چون یه سری لباس سبز داریم که قبل اینکه تیر به تو برسه ،خودشونو سپرت میکنن...🙂🖐🏻
#اللهمعجللولیکالفرج
#سپاه
^°@mazhabijdn°^
مومن کسیه که نمیذاره کسی بهش ظلم کنه
مومنان سپاهی انتق.ام شه.دای مظلوم کرمان را گرفتند..!
#سپاه #پاسخ_سخت #انتقام_سخت
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت یازدهم 》
آن روز نمی دانستم که تو هم🕊 .....
🇮🇷 اهل نگاه به صورت #نامحرم نیستی، تو گوشه ای نشسته بودی و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم.💚
طوری #چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس می کردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند. احساس خفگی می کردم. صدایت را شنیدم: "گفته بودین #حوزه درس می خونین؟"🌸
🇮🇷 _ بله!
_ چطوره، راضی هستین؟
_ حوزهٔ جدید بهتر از حوزه قدیمه. اونا #ادبیات نمی خونن و عربی محض می خونن، ولی ما ادبیات می خونیم و این سطح حوزه رو بالا می بره.🌺
یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟! 🤔
در حالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند، #شرم_آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟ واقعاً راجع به من چه فکر می کردند؟ از جا بلند شدم: "من باید برم"😔
_ کجا؟
🇮🇷 از جا بلند شدی: " اجازه بدین! ببینین من فقط دنبال #همسر نمی گردم، اگه می خواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوه بر همسر #هم_سنگر می خوام."❤️💚
تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم. رفتم و نشستم پیش، مادرم. تو هم رفتی و نشستی پیش #پدرت. از پس چادر به مامان گفتم: " بگو من یک ماه بزرگترم. "😔
🇮🇷 مادرت شنید: " اون بار هم گفتم مسئله مهمی نیست، مهم #تفاهمه."
مامان گفت: "سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه."🇮🇷
_ خب بخونه!
این را پدرت گفت.
آهسته گفتم: " درسمم که تموم بشه، می خوام برم #سر_کار!"
_چه کاری؟🤔
این تو بودی که این را پرسیدی.🌷
بی آنکه نگاهت کنم گفتم: "آموزش و پرورش یا #سپاه. "
_ از نظر من اشکالی نداره!
🇮🇷چسبیده بودم به مادر و مدام با آرنج به او می زدم. حس می کردم گونه هایم شده شبیه دو تا #انار سرخ.
از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا چند روز برای جواب دادن #معطل کردم. 🤔
در این فاصله چند خواستگار هم آمد، اما هیچ کدام آن ملاک هایی را که می خواستم نداشتند. پدرم به مادرم می گفت: " بذار بیان، سمیه باید خودش تصمیم بگیره. "☘
🇮🇷 سجادمان خدای #توکل بود. همیشه می گفت: "هر جا در مونده شدی بسپار به خودش." 🤲
دلم می خواست من هم مثل او باشم، اما #ایمان من مثل سجاد قوی نبود.🦋
هر خواستگاری که می آمد و می رفت بیشتر به هم می ریختم. انگار تو حوض #بچگی فرو می رفتم و ماهی ها گوشه ای از تنم را می مکیدند. حالم بد شده بود و مدام #گریه می کردم. شاید برای همین مامان پنهانی با خانم #نظری صحبت کرد و او از من خواست به خانه شان بروم.🏠
🇮🇷 یک روز عصر بود. شوهر و پسرش هم بودند. با هم رفتیم داخل انباری میان تیر و تخته و #دیگ مسی.
_ سمیه، چرا جواب آقا مصطفی #صدرزاده را نمیدی؟ 🤨
_ هر دو بار که اومدن خونمون ، #بچه_هاش اومدن جلوی در خونه شلوغ کاری کردن!
_ خب به او چه مربوط؟ چرا جواب اون بنده خدا را نمی دی؟ #جواب خودش رو.☘
دست گذاشتم روی گونه ام، می سوخت. خوشحال بودم که #انباری نیمه تاریک است.
_ نه شغلش .....🕊....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹