eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
143 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۲۶ من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟« با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!« سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۲۷ زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد :»اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!« و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :»تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :»تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟« با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۲۸ کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :»هسته اولیه انقالب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!« و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :»این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟« حالت تهوع طوری به سینه ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :»کجا میری سعد؟« کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار اشک از ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۲۹ چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :»میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!« و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :»برای کی جاسوسی میکنی؟ ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۳۰ ایرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان- هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا میزند :»زینب!« احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمی- دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :»زینب!« قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۳۱ خود عربده کشید :»این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه!« با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :»کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ی نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۳۲ پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می- لرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :»شما ایرانی هستید؟« زبانم ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ۳۳ طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد :»من اینجام، نترسید!« هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :»چی میخوای؟« در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :»چه غلطی میکنی اینجا؟« پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش ۲۱ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مناسب برای کسانی که این رژیم و انقلاب رو قبول ندارند چند دقیقه فقط وقت بزارن و این کلیپ رو ببیـــــنن...‼️ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
جریمه بی احترامی به پرچم و سرود کشور در آلمان و فرانسه پ.ن: بعد بعضیا میگن آزادی نیست و ... آزادی بیشتر از این؟؟؟ دیگ نمیدونم دنبال چی میگردین😐 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
🔰نوای دلنشین تفکر بسیجی 🔹اگر بر کشوری نوای دلنشین تفکر بسیجی طنین‌انداز شد، چشم طمع دشمنان و جهانخواران از آن دور خواهد گردید و الّا هر لحظه باید منتظر حادثه ماند.  📅 امام خمینی(ره) | ۲ آذر ۱۳۶۷ 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️
💛رضا جان از بچگی مشاور من بود و همیشه باهم تعامل و مشورت میکردیم.حتی در دوره کودکی اش از او مشورت میخواستم،چرا که از بچگی عاقل و فهمیده بود. 💚آقا رضا قبل اینکه به مدرسه برود نماز خواندن را شروع کرد و روزه های کله گنجشگی میگرفت،در مراسمات مسجد شرکت میکرد و در همه کارهای هئیت فعالیت داشت. ❤️دروغ و غیبت آقا رضا را عصبانی میکرد،در این مواقع با رفتارش نشان می داد که این کار درست نیست... 🎙راوی: مادر شهید 👌👇 ^°@mazhabijdn°^ فراورد بهتره رفیق😉❤️