❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست و هشتم》
همین که...🕊
🇮🇷 به #هنگام_غروب یا در یک عصر پرتقالی، شانه به شانه هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و با هم مجسمه های بلورین، ظروف کریستال، لباس ها، کفش ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم جذاب بود. این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم می گفت: "آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن. ☺️🌺
#چیزی_هم_نخریدی، نخریدی! " اگر مثلا می گفتی برم سر کوچه یک شیشه شیر بخرم یا می رم هیئت، می گفتم منم میام. یک بار خواستی به گشت شبانه بروی، آماده شدم که بیایم. با حیرت نگاهم کردی، ،: "عزیز، تو گشت شبونه تو رو کجای دلم بذارم. "اما حریفم نشدی، آمدم و در ماشین گشت نشستم. وقتی پیاده می شدی، در را به رویم قفل می کردی. در این گشت ها دوستانت هم همراهت بودند.🇮🇷🌸
🇮🇷 یک بار #دزدی_را_در_محل گرفته بودید، باید می بردید و تحویلش می دادید. در راه کلی با دوستانت از اتفاقاتی که در وقت دستگیری دزد برایتان افتاده بود، گفتید و خندیدید. دزد را با ماشینی دیگر می بردند و من و تو و چند تا از دوستانت در این یکی ماشین. خنده ام نمی آمد و نمی فهمیدم شما برای چه این طور قهقهه می زنید، ولی از اینکه در کنار دوستانت شاد بودی، ته دلم شاد بود.😊❤️
وقتی دزد را تحویل دادی و آمدی، اخم هایت در هم بود و دیگر از آن خنده های مستانه خبری نبود. #علتش_را_که_پرسیدم گفتی:"مسئول کلانتری جلوی چشم ما ازش تعهد گرفت و آزادش کرد. یعنی آقا دزده زودتر از ما از کلانتری بیرون اومد!"بودن با تو را به تنهایی ترجیح می دادم. از حوزه که می آمدم، سرکی هم به مغازه ات می کشیدم. همین که پشت دخل می دیدمت، حالم خوب می شد.✨💚✨
🇮🇷 بعد می آمدم خانه و ناهاری را که صبح زود درست کرده بودم گرم می کردم،سفره می انداختم و #منتظر_می_شدم_تا_بیایی. بعضی روزها هم در همان سرک کشیدن به مغازه متوجه می شدم تنهایی و از دوستانت که بیشتر وقت ها می آمدند خبری نیست. آن وقت می آمدم داخل و کنارت می نشستم.🌺🌷
همان جا با هم چیزی می خوردیم. اگر هم سر و کله دوستانت پیدا می شد #می_رفتم_پشت_مغازه، همان جایی که برایم درست کرده بودی، ودر حالی که به بحث هایتان گوش می کردم، مشغول مطالعه می شدم. هر وقت هم لازم بود از تو مشورت می گرفتم، چون می دیدم هنگام بحث چقدر خوب راهبری می کنی و به نتیجه می رسی.🦜🌷
🇮🇷 برای همین، هروقت حتی دوستانم به دنبال راه حل بودند #با_تو_در_میان_می گذاشتم و نتیجه را به آن ها می گفتم. آق مصطفی، مشورت با تو همیشه به من آرامش می داد. این همان چیزی است که این روز ها خیلی آزارم می دهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک دو راهی سرگردان ماندم، بگویی:"سمیه از این طرف. "هر چند این را قبول دارم که هستی، ولی به وقت مشورت جایت خالی است. خیلی خیلی خالی است. 🥺💚✨
فاطمه...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹