر کتاب روان و رسا و تحقیق و تحلیلهای آن منطقی و صادقانه و قانعکننده است.
نام انتخاب شده برای کتاب عالی است.
«این شما و این آغاز دهمین حلقه کتاب مبنا»
ما تو حلقه کتاب مبنا، فقط کتاب نمیخونیم؛
بلکه با کتاب زندگی میکنیم!
یعنی:
مهمونیهامون #به_صرف_کتابه!
و به جای اینکه
همش سرمون تو گوشی باشه!
#همیشه_سرمون_توی_کتابه!
اگه شمام همیشه سرت توی کتابه،
بیا و به جمع ما اضافه شو. همراه با:
📚 همخوانی چهار کتاب:
1. عاشقی به سبک ونگوگ
2. مرثیهای بر یک رهایی
3. زخم داوود(کتاب مقاومت)
4. قتل در قطار سریع السیر شرق(در مثبت حلقه)
_و برنامههای جانبی:
نقد و تحلیل فرمی/محتوایی کتاب⁉️
🎫 ارائه بن تخفیف خرید کتابها
ماراتن کتابخوانی🏃🏻
📝حضور تسهیلگر
وبینارهای رایگان💰
🤓چالش ها و جلسات تجربهگویی و...
🔴 اگه تو هم تا حالا چند باری این تذکر رو گرفتی که « چرا انقد سرت تو کتابه! »
بیا روی لینک زیر کلیک کن و به دنیای جذاب حلقه کتاب وارد شو:
🆔 https://B2n.ir/g00189
🆔 https://B2n.ir/g00189
#حلقه_کتاب
#یک_پر_نارنگی_به_وقت_کتاب
| @mabnaschoole |