❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست چهارم》
صدای...🕊
🇮🇷 ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت. وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم، #او_را_هم_سوار_کردیم. طفلک وسط راه خوابش برد. سر راه رفتیم خانه پدرم، چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود
و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می بست.🍃🌸
بعد باید می رفتیم خانه شما تا پدرت آن ها را باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی: " #سمیه_گریه_نکن_جان_مصطفی گریه نکن! به خدا زشته! "اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند. آخر شب، وقتی به خانه خودمان رفتیم، بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند: "عروس کشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟ "می خندیدند:🥰😁
🇮🇷 "ما قبلا دوماد کشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم! "تنها که شدیم، از من اشک و آه بود و #از_تو_قربان_صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود: "چرا چشمانت این طوری شده عزیز؟ "دلم برای مامانم تنگ شده! به خدا ساعت سه و نیم شب ازشون جدا شدیم! الان تازه نه صبحه! چه دلتنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند.
آخر سر گفتی:"بلند شو بریم اونجا! "نه اصلا قرار برای ما صبحونه بیارن.❤️💚
تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم. بعدش باید بریم مادر زن سلام. #زنگ_زدی_به_مامانم: "مادر جون نمی خواد صبحانه بیارین. ما میایم اونجا. "رو کردی به من : "حالا برو دست و صورتت را بشور تا بریم خونه مامانت. "با این چشما؟ آره، باهمین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! زندگی دو نفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد، مثل یک قطره عسل شیرین.🍯🌺
🇮🇷 هر چند #دلتنگ_خانواده_ام_می_شدم، برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادر بزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود، من غذا می پختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم. به قول مامان، کار نیکو کردن بهتر از پر کردن است. یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو آبکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد ریختم داخل سطل برنج!☺️🌸
#دفعه_بعد_هم_برنج_را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه! از این کارها باز هم کردم، اما کم کم راه افتادم. اولین روز، در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم، سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی. آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی.🥺🌷
کجا...
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹