eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
•~❄️~• ای‌شھـید! پَری‌برای‌پروازندارم!🕊 امادلی‌دارم‌که‌دراین هیآهوی‌غریب‌ به‌یادت‌پـروازمی‌کند... :)🌱 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• شھید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'ݘادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)🕊 چادر من،بال‌پروا‌زمَن‌اسٺ. ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• ۅَشَھـٰادَت‌نَصیب‌ِ‌ڪَسـٰانۍمۍشَۅَد ڪِہ‌دَر‌رَهِ‌عِشق‌بۍتَرس بـٰا‌جـٰانِ‌خۅد‌بـٰازۍڪُنَند!• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• یاران شتاب کنید... گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را د رآن راهی نیست، آری... گنهکاران را راهی نیست، ولی پشیمانان را می را می پذیرند. 🕊 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• 🕊روایت عشق: گفتم: محسن جان! دیر میای بچه ها نگرانتند. لبخند زد و حرفی زد که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم. معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت. شنبه بعد از محسن فخری زاده.... ♥️ 🕊 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• خَلقنـٰامن‌تُراب‌؛‌لِماذالانزُهر؟! ازخاڪ‌آفریده‌شده‌ایم‌پس‌چرا، شڪوفہ‌ندهیم🖐🏻💔! ‌‌ ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش بچه‌ها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر می‌داشت و با آب داخلش وضو می‌گرفت. می‌گفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. می‌خوام بهونه نداشته باشم که رو از دست بدم.... بقیه‌ی بچه‌ها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود. سرباز‌ روح‌ الله🌱 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• یکبار که آمده بود مرخصی، خواهرش حدوداً ۵ ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش این بچه‏ ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت ! ♥️ 🕊 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• دِلـَم‌برآی‌نـِگآهـَت‌ تـَنگ‌شـُده‌‌اَسـت‌ بـِگوبآاین‌دِل‌بی‌سـر وسآمآن‌چـِه‌ڪنـَم... ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•~❄️~• رمز پرواز🕊 یازهــراست.. این را من نمی‌گویم نگاه کن نگاهشان سکوتشان حتی نفس زدنشان هم عطر یاس دارد اصلا‌حضرت زهرایی‌ها شهید می‌شوند شـــک نکن! ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• تا جمهورے اسلامے طرفدارانے دارد ڪه از ڪشته شدن نمی ترسند و حتے مرگ را آرزو میکنند،شڪست نخواهد خورد..! ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~• خوابش را دیدم، گفتم: چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟! گفت: از آنچه دلم می‌خواست، گذشتم..! •• شهید آرمان علی وردی •• ♥️ رفیق‌شهیدم💔 ممنونم ازت🤚✨ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
رفقا ی چند نفری میفرستید این طرف💔🚶‍♂ اگر بشیم ۱k تم میذارم از حرم امیر المومنین💚🍃 🌸 @mazhabijdn 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زندگی فکر کن ! ولی برای زندگی غصه نخور دیدن حقیقت است ، ولی درست دیدن، فضلیت ادب خرجی ندارد ولی همه چیز را میخرد با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش شاید فردایی نباشد . شاید فردایی باشد ! اما عزیزی نباشد…🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | چرا امام زمان(عج) اذن ظهور پیدا نمی‌کند⁉️ 💯 تاوان اینکه از کنار گناه ساده رد بشیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز اجازه‌نده اسلحه‌ من بر زمین بیفتد همه‌ی آینده‌ی دنیا امروز به ما و آنچه كه می‌كنیم وابسته است.. 🕊 ♥️ @mazhabijdn
بسم الله الرحمن الرحیم شروع رمان
♥️ باشه مگه تو میزاری یادم بره ؟ زورگو بابا من نخوام بیام کی رو باید ببینم ؟ شقایق دندوناش رو نشون داد گفت: من و مریم رو بعد هم خوش و مریم شروع کردن به خندیدن درد بگیرید این حال و روز من خنده هم داره ، حالا هم به جای هرو کر بیاید بریم کلاس حوصله غرغر ی استاد دیگه رو ندارم تمام سه روز گذشته با غرغر کردنای من به جون مریم و شقایق گذشت اما مرغشون یک پاه داشت که باید حتما منم همراهشون برم آخر هم حرف ، حرف اونا شد کلافه نگاهی به ساعت انداختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوس‌ها بودیم ولی خبری نبود که نبود مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمی‌مونم اگه نیان رفتم گفته باشم مریم: _ اه باز شروع کردی بابا گفتن تو راهن دارن میان چند ماهه به دنیا آمدی تو چند ماهه چیه سه ساعت علاف تو شدم... هنوز حرفم تموم نشده بود که امیرعلی به جمع نزدیک شد و گفت: خانمها آقایون لطفاً اینجا جمع بشید تا گروه بندی کنیم اتوبوس‌ها رسیدن همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیر علی بلند شد : امیرعلی: لطفاً اسامی خواهرانی که میخونم سوار اتوبوس اول بشن شروع کرد به خوندن اسامی ، منو مریم و شقایق توی گروه اول بودیم و مسئولیت اتوبوس گروه اول با امیرعلی بود ، اینم از شانسه منه که باید تو سفرم کنار این نچسب باشم ولی چه باید کرد
♥️ وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا سوار اتوبوس بشم آروم صدام زد : امیرعلی: ببخشید خانم مجد میشه ی لحظه صبر کنید کارتون دارم ؟ ناخودآگاه آبروهام بالا پرید : بله بفرمایید امیرعلی: اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشن میگم خدمتتون باشه منتظرم امیرعلی : ممنون کولم رو به مریم که کمی اونطرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیرعلی دوختم ، داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد. برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم ، موهای قهوه ای تیره که به زحمت تارهای بور بینشون دیده میشد ، چشمهای درشت عسلی روشن ، صورت گندم گون که با ریشه‌ای مرتب پوشیده شده بود و لب و دهنی متناسب نگاهم رو از صورتش به هیکلش دادم قدب حدود یک و هشتاد و پنج نه چاق در یک کلام میشه گفت جذاب بود با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم متوجه افکارم شدم چطور شد ؟ که من به ی پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب دادم ؟ همیشه دو ذهن من پسرانی جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیرعلی که یک پیراهن مردانه ساده به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچه ای سیاه پوشیده بود ، نه نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نیستن یا حداقل میشه گفت من دوست داشتنی نیستن حتی اگر جذاب باشن نمیدونم چند دقیقه در افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم امیرعلی داره بهم نزدیک میشه: ببخشید خانم مجد معطل شدید
♥️ خواهش میکنم بفرمائید ؟ احساس کردم دستپاچه شد ، داشت تلاش می‌کرد که عادی به نظر برسه ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با منمن گفت : امیرعلی : ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفیم بعضی چیزا رو به بچه ها گوشزد کنم ، حقیقتش این سفری که داریم میریم ی سفر مذهبیه و خوب مقدس میدونید... حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید دوباره شروع کرد به صحبت : میدونید...شما...یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست... چشمام از تعجب باز موند ، یعنی چی این الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به‌نظر خودم خیلی هم بلند بود ، با حرص دندونی به هم سابیدن ببخشید مگه لباس من چشه ؟ اصلا شما چکار به لباس من داری ؟ من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و..... ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس می‌پوشم هر جا هم بخوام با همین لباس میرم و به شما هم مربوط نمیشه ، شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا ببینی چی پوشیده ولی خانم مجد.... دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم : حرفت رو زدی دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم
پایان رمان☺️😍😘 👆👆👆
دردمندیم‌و‌دوایِ‌مانگاه‌دلبراست حالِ‌عشاق‌ازدعایش‌ازهمیشه‌بهتراست شب جمعست هوایت نکنم میمیرم یادی از صحن و سرایت نکنم میمیرم...💔🙂:) السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله🤚🏻❤