میگم از کف اینستاگرام شروع کنید یعنی این
مسئولین محترم منفعل نباشید انفعال شما باعث شده هرزه ها الگو بشن ؛ انفعال شما باعث شده روابط هرزگی عادی بشه ؛ انفعال شما باعث شده یه عده تو پوشش حجاب هزارتا غلط بکنن تا دیر تر از این نشده جلوی این هرزگی هارو بگیرید و همه ی این فتنه ها از اینستاگرام شروع شد ...
پ.ن : بر حجاب استایل تا صبح قیامت لعنت ، لعنت به کسایی که با چادر حضرت زهرا دنبال فالو گرفتن و ویو گرفتن و هزارتا کوفت و زهرمار هستن .
✍️ سجاد فراهانی
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ فرماندهی محترم کل قوا پیش از صدور دستور حمله تنبیهی به رژیم فرعونی اسرائیل، خطاب به سردار سلامی فرماندهی محترم سپاه همین بیت که از سرودههای خودشان است را قرائت میکنند.
◽توراست معجزه در کف ز ساحران مگریز
◽عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
عقدمان سر مزار برادرش بود... «شهید محمد جهان آرا» #ازدواج_به_سبک_شهدا💍 --------•|♥️🌱|•------- @sa
عروس پنج سال از داماد بزرگ تره...
«شهید مرتضی جارچی»
#ازدواج_به_سبک_شهدا💍
--------•|♥️🌱|•-------
@sabkeshohadaa
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هشتم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۳)》
🌷وقتی تنها می شدیم،با غیظ می گفت:
#خدا_لعنتش_کنه(شاه ملعون را)، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره! آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. #عبدالحسین باز آستینها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی.🌺💚
🌷گفتم: مواظب چی؟
گفت: اولا که خودت #خونه_بابام چیزی نخوری، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن. با صدای تعجب زده ام گفتم: مگر می شه؟!
به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: ناسلامتی بچه شونه. گفت: نه،اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه. #لحنش_محکم_بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت.🥺
🌷خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!
کم کم #پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز، نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. #نامه_را باز_کرد.🕊📨
🌷هر چه بیشتر می خواند، #شکفته_تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه روستا بر نگردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین #مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چی که می خواین بفروشین؛ فقط بچم رو بفرستین شهر. نامه را بست. 📩😔
🌷آدرس #عبدالحسین را یک بار خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعا مشکله.
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما میایم؛ #این_ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست.🌸🍃
🌷از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایلمان را #فروختیم و دادیم به طلبکار ها. باقی وسایل را،که چیزی هم نمی شد،جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز #پدرش راهی شدم.🚌
#ادامه_دارد...🔰
هدایت شده از ‹آقایاباعبدالله!›
اربابِ مݩ ڪسےسٺ
ڪه قلبم بہ عشق او
با هر ٺَپش↷
بہ ذڪر حسینجان نوا گرفٺツ
هرڪس رفیق من شده
من را زمین زده[🥀]
↜اما حُسِیݩ•❥•
دسٺِ مرا بےصدا گرفٺ
#یارفیقمنلارفیقلہ[❤️🩹]
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
شاید خداوند امام حسین( ع ) رو آفرید
که بغض های انباشته شده خفه مون نکنن ..