#پارت۳۸۴
با دلخوری گفت :
-داری منو دست میندازی
با لبخند شیرینی گفت :
-مگه جراتشودارم
-پس چرا داری مسخره ام میکنی ؟
-معذرت میخوام ،حواسم به رانندگی بود نشنیدم چی گفتی
-داشتم میگفتم ،چه خوب میشد برای آرشام یه هدیه می خریدم ،آخه میخوام فردا بهش سر بزنم
نفس عمیقی کشید و گفت :
- افرا من با رفت و امدت با آرشام و خانواده اش حرفی ندارم ولی ......
میان حرفش پرید و گفت :
-ولی چی؟
واقعا نمی خواست دوباره جنگ اعصاب راه بیاندازد واین جوصمیمی را از بین ببرد اما ناگزیر بود حرف دلش را به
افرا بزند پس با ملایمت گفت :
-دلم نمیخواد ساعاتی که امینی حضور داره اونجا باشی وهمین طور خواهش میکنم آرامش منو هم تو خونه بهم
نریز
افرا منظور مسیح را به خوبی گرفته بود مسیح نمی خواست افرا رابطه خیلی صمیمی با این خانواده برقرار کند
در این چند ماه او رابه خوبی شناخته بود مسیح در کل از رفت و امد متنفر بود و همه زندگیش فقط خلاصه میشد
در کارش او اصلا حاضر نبود وقتش را صرف شب نشینی و مهمانی کند افرا این را حق مسلم مسیح میدانست که
زندگیش مطابق میلش باشد وخودش را موظف به احترام به خواسته اش میدید پس با لبخندی گفت :
-همه سعیمو میکنم !
مسیح هم با لبخندی گفت :
-میدونم که این کارو میکنی
به همراه هم وارد اسباب بازی فروشی شدند ، افرا چند اسباب بازی مختلف برای آرشام انتخاب کرد و برای
پرداخت هزینه به طرف صندوق رفت مسیح یک عروسک بزرگ شاسخین قرمز روی خرید های افرا گذاشت و
گفت :
#پارت۳۸۵
-اینم مال تو!
با لبخندی به طرف مسیح برگشت و گفت :
-مگه من بچه ام
مسیح در حالیکه کارت اعتباریش را به خانم فروشنده میداد لبخند ملیحی زد وگفت :
-یه دختر کوچولوی لوس وشیطون !
مسیح بسته های خرید افرا را به دست گرفت و از مغازه خارج شدند .افرا در حالیکه با دو دست شاسخین را
در آغوشش میفشرد رو به مسیح گفت :
-خریدهای من تموم شده حالا دیگه میتونیم بریم
-مال تو تموم شده ، من که هنوز خرید نکردم
: نگاهی به بسته های خریدش در دست مسیح انداخت وبا تعجب گفت
-ولی قرار نبود تو چیزی بخری ؟
-چرا باید برا افرا خانم گل یه پالتو خوشگل بخرم تا دیگه چشمش دنبال پالتو ساغر نباشه
-حالا چی شده امشب به فکر من افتادی ؟
-آخه اونشب که دیدم باحسرت ساغر و برانداز می کنی خیلی دلم به حالت سوخت
از سر غرور لجبازی جواب داد
-اما قبلا هم گفتم من چیزی از تو نمی خوام
با ناراحتی چهره درهم کشید وگفت :
-افرا ! دیگه حالم از این حرفت داره بهم می خوره ،تو رو خدا تا روزی که کنار منی این حرفو دیگه تکرار نکن
-ولی ......
-ولی واما نداره ،من از مامانت هم خواستم دیگه یه ریال پول تو حسابت واریز نکنه ،پس اگه بخوای همینطور
لجبازی کنی باور کن منم حسابت و خالی می کنم تا از اینجا رونده واز اونجا مونده بشی
-اما تو این حقو نداری که برا من تعیین تکلیف کنی
محکم و آمرانه گفت :
#پارت۳۸۶
-البته که دارم ،فک کردی من چکاره ام توی زندگی تو ؟
کلافه چند قدم از او فاصله گرفت وگفت :
-من اصلا پالتو نمیخوام
کنارش ایستاد و با لحن ملایمی آرام گفت :
-افرا تو چرا اینهمه لجبازی که به خاطر غرورت همیشه شبهای خوبمون و خراب می کنی
نگاهی به چهره مهربانش انداخت او درست میگفت واقعا امشب شب خوب وتکرار نشدنی
برایش بود پس آهسته
گفت :
-بسیار خوب ،اما به شرطی که به سلیقه خودت باشه
مسیح با لبخندی دستش را در دست گرفت وگفت :
-باشه فقط بعدا" ایراد رنگ ومدلش و نگیری ،که من اصلا سلیقه خوبی ندارم .
-آره قبلا بهم گفتی چه نظری روی زن زندگیت داری
وارد بوتیک لباس فروشی شدند و مسیح از میان پالتوها یک پالتو شیری رنگ با دکمه های درشت و زیبا همراه با
شال وکلاه برایش انتخاب کرد ،و برای پرو به دستش داد ،وقتی از اتاق پرو خارج شد مسیح با نگاهی مبهوت
خشکش زد اصلا فکر نمی کرد این رنگ سرد وافتاده اینهمه افرا را جذاب کند دلش می خواست رنگ دیگری
انتخاب کند ولی از نگاه راضی وشاد افرا دلش نیامد چیزی بگوید به همین دلیل با پرداخت هزینه ،خریدها را به
دست گرفت و براه افتاد
افرا شب را با فکر راحت در حالیکه عروسک شاسخین اهدایی مسیح را به آغوش کشیده بود با آسودگی خیال
به خواب رفت در اعماق وجودش از اینکه مسیح تا این حد تغییر کرده بود خوشحال و شاد بود و ناخوداگاه به
آینده وزندگیش با مسیح امیدوار میشد
&&&&&&
به همراه نازنین از کلاس خارج میشد که امید هم همزمان با آنها خارج شد و گفت:
-خسته نباشید خانمها
هردو باهم جواب دادند
-شما هم خسته نباشید
امید نگاهش را به نازنین دوخت و گفت :
#پارت۳۸۷
-خانم ایزدی تبریک میگم امیدوارم سالهای سال کنارهم خوشبخت وسعادتمند باشید
نازنین لبخندی دوستانه به رویش زد و گفت :
مرسی ،امیدوارم شما هم به زودی زوج
دلخواهتون و پیدا کنید و خودتونو گرفتار کنید -
امید لبخندی زد و نگاه شرمگینش را پایین انداخت وگفت :
-من خیلی وقته که اونو پیدا کردم اما متاسفانه فرصتی که بتونم نظرشونو بپرسم وپیدا نکردم
نازنین یک تای ابرویش را بالا انداخت و کنجکاو پرسید
-از بچه های دانشکده است ؟
افرا که تا حدودی منظور امید را گرفته بود سلقمه ای به پهلوی نازنین زد و گفت :
-نازنین بهتره وقت آقای مرادی رو نگیریم
نگاهش را به امید دوخت و ادامه داد
-آقای مرادی فعلا با اجازه
امید نگاه مستاصل و نگرانش را به افرا دوخت وگفت :
-خواهش می کنم اگه میشه چند لحظه وقتتون و به من بدید
افرا نگاه پرسشگرش را به او دوخت وپرسید
-در چه مورد ؟
-قبلنم خدمتتون عرض کرده بودم درمورد پایان نامه است
قبل ازاینکه نازنین چیزی بگوید ؛ گفت :
-خوب بفرمایید ما در خدمتتونم
-اگه میشه توی کافی شاپ دانشگاه شمارو ببینم
کلافه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به نازنین دوخت ،نازنین هم روبه امید گفت :
-بسیار خوب شما بفرمایید ماهم تا چند لحظه دیگه میایم
-پس میبینمتون
افرا در حالیکه به رفتن امید خیره شد بود و با ناراحتی به نازنین گفت :
#پارت۳۸۸
-چرا قبول کردی ؟
با بی خیالی شانه بالا انداخت وگفت :
-چرا قبول نکنیم مگه از این بهتر هم میشه ،همه بچه ها آرزوشونه که امید مرادی تو گروهشون باشه
-اما من خیلی دلشوره دارم ،حس میکنم پایان نامه یه بهونه است
مشکوك نگاهش کرد و پرسید
چرا این فکرو می کنی ؟ -
-نمی دونم چرا مدتیه زیر نگاش معذبم
پوزخندی زد وگفت :
-اینقدر مسیح بهت سخت گرفته که فکر می کنی همه بهت نظر دارن
-نه اینجوری نیست
دستش را گرفت وگفت :
-حالا بیا بریم ،بنده خدا منتظرمونه
با اینکه از ته دل راضی به رفتن نبود اما به اجبار همراه نازنین به طرف میزی که امید در انتظارشان نشسته بود
رفت ،امید با دیدن آندو لبخندی زد واز جا برخاست و گفت :
-ممنونم که قبول کردید وقتتون و به من بدید
نازنین با لودگی گفت :
-آقای مرادی خواهش می کنم اینهمه با ما رسمی حرف نزنید نا سلامتی چهار ساله که با هم همکلاسی هستیم
امید شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت
-خوب راستش من با وجود خانم ستوده راحت نیستم
نازنین با خنده گفت :
-مگه خانم ستوده جدیدا" آدم خوار شده
-اختیار دارین خانم ایزدی ایشون گل سرسبد دانشگاهن
نازنین با دلخوری زمزمه کرد :
#پارت۳۸۹
-ایشششش تحفه !.........
افرا که از این بحث حوصله اش سر رفته بود نگاهش را به نازنین دوخت وگفت :
-نازی حالا وقت گیر آوردی ،بذار بنده خدا حرفشو بزنه
امید رو به نازنین گفت :
-خواهش می کنم اشتباه برداشت نکنید من منظوری نداشتم
افرا برای کوتاه کردن بحث روبه امید گفت :
-خواهش می کنم بفرمایید ما منتظر صحبتهاتون هستیم
امید با خجالت در حالی که سرش را به زیر انداخته بود در ذهنش به دنبال جمله ای برای شروع صحبتهایش
میگشت ودر آخر با حالتی آشفته گفت :
-راستش من مدتیه که می خوام مساله ای و با شما در میون بذارم
نگاهش روی پنجره پشت سرافرا خیره مانده بود و انگار داشت با خودش حرف می زد پس از کشیدن نفسی
عمیق ادامه داد
-نمی دونم شما هم متوجه شدید یا نه ، من از سال اول که برای اولین بار خانم ستوده رو دیدم و شناختم جذب
شخصیت و رفتارشون شدم ،اما طی این چند سال هرگز جرات نزدیک شدن به ایشون و نداشتم ،همیشه دور می
ایستادم و فقط نظاره گر اومد و رفتنشون میشدم .
لحظه ای مکث کرد و سپس با لبخندی تلخ ادامه داد
وقتی می خندیدن منم شاد میشدم وهر وقت غصه دار بودن ،منم ناخوداگاه غصه می خوردم ،کلاسها رو همیشه با
ایشون می گرفتم ،می ذاشتم اول ایشون انتخاب واحدشون و انجام بدن و بعد می رفتم برای انتخاب واحد....
افرا عصبی میان حرفش پرید وگفت
-جناب مرادی من اصلا متوجه منظور شما نمی شم
امید نگاهش را به افرا دوخت وگفت :
-من از همون ترم اول به شما علاقمند شده بودم ،می دونم که شما هیچ حسی به من ندارید ولی مطمئن باشید که
من برای خوشبخت کردن شما هر کاری حاضرم انجام بدم
افرا نگاه متعجب و بهت زده اش را به نازنین دوخت ،او هم از حرفهای امید شوکه شده بود